🌸 توصیه ای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدرو مادر م در تمامی شرایط میباشد.
فرازی از وصیتنامه مدافع حرم
#شهیدسعیدمسلمی
#حجاب
اللهمعجللولیکالفرج
باز باران، باگلوله،
با ستمهای فراوان
میخورد بربام غزه
یادم آید روز باران
نعره آن دیو صهیون
در میان آتش و خون
در کنار دشت گلگون
بین اجساد فراوان
کودکی ده ساله بودم زارو نالان،
جسم لرزان، روح خسته،
با دو چشم خونفشانم
زیرآوار و خرابه
مادرم را غرق درخون دیدم و
آنسوی دیگر خواهر شش ماههام را
داخل گهواره بیجان
میدویدم من بههرسو پربهانه،
باصدای عاجزانه،
غرق وحشت، در میان دود و آتش
دربهدر بودم بهدنبال پدر تا بازگویم غُصههایی کودکانه
میشنیدم از پرنده داستانهای غمآلود
از لب باد وزنده قصههای آتش و دود
آه غمناک است باران
وه چه دردناک است باران
در میان این همه غوغا و آشوب
میشنیدم از ره دور
از نداهای رهایی
گامهای استواری
آید آن خورشید تابان
بانوای آسمانی
با پیام شادمانی
پرتوان ای کودک من
با شعار استقامت،
پایداری استقامت
پایداری استقامت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#طوفان_الاقصی
#جبهه_مقاومت
#غزه
#مرگ_بررژیم_جعلی_صهیونیست
بزرگترین سرمایهی آدم ادب و اخلاقشه !
در حفظ این سرمایهها کوشا باشید...!
گل خوش رنگ و بوی من حسین است
بهشت آرزوی من حسین است
مزن دم پیش من از لاله رویان
که یار لاله روی من #حسین است🌷
یا ابا عبدالله الحسین(علیه السلام)💚
اللهم ارزقناکربلا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۶۳ و ۶۴ فیلم را پخش کرد.... مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۵ و ۶۶
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش مچاله کرد:
🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
🕊-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
_برگشتی مهدی؟
🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
🕊_تو همیشه بهترین بودی بانو!
زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی بودند.
مهدی به او نزدیک شد.
چادرش را از سرش برداشت و چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد.
خود را روی لنگرگاه دید...
کشتیِ مهدی وارد آبهای آزاد شد، و از تمام کشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد...
آیه فریاد زد:
_مهدی!!
از خواب پرید... نفس گرفت؛
رو به عکس مردش کرد:
" کجایی مرد من!؟ چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیهات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت.
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت.
روی تخت نشست... صدای زنگ در
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در بود!
+سلام خانم علوی!
_سلام آقای کلانی!
کلانی: _تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
+به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید!
آیه ابرو درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست.
"رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم
چیست که تو رفتهای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید.
شب پدر رسید... آیه بیقراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه دل بکند از این خاطرات؟
سه روز گذشته بود.
خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاج علی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و حاج علی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
رها که زنگ در خانه را زد،
آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید:
_از کی میای سرکار؟ جات خالیه!
+میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده!
صدرا: _چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟
حاج علی آهی کشید:
_صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونهایم!
رها دستش را روی دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده!
چای بهارنارنج را به لب برد:
_میگه شوهرت مُرده، زنم راضی نیست، منم گفتم بلند میشم
+قانونًا نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم!
آیه لیوان را روی میز گذاشت:
_مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی شک داره! نمیخوام باعث آشفته شدن زندگی یه خانواده بشم؛ به قول مهدی؛ هیچی مهمتر از حفظ
یک خانواده نیست."
صدرا: _حالا جایی رو پیدا کردید؟
حاج علی: _نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته!
صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه کرد:
_راستش حاج آقا خونهی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان دیگه خالیه! و واحد بغلیش هم برای منه که تا سال دیگه خالیه. فردا بیاید خونه رو ببینید، اگه موردپسند بود، تا خونهی بهتری پیدا کنید اونجا بمونن!
حاج علی: _نه! حالا بازم میگردیم! اونجا مال شماست، شاید رها خانم بخوان زودتر مستقل بشن!
رها سرش را پایین انداخته بود.
"رویا بانوی آن خانه است! من که حقی در این زندگی ندارم حاجی!"
صدرا نگاهی به رها انداخت:
_رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رها خوبه، هم آیه خانم با این وضع تنها نیستن لطفاً قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم.
حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش کرد....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۷ و ۶۸
چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست!
آیه: _قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی کنم.
حاج علی هم اینگونه راضیتر بود،
شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش را میلرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست!
صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسبابکشی؟
رها: _آیه که هنوز خونه رو ندیده!
صدرا لبخندی زد:
_این حرفا فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت:
_به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟
صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: _آره خب، منم تعجب کردم.
روز اسبابکشی فرارسید.
سایه و رها نگذاشتند آیه دست به چیزی بزند. همهی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانهی آیه تمام شد.
خانهی خوبی بود اما نسبت به خانهی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که مردش در دو متر خاک خفته است چه اهمیت دارد متراژ خانه؟
ارمیا دلش آرام گرفته بود.
نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا
رسیده که غریبهها برایش دل میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را نامحرمان هم میدانند.
قاب عکس مردش را روی دیوار نصب کرده بودند.
نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض شده است؟!
آیه مقابل مردش ایستاد:
" خانهی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده! همهی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن
لباسها را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
+بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید ،
به حرفهای صدرا گوش میداد. این بودن آیه برایش خوب بود، برای دلش خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: _ما واقعا شرمندهی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوهی دلمو اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا که به سمت در رفت،
رها به دنبالش روان شد. از پلهها پایین میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد...
***
تن رها لرزید. لرزید از آن اخمهای به هم گره خورده... از آن توپی که حسابی پُر بود و دلیل پر بودنش فقط رها بود!
رویا: _باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!؟
+همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخل خانه رفت،
در که بسته شد رویا فریاد زد:
_تو با اجازهی کی خونهی منو اجاره دادی؟؟؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
+دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری... خب بمیر! به جهنم! دیگه خستهام صدرا... خسته! میفهمی؟
ِ_نه... نمیفهمم! تو چت شده؟ این حرفا چیه؟
+اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...
صورت رویا سوخت ،..
و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلام
زنی را که داشت حرمت میشکست... حرمت مردش را...
حرمت این خانه را...
رویا شوکه گفت:......
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
خوب دقت کن
بچه ها حتی تحمل درد یه واکسن رو ندارن؛
ولی بچه های فلسطین…
آوای همدلی گروه سرود احسان.mp3
12.53M
🇮🇷🇵🇸آوای همدلی
🎤با صدای #گروه_سرود_احسان
❣️همدلی کودکان ایرانی با بچه های فلسطینی
#فلسطین
#غزه
#آوای_همدلی
این اثر زیبا رو پخش کنید مخصوصا بین کودکان و نوجوانان بالاخص در مدارس تا فرهنگ ایستادگی و دفاع از مظلوم را یاد بگیرند.
#مدرسه
#طوفان_الاقصی
#غزه
#المعمدانی
#فلسطین
#کودک