🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵۹ و ۶۰
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانهی حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگهای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش، که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم. یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست.
تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند....
که صدای داد و فریادی را از کوچهی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند...
چند قدم بیشتر نبود ،
اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده
بود دست روی قلبش گذاشت.
دختری چادری، در میان زنانی که او را
میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت....
و
محمد دوید....
قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبهی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد:
_آب بیارید... آب!
*****
آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه ،
روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد.
محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند.
سایه گفت:
_مطمئنی مریم بود؟
آیه: _آره مطمئنم!
ارمیا: _باید به حاج یوسفی زنگ بزنم!
بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت:
_عجب سفری شد این سفر!
سایه: _وضعش چطور بود محمد؟
محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت :
_خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده!امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه!
آیه: _آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟
محمد: _نمیدونم.
ارمیا کنار آیه نشست:
_حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟
آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد:
_آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست، که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری درمیاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه!
سایه: _مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟
محمد: _حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن!
سایه اخم کرد:
_بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن!
محمد: _مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته!
سایه: _اما اگه بخواد من کمکشون میکنم!
ارمیا: _مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه!
آیه: _مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده!
ارمیا: _اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم!
آیه: _باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه.
ارمیا: _اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمهی گم شدهش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران!
محمد :_به خاطر مسیح؟
ارمیا: _این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد...مردش مرد بود،
غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانوادهاش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند..مردم کشوری که دوستش دارند.
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد،....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۶۱ و ۶۲
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهایی در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند ،
و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و
سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند.
ارمیا ادامه داد:
_هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه!
محمد: _معلوم بود که برنامهریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن.
حاج یوسفی: _خدای من... آخه چرا؟!
مسیح: _محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟
گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.
محمد: _منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم!
مسیح: _میرم به صدرا زنگ بزنم!
چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شمارهی صدرا را گرفت.
صدرا: _چیشد مسیح؟ حالش چطوره!
مسیح: _سلامتو خوردی؟
صدرا: _سلام؛ حالا چیشد؟
مسیح: _علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم!
صدرا: _برای چی؟ چیشده؟
مسیح: _چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش!
صدرا: _خدای من... چی میگی مسیح
مسیح: _به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه!
صدرا: _باشه میام، آدرس بده!
مسیح: _جبران میکنم!
صدرا: _تو چرا؟
مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید:
_چیشد دکتر؟
مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت:
_خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره.
محمد: _همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟
دکتر: _اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره!
محمد: _آسیبدیدگی جدی دیگهای نداره؟بدجوری کتک خورده بود.
دکتر: یکی از دندههاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکنن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هر چه زودتر عمل بشه!
محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد.
مسیح کلافه بود؛
" خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ "
ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم!
مسیح گفت:
_باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله.
ارمیا دست روی شانهی برادرش گذاشت:
_توکلت به خدا باشه!
مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر!
مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه!
******
وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند،
همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کردهاند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده ،
و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند.
عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت...
خدایا دیگر چه قصهای را شروع کردهای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد...
****
مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسهی سینهاش درد داشت و شکمش میسوخت...
درد داشت و یاد مادر و بچهها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت، باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟
نالهای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید:
_مریم جون، بههوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟
مریم به سختی گفت:
_آب...
خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد.
هوشیاریاش بالاتر میآمد و
دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر
هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند.
مریم: _تو کی هستی؟
+من سایهام! منو یادت میاد؟
مریم: _سایه؟
ُ _آره! خونهی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل
کردم، یادت میاد؟
مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بستهست؟
+الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه!
مریم: _درد دارم!
_الان بهشون میگم!
صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد....
زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش...
خدایا... چه بر سرش آمده بود؟
ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛
در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد:
_چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟
صدای سایه آمد:
_هیچی؛ من حرفی نزدم!
مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بستهست؟ چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بستهست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست!
آرامبخش در رگهایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ،
راست، دور، نزدیک، همه جا بود.
صدای نالهای آمد که گویی از دهان خودش بود.
-انگار بیدار شده!
+آره؛ مریم خانم، بیدارید؟
_کی اینجاست؟
+سایهام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن!
در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچیهایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیماندهی
هجوم ناجوانمردانه!
***
حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد:
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیهی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچهایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچهی تو، بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکردهاش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست دستهای همسر کمی بیوفا شدهاش را بگیرد و بگوید :
"اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشدهام"
اما دریغ که نه اجازهی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگیاش را.
حاج علی افکارش را برید:
_خیر باشه بابا جان!
آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحهشم داد دستش. بعد زد رو شونهش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون.
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #مراد_عبداللهی
♨️کارت عابر بانک
🦋دوست شهید روایت میکند: مراد از همان ابتدا انسانی مُتديّن، آرام و باتقوا بود. يک بچهمسجدیِ پایِ كار بود. آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشت. شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود.
🎈یکبار ما میخواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم. با اينكه سنّمان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد.
🦋آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام میگذاشت. دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالیاش هم عالی بود. اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت. كارت بانكیاش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود، به ما داد و اطمينان كرد و گفت «هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد.»
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۴ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 25 November 2023
قمری: السبت، 11 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️22 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️32 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️39 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️48 روز تا وفات حضرت ام کلثوم سلام الله علیها
پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله
اکثر اهل آتش در قیامت آنانی هستند که از ازدواج و تشکیل خانواده امتناع کردند.
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهیدابوالفضل_شیروانیان
تولد: ۱۳۶۲/۶/۲۸ _اصفهان
شهادت: ۱۳۹۲/۹/۲۳ _سوریه _گلوله های قناسه.
🔖 #خاطره
میگفت فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل می شدبه هر کسی گفتم پول نیاز دارم گفتند نداریم خیلی دلم گرفته بودصبح ابولفضل را دیدم گفت چی شده که ناراحتی منم ماجرا را برایش گفتم .گفت توکلت به خدا باشه حل میشه .بعدازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت ناراحت نباش حل شدالان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش متوجه شدم اونا ويژگي هاي خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن که خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه وتوفیق شهادت را نصیبشان میکنه
📜 #وصیت_نامه
✍بزرگان اسلام ما در راه حفظ اسلام واحکام قرآن کریم کشته شدند وبه شهادت رسیدند امروزهم وظیفه ماست که در برابرخطراتی که متوجه اسلام ومسلمین است برای تحمل هرگونه ناملایمات آماده باشیم تا دست خائنان را بتوانیم قطع کنیم وجلوی آنها را بگیریم .ودیگر روی حجاب خیلی تاکید دارم خواهرانم برای حفظ حرمت شهید در این روزگار حجابتان را رعایت کنید
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیدابوالفضل_شیروانیان صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #عبدالحمید_سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
فایل صوتی امام زمان_۱۰۶.mp3
6.05M
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۶
#استاد_شجاعی
تو هم می تونی؛
همــنامِ امام زمانت باشی!
تو هم قائـــم باشی...
🔺 میـتونی؟
༻﷽༺
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
ای شهیددلمان درزمین اسیرشده است . پرواز بلد نیستیم .
دستمان را بگیرو کمکمان کن زمین گیر دنیا نشویم
دعایمان کن که سخت محتاج دعایتان هستیم .
همان دعایی که ختم بخیر شهادت شود عاقبتمان .
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
✅شهید خلیل امیری قاسم آباد
🌻تاریخ تولد: ۱۰ فروردین ۱۳۴۸
🍃محل تولد:روستای قاسم آباد سفلی بخش چابکسر
🥀تاریخ شهادت: ۴ آذر ۱۳۶۶
🌷محل شهادت: ماووت عراق
👈مزار شهید: گلزار شهدای قاسم آباد سفلی چابکسر
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات