eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 تصویری زیبا از دختران کرمان👌 با اینکه برخی مسئولین خوابند، با اینکه لایحه حجاب پاس کاری میشود، با اینکه مشکلات اقتصادی و معیشتی حل نشده است، با اینکه دلقکی که حجاب را مسخره کرد بعد چند ساعت آزاد میشود و هنوز با سلبریتی ها برخورد نمیشود، با اینکه فضای مجازی رها شده است، با اینکه صدا و سیما به جای فرهنگ سازی و رفع شبهات و کار تمیز رسانه ای، سریال های توقیف شده ده سال قبل را با خانم های کم حجاب در شبکه های پربازدید دوباره نمایش میدهد، با اینکه دوباره فتنه گران و ساکتان و لگدزنان در تریبون های رسمی دیده میشوند، با اینکه به بچه های انقلابی مثل همیشه بی مهری میشود، با اینکه برخی دست به دست هم دادند تا مردم را از دین و انقلاب بیزار کنند ولی سربازان سیدعلی هم در کنار این همه تلخی و کاستی، فعالیتشان بیش از پیش شده است و در گوشه به گوشه ی ایران اسلامی، صحنه های زیبا خلق میکنند، بارها گفیتم به شدت است و هدف اصلی این جنگ ناامید کردن نیروهای جهادی و انقلابی از اصل دین و انقلاب است. چه بدانید چه ندانید همه ی این کاستی ها تکمیل کننده پازل دشمن است ولی نهایتا مثل همیشه سربازان سیدعلی پیروز خواهند شد و روسیاهی برای ذغال خواهد ماند. درود بر زنان و مردانی که هنوز با همه ی مشکلات پاکار دین و انقلابند. یاعلی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌های پدر شهید آرمان علی‌وردی در مراسم سالگرد شهادتش 🔹آن‌قدر آرمان را زده بودند که چهل دقیقه طول کشیده بود یک مسیر چهل متری را برود. 🔹 انگشت‌های او له شده بود @tashahadat313
🌺 دفترچه ای داشت که برنامه و کارهایش را داخل آن می نوشت. روزی که خیلی کار برای خدا انجام می داد بیشتر از روز های قبل خوشحال بود. 🤔یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است! چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم. 📙 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 🕊🌹 یادش با ذکر 🌹 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۴۷ و ۴۸ آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۴۹ و ۵۰ صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت. سیدمحمد رنگ به رنگ شد: _این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته! الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم! فخرالسادات رو برگرداند: _گفتنی‌ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به‌دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه! محمد به اعتراض مادر را صدا زد: _مادر؟! و از جا برخاست و خانه را ترک کرد. فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت: _حرفامو شنیدی؟ آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه... _شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیت‌نامه‌ی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه! فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانواده‌ی ما خبر داشتی! +پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟ _من دوتا پسر بزرگ داشتم! +اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟ ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب! حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید! فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوه‌ی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی! آیه: _دختر من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت: _زنداداش شب میرید خونه‌ی پدرتون؟ زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت... در راه خانه‌ی حاج علی بودند. ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود. رها با مردش همسفر شده بود صدرا: _روز سختی داشتی! +برای همه سخت بود، به خصوص آیه! _خیلی مقاومه! +کمرش خم شده! _دیدم نشسته نماز خوند. +کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود! _تو خوبی؟ +من خوبم آقا! _چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم. +من جایگاهمو فراموش نکردم! من خون‌بسم! صدرا کلافه شد: _بسه رها! همه‌ش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زن‌عموم نشی. +من از شما ممنونم. تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند... صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد: _هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم میکردی؟ +جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم! _مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دختره‌ی اُمل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد. +گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری! +باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد! _باید منم میبردی! +تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی! رویا: داری برمیگردی؟ +دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم! مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد! صدرا متوجه اشکهای رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه‌ی دوم شناسنامه‌اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت... همانجایی که گاهی جولان میداد! تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟ +مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه‌ام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه! تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند: _منظورت رها خانومه دیگه؟ امیر: _آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟ _داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان! امیر: _حالا انگار چی هست! گوشی دستت... احسان: _سلام عمو _کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه‌ ها! احسان: _رهایی گفته هرکسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟ _با رها چیکار داری؟ +عمو گیر نده دیگه! _این رو دیگه از رها یاد نگرفتی! +نه از بابام یاد گرفتم؛...... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۵۱ و ۵۲ _نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟ صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند: _سلام احسان جونم، خوبی آقا؟ احسان کودکانه خندید: _سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونه‌تون نبودی، رفتین ماه عسل؟ صدرا قهقهه زد: _احسان؟! رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. +خب بابا میگه! رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم! احسان: _حال منم بده! رها: _چرا عزیزم؟ احسان با بغض گفت: _دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم. دردانه فرزندش این کار را میکند؟ رها عصبانی شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود ، به مادرانه‌های زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود، رویا هرگز بچه نمیخواست؛ شرط کرده بود که هرگز بچه‌دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه‌هایش را خرج کند. لحظه‌ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. پدر نشدن محال بود... آن‌هم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند! صدرا: _از احسان برام بگو. رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم برد : _پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوست‌داشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش. رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود. رها ادامه داد: _اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن! نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک هم‌خون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه‌اش را شنیده بود؟ صدرا: _رها... من منظورم نامزدته! این بار رنگ از رخ رها رخت بست: _خب چی بگم؟ صدرا: _دیگه ندیدیش؟ _برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم. صدرا: _به هم تلفن نمیزنید؟ رها: _نه؛ نبودیم که... داشتن با نامحرم به مرور باعث یه حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس بشه! صدرا: دوستش داری؟ رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید: _دوستش داری؟ رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه‌ی شما! مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند. خانه‌ی حاج علی ساده و کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها. صدرا از رها پرسید: _این خونه‌شونه؟ رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه‌ای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونه‌ی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه. صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی می‌آمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود. صدرا رو به ارمیا گفت: _حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد. ارمیا: _منظورت چیه؟ صدرا: _نمیدونم، حس کردم نگاهت بی‌منظور نیست ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره، من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه صدرا: _پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟ ارمیا: _تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟ صدرا: _مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه‌های اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته! ارمیا: _نکنه زنداداشت بود؟ صدرا: _نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم مُرده! ارمیا: _آره، صبح گفتی! صدرا سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! و تویی که..... نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
❣شهید شهیدی که خبر شهادتش را اهل بیت(ع) به مادرش دادند دهه هفتادی بود و بزرگ شده کانادا، در دل فرهنگ غرب؛ اما پرواز را نمی توان از مرغ باغ ملکوت دریغ کرد! شهید حمزه علی یاسین، رزمنده ۲۰ ساله حزب الله لبنان و برادرزاده همسر سیدحسن نصرالله بود که در سوم مرداد ۹۳، در دفاع از حرم عمه امام زمان(عج)، در سوریه به شهادت رسید. مادرش ابتدا مخالف حضورش در جبهه بود، به همین خاطر بعد از شهادتش، فرماندهان حزب‌الله نمی دانستند چطور خبر شهادت پسر را به مادر برسانند. وقتی درِ خانه شهید رسیدند، در کمال تعجب دیدند بر دیوارهای خانه پارچه مشکی نصب شده،‌ در حالی که هنوز آن خبر مهم اعلام نشده بود! در زدند و مادر حمزه در خانه را باز کرد، نوع تعارف او نشان داد انگار از همه چیز با خبر است. تعجب فرماندهان زیاد طول نکشید، مادر شهید بعد از پذیرایی از میهمانان، با آرامش تمام گفت: « دیشب در رویای صادقانه‌ای دیدم که وجود نازنین پنج تن آل عبا وارد منزلم شدند و درست همین جایی که شما نشسته‌اید، نشستند و به من بشارت دادند و گفتند فرزندت در راه ما اهل بیت(ع) به شهادت رسیده و امروز خبرش خواهد رسید⁦⁦⁦⁦ به روح پاک این شهید بزرگوار صلوات
‹مینویسم:بسیجۍ توبخوان:آنان‌ڪھ‌دلشان بسیارمیشڪندامادرچھره‌شان هیچ‌پیدانیست(:›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖💚✨◗ می‌نویسم‌که‌شب‌تار،سحرمی‌گردد یک‌نفرمانده‌ازاین‌قوم،که‌برمیگردد..! ‹  ✨⇢
علی علیه السلام وَ أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْكُ الْمُنَى شريف ترين توانگرى ترك آرزوهاست نهج البلاغه حکمت ۲۱۱🌸
حکومت موقت + تاریخ ساختگی + جغرافیای غصبی+ هویت جعلی + شهروندان گذری + قدرت پوشالی + اخبار دروغ + حامیان اجاره‌ای + آینده جهنمی = اسرائیل
4_5906600533409400656.mp3
2.37M
طوفان_الاقصی🇵🇸🇮🇷 ⏯ حماسی_انقلابی 👊شد کرب و بلا هر کران 👊نفرین بر کودک کشان 👊بر حرمله‌های زمان 🎙حاج صادق_آهنگران
به این پاهای خسته مدیونیم سنگر را خوب پاسداری کنیم🌷🕊
زیبایی حجاب وقتے اسٺ کہ..      رو در روی می ایستی🌹 و با او نجوا میکنی که... 🌸 ✧ ای تمام هستےِ من ! تـ❥ـــو، مـرا اینگونه خواسته ای🌱
أَمَّنْ‌یُجِیبُ‌الْمُضْطَرَّ إِذادَعاهُ‌وَ‌یَکْشِفُ‌السُّوءَ ‌🇵🇸
همسر شهید امیر سیاوشی 💕: 🌷ظهـــر شده بود. برای ناهار کنار یـــک رستوران ماشین رو نگــــه داشت. رفت ناهـــار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخـوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچـه های فال فروش به ماشینمـــون نزدیک شد. 🌷امیر شیشـه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غـــذا خورده یا نه؟! وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفــه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران.... وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🎥 مرد غزه‌ای از مسلمانان چیزی می‌خواهد و سپس از شدت خشم و اندوه بیهوش می‌شود او که دختربچۀ تازه‌یتیم‌شده را در آغوش دارد می‌گوید: چطور به او بگویم پدرومادرت شهید شده‌اند؟! کسی می‌تواند پدرومادرش را برگرداند؟ ای مسلمانان! این شهر پر از کودک است. ما چیزی نمی‌خواهیم جز این‌که بیشتر در تظاهرات شرکت کنید و بیشتر در فضای مجازی بنویسید که «کودک‌کشی را پایان دهید». فقط همین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏کاش میان این‌ جنگ ها ناگهان صدایی بیاید ألا یا أهل العالم انا المهدی...
✍ما تـمام می کنیم؛ فصــلِ انتــظار تــو را.... ✨مــن، تـــو، او .... مـــا می شویم! و دنیا را برای آمدنت، آماده میکنیم👇