9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کلام شهید؛
خدایا، ریشههای این علاقه به دنیا را در خاک وجود من بخشکان و تارهای این وابستگی را در زوایای قلب من بسوزان.
خدایا!
عشق به این لجنزار متعفن که جامه مخالفت با تو را بر من پوشانده است،تو این جامه را از تن من بیرون آور...
شهید حاج عبدالستار قندانیپور🌷
💠پاسداشت شهدای بخش چابکسر💠
گفتم کلید قفل شــهادت شکسته است؟
یا اندر این زمانه،در بـاغ بسته است؟
خندید و گفت:
ساده نباش ای قفس پرست..!
در بسته نیست!
بـال و پر ما شکسـته است...
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید والامقام محمود یاسور علیپور
🌻تاریخ تولد: ۲۵ اسفند ۱۳۲۱
🍃محل تولد: بخش رحیم آباد، روستای یاسور
🥀تاریخ شهادت: ۱۱ دی ۱۳۶۰
🌷 محل شهادت: گیلانغرب
☘یگان اعزامی: جهاد سازندگی
🌿مزار شهید: گلزار شهدای باجیگوابر چابکسر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز
🎥 خب آخه من یه آخوندم...😂
شاهکار دیگهای از شیخ صالح
نبینی نصف عمرت بر فناست😂
#مسابقه_سین_زنی
دستبوسی فرشتهها
🧕مادرامون فرشته های توی خونه هستند🌹
با محبت دستشون رو ببوسید
و یک عکس خوشگل برای ما بفرستید❤️
✅ جوایز به نفراتی که بیشترین ویو بنرشون رو بزنن داده میشود ✨
🎁 هدیه
نفر اول ۵۰ هزار تومان 😍
نفر دوم ۳۰ هزار تومان 🤩
نفر سوم ۲۰ هزار تومان 😃
😊البته که بهترین جایزه لبخند مادرامونه ...
✅عکسهای قشنگتون رو به آیدی زیربفرستید و بنر رو دریافت کنید و برای همه فوروارد کنید شاید شما برنده ما باشید😍
@montazeralhojja
⏰فرصت ارسال عکس ها تا چهارشنبه تاریخ ۱۳دی ماه خواهد بود.
👈اعلام برندگان و اهدای جوایز روز شنبه ۱۵ دیماه می باشد .
عزیزان توجه داشته باشید که یکی از شرطهای شرکت در مسابقه عضو بودن در کاناله👌
لینک کانال تاشهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین راه ارتباط با آقا #امام_زمان
🎙آیت الله بهجت رحمة الله
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدناوسـالارسومـعبداللهقربانی🍃🌺
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۰۶/۳۰
محل تولد: فسا
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۱فرزند
محل مزارشهید: زادگاه شهید
#فـرازےازوصیتنامهےشهید👇🌹
✍...من حقیر به عنوان بنده ای از بندگان خداوند متعال بر خود می بالم که لباس سبز شهدا را بر تن دارم و در این کسوت مقدس پاسداری در راه دفاع از ارزش های اسلام ناب محمدی پانهادم.
امروز حسین زمان
یاری دهنده می خواهد.و بدا به حال کسی که صدایِ«هل من ناصر ینصرنی»امام زمانش را بشنود.
#سالروزشهادت....🕊🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
قرار عاشقی
صلوات خاصه امام رضا عليه السلام
🔷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلَاةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِك
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❤️سلام علیکم دوستان
پاسدارشهید علی صفری ازباجیگوابر بخش چابکسر هستم
سپاسگزارم ازدعوتتون 🌹.
ختم 14 صلوات و فاتحه
امروز به نیت دوازده امام
و چهارده معصوم و
شهید علی صفری 🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت62 حالش كه بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش - شماره حساب ها و شما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت63
فردا صبح اول وقت صدای زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم كه با زنگ دوم به خودم اومدم ... در
رو كه باز كردم مايكل بود ...
- هنوز هوا كامل روشن نشده ...
سرش رو انداخت پايين و همين طوری اومد تو ...
- می دونم ...
و رفت نشست روی كاناپه ...در رو بستم ... چشم هام يكی در ميون باز می شد ... يكی رو كه باز می كردم دومی بی اختيار بسته می
شد ...
گوشيش رو هك كردم ... فقط يه مشكلی هست ... برای اينكه بتونی حرف هاش رو گوش كنی بايد از
يه فاصله ای دورتر نشی ...
روی مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم كه مغزم حرف هاش رو پردازش نمی كرد ...
اگه هنوز گيجی می تونم ببرمت دوش آب يخ بگيری
چشم هام رو باز كردم ... خنده انتقام جويانه ای صورتش رو پر كرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام
گرفت اتفاقاً تو تركم ...
بستگی داره توی ترك چی باشی ... اين چشم های سرخ، سرخ خواب نيست ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويی ...
نمی تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...
شير رو باز كردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حركت سرما رو از روی پوست تا داخل مغزم حس می
كردم ... سرم رو كه آوردم بالا، توی در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت كرد سمتم
... چهره اش نگران بود ...
- چی شده...
منم ديشب از شدت نگرانی خوابم نمی برد ... می خوای بيخيال بشيم ...
خنده تلخی صورتم رو پر كرد و خيلی زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روی سرم و شروع كردم به
خشك كردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ...
مشكل من نگرانی نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديداً بدتر هم شده ...
بی خوابی ها و كابووس های هر شب من ... يه داستان قديمی داشت ... از ترس و نگرانی نبود ...
عذاب وجدان مثل خوره روحم رو می خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما
بعد از يه مدت و سر و كار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه كنترلش از دستم در رفت ... بعد از
ماجرای نورا ساندرز هم ...
من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمی كه مثل ساعت شنی داشت به آخر می رسيد ...
شيوه كار رو كامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ...
تویماشين اجاره ای، كنار من نشسته بود كه ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمی تونستم با مال
خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو می شناخت ...بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ...
چند ساعت بعد، مايكل برگشت خونه اش تا هك اطلاعات اون رو شروع كنه ... و حالا فقط من بودم و
دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت64
يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشكوكی ... نه آدم مشكوكی ...
مايكل هم كل اطلاعات مالی اون رو زير و رو كرده بود . .. به مرور داشت اين فكر توی سرم شكل می
گرفت كه یا اين همه سال كار كردن توی واحد جنايی... من رو به آدمی با توهم تئوری توطئه تبديل كرده
... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاك كرده ...
از طرفی هنوز ترس و رعب عجيبی ازش توی وجودم بود ... ترسی كه نمی گذاشت به چشم يه آدم
معمولی بهش نگاه كنم ...
آدم پيچيده، چند بعدی و چند مجهولی ای كه به راحتی توی چند برخورد، حتی افرادی مثل اوبران نسبت
بهش نرم می شدن .. . و بعد از يه مدت می تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب كنه ...
تا حدی كه مطمئن بودم اگه سال های زياد رفاقت و همكاری من با اوبران نبود ... حاضر نمی شد
درخواستم رو قبول كنه ... و اطلاعات شخصی ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتی می شد توی مدرسه بود ... و من توی اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين
نقطه ای بود كه می تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ كنم و از طرفی هر جای مدرسه هم كه می رفت،
همچنان به تماس هاش گوش كنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين كه بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول كرد و نپرسيد اون تهديد احتمالی كه
دبيرستانش رو تهديد می كنه چيه ... سر پرونده كريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب
شده بود ...
چند ساعت توی يه نقطه نشستن واقعاً خسته كننده بود ... تا اينكه بالاخره 📱تلفنم زنگ خورد ... مايكل بود
...
حدود 45 دقيقه پيش ... انم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
خب كه چی... تعطيلات نزديكه ...
داری چيزی می خوری...تا اين رو گفت بيسكوئيت پريد توی گلوم ... نزديك بود خفه بشم ...
- فعلاً تنها چيز جذاب اينجا واسه پر كردن اوقات بيكاری خوردنه ...
چند لحظه مكث كرد ...
- اگه ميذاشتی حرفم تموم بشه به قسمت های جذابش هم می رسيد ... بلیط برای تعطيلات چند روزه ی
پیش رو نيست ...
غير از بليط های پرواز تورنتو ... برای فردای اون روز، سه تا بليط ديگه هم رزرو كرد ... به اسم خودش،
همسرش و دخترش يك توقفه ... مقصد نهایی ايران ...
با شنيدن اين اسم دستم شل شد و بقيه بيسكوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو كردم توی جيب كتم
و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شركت ✈هواپيمايی هر دو پرواز رو بگو ...
تلفن رو كه قطع كردم هنوز توی شوك بودم ... داشتم به عقلم شك می كردم اما اين اتفاق يعنی شك
من بی دليل نبوده ...
عراق*، يه كشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه های تروريستی ...
اون شايد ثروت زيادی نداشت اما می تونست حامی مالی يا حتی واسطه مالی گروه های تروريستی باشه
علی الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناك ترن ...
نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدركی عليهش نداشتم اما انگيزه ای كه داشت از بين می رفت
دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينكه از كشور خارج می شد گيرش می انداختم ...
10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودی
همسرش ...
♡اشتباه شنيداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ايران و عراق در زبان انگلیسی است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 65
دنيل گوشی رو برداشت ... صدای شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابری شد ...
سلام ... چند دقيقه پيش برای هر سه تامون بليط گرفتم ... برای رزرو هتل با دوستت هماهنگ كردی
دنيل سكوت كرده بود ... سكوت عميقی كه صدای پر از انرژی بئاتريس ساندرز رو آرام كرد ...اتفاقی افتاده چرا اينقدر ساكتی...
و دوباره چند لحظه سكوت ...
شرمنده ام بئا ... فكر نمی كنم بتونيم بريم ...
چند روزی بود كه می خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار كه قصد كردم بگم ... با ديدن اشتياقت،
نتونستم ... منو ببخش
حس می كردم می تونم صدای دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صدای شاد، بغض
كرده بود ...
- چی شده دنيل ...
نفسش از ته چاه در می اومد ...
- ميشه وقتی برگشتم در موردش صحبت كنيم
بغض بئاتريس شكست ...
- نه نميشه ... می خوام همين الان بدونم چه اتفاقی افتاده... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز
بودم ...
سال گذشته كه نتونستيم بريم تو بهم قول دادی ... قول دادی امسال هر طور شده ما رو می بری ...
نمی تونم تا برگشتت صبر كنم ... تا برگردی ديوونه ميشم ...
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمی تونست كلمات مناسب رو پيدا كنه
... و شايد ...
به حدی حس اون كلمات عميق بود ... كه دلم نمی خواست به هيچ چيز ديگه ای فكر كنم ...
دنيل سكوت كرده بود ... و تنها صدايی كه توی گوشی می پيچيد ... صدای نفس كشيدن هاش بود ...
سخت و عميق ... و اين سكوت چيزی نبود كه همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
به من قول داده بودی ...
اين تنها چيزی بود كه توی تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت می خواستم ...
منم دلم می خواد مثل بقيه برای زيارت برم ... دلم می خواد حرم های مقدس رو از نزديك ببينم ... می
خوام توی هوای مشهد و قم نفس بكشم ... می خوام اربعين بعدی، من رو ببری كربلا ... می خوام تمام
اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم
هيچ وقت ... هيچ چيزی ازت نخواستم ... تنها خواسته من توی اين سال ها از تو ... فقط همين بود سكوت دنيل هم شكست ... صدای اشك ريختنش رو از پشت تلفن می شنيدم ... اونقدر كه حتی می شد
لرزش شانه هاش رو حس كرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸