eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت8 اوبران اومد سمتم ... - چی شده توم ... به چی خیره شدی... اون دختر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت9 🥺صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار می داد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه ... و صداش بریده بریده می اومد ... یه بار ... گفتم ... یه بار دیگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمی شناختم ... اوبران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه ... عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه یا عمل کنه دخالت می کرد ... نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است... هیچ کس توی این دبیرستان، اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ... هیچ کسی ازش خاطره نداره ... واسه هیچ کسی مهم نبوده ... یه چیزی رو می دونی انگار خیلی وقته واسه همه مرده ... یا شاید واسش آرزوی مرگ می کردن ... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی ... همه از سر شادی بوده ... اوبران، من رو کشید عقب ... می فهمی چی کار می کنی نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی می خوای بکنی ... هلش دادم کنار ... دیگه نه تنها لبش ... که صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم می لرزید ... فقط یه قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود ... یه قدم که بالاخره یه نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه ... خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عکس گرفته بودم ... از اون سمت که رژ بنفش توی صورتش کشیده شده بود... از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بودبدون اینکه چیزی بگم ... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ... کسی رو می شناسی که چنین رژی به لبش بزنه تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین ... اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید.... هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون ... و چشم های بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی ... کار راحتی نبوده ... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به یه قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده ... و اون عشق ... به زودی با یه تابوت چوبی ... میره زیر خروارها خاک ... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست... هیچ کس... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 10 اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت11 به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ... نگران نباش لوسی ... هر چی می دونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ... دهن من قرصه ... این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقای بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یک روز، دومین نظریه من هم تأیید شد ... حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف، باید از کدوم طرف حرکت کنم ... بازم آب می خوای یا دیگه می تونی حرف بزنی ... چشم هاش غصه دار بود ... اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ... در مورد کریس چی می خواید بدونید ... می دونم سابقاً عضو یه گروه گنگ بوده ... می دونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو ترم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنه... می دونم تو بهش علاقه مند بودی ... که احتمال قوی همه چیز یه طرفه بوده ... و الان دیگه می دونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی ... اما قبل از هر چیز دیگه ای می خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم ... و داریم با هم حرف می زنیم... و این رو هم می دونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی... و با این همه ترس و نگرانی ... برای یه بچه 16 ساله چقدر سخته ... - به خاطر امتیاز کالج و دانشگاهه ... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز، تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری ... یعنی از طرف مدیر ... اگه آقای پرویاس تأیید نکنه ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به یه دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصاً معرفی نامه و بورسیه کالج ... نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه ... یا اصلاً این کار قانونی هست یا نه ... ولی دبیرستان ما اینطوریه ... یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی می کنن ... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ... حتی اگر بگن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمی کنم ... حالا حالت تدافعی مدیر، نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملاً قابل درک بود ... هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود ... اما نمی خواستم بیشتر از این، توی چنین شرایطی قرارش بدم ... آخرین سؤال ... دختری رو با رژ بنفش تیره میشناسی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت14 قبل از اینکه🏻 شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت15 🥺با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیر شد کریس وارد دبیرستان که شد تحت تأثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ... نیمه شب به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ... مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود... می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ... یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم ... زندان بانش بودیم... ما خانواده اش بودیم ... ‍🦳پدر و مادرش ... بغض سنگینی راه گلوش رو بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ... رابطه اش با ‍🦳پدرش چطور بود... نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ... نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ... اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید... شما بچه دارید کارآگاه ... سرم رو به علامت رد تکان دادم ... اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ... و می دونستید هیچ‍🦳 پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ... نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن... یا ... توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ... استیو مرد خوبیه ... واقعاً یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ... ‍🦳استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصاً بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چیزش ... این یه سال و نیم ... بهترین سال های تمام عمرمون بود یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت18 اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت19 از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه فروش شده ... یا ارتقای درجه گرفته باشه.... هر چند بعید می دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سؤال کردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمک زن هستن ... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه ... برای انجام کاری به این تمییزی، گزینه های مناسبی نبودن ... اونها به افراد تمییز نیاز داشتن ... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ... آدم هایی که کاملاً عادی باشن ... یه پوشش فوق العاده ... یعنی تغییر رفتار اساسی کریس ... نتیجه چنین حرکتی بود... وارد چنین گروه هایی شده بود... یا دلیل دیگه ای داشت برای چند لحظه به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ... خواهش می کنم کریس ... بگو تو عضو اونها نبودی ... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی ... آخرین چیزی که در اون لحظه می خواستم ... این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافه کنم که ... پسر شما یه مواد فروش حرفه ای بوده ... اونم توی سن 16 سالگی ... و قطع ارتباطش با اون ‍🦱دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره ... چند لحظه به تصویر کامپیوتری‍🦱 لالا نگاه کرد ... - نه ... مطمئنم قبلاً ندیدمش ... اصلاً چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالاً فقط گنگ باشه ... اگه به مقتول مشکوک هستی ... فکر می کنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ... نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب می دونی ... هر جایی که مشکلی پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ... با همه وجود توی اون لحظات، دلم می خواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود ... خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ... هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ... مقتول عضو سابق یه گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ... چیزی که واضحه این قتل، رندوم نیست ... قاتل یه حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت22 چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت23 صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلاً یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حس می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... چطوری پیدام کردی... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت27 🦱وارد اتاق بازجويی شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه های مكانی ... برای صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلاً خوشش نيومده ... - واقعاً جای عجيبی برای يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكی از افسرها سپرده بودم توی اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه ای رو روشن كنه ... نمی خواستم چيزی رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتی خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعاً توی قتل يا فروش مواد دخالتی نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسی اون حرف ها رو نمی شنوه ... هر چند سؤالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويی براش نگران كننده بود... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پای گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستی نمی دونست اونها نوجوانن ... با كلی انرژی و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتی جرأت حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شك نكنيد اگه می خواستيد به طور رسمی حتی با لوسی اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزی كه توی حياط باهاش حرف زديد ... فكر می كنيد اجازه می داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه اصلاً من نمی فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقی و قانونی ای بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم داره ... سؤال جالبی بود ... ‍🦱شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلی وقته آقای پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توی اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكی در ارتباط باشه... ‍🦱كمی خودش رو روی صندلی جا به جا كرد فرد مشكوك ... در ارتباط با قتل... فكر می كنيد ممكنه مدير توی مرگ كريس دست داشته باشه... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمی كنم ... اون هر كی باشه بهش نمی خوره بتونه كسی رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتی با پرونده سازی و بهانه های الكی ... دانش آموزهايی رو كه توی گنگ بودن يا حتی حس می كرده مدرسه رو دچار مشكل می كنن، اخراج كرده ... يعنی به تنهايی برای دانش آموزها پرونده سازی می كرده ... قطعاً برای اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادی نبود ... تمام كارهايی كه جان پروياس انجام داده ... می تونسته فقط برای خالی كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سؤال و اون نيروهای كمكی ... می تونستن من رو به سرنخ اصلی پرونده برسونن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت31 چه اتفاقی افتاد ... چرا اینطوری شدی...  چند لحظه بهش نگاه کردم ... دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم. با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ... بشین رو صندلی ...  هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... این چی بود... نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...  از روی صندلی بلند شد ...  🥺 چه آرامش عجیبی داشت ...  این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...  تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سؤال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...  🥺میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...  حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...  بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...  بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مسأله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مسأله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ... 🥺 هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ... حملات تروريستی ... شا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت35 مهم نبود به چه قيمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمی ديد ... دستی كه ديگه تقريباً روی اسلحه ام بود ... و تيری كه هرگز خطا نمی رفت ...با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتی اون بشه ... اونها كه به راحتی خودشون رو می كشن . هنوز چيزی مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافيانش رو بررسی كنيم ...اولين نظريه ای كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگی كه قبلاً عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيری بين شون شده و علت مرگ كریس باشه ... نظريه ای كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار می كرده و تظاهر به تغيير ... سرپوشی روی كارهايی بوده كه می كرده ...چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم همزمان مراقب بودم يهو يكی از پشت سرم پيداش نشه ...يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملاً نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملاً بين انگشت هام قرار گرفت ... سرپوش ... روی چی ... چه چيزی باعث شده چنين فكري بكنيد.. شواهد و مداركی پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسی داره ... يه جمله تحريك آميز ديگه ... و سؤالی كه هر خلافكاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... يعنی چقدر از ماجرا رو فهميدن ... ممكنه منم لو رفته باشم ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه ای ازش سر بزنه ... خيلی آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ... چهره اش به شدت گرفته شده بود ... فكر نمی كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالی بود كه ترك كرده بود ... البته قبل هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو كه می شناسيد ... تقريباً نميشه نوجوانی رو پيدا كرد كه دست به كارهای ناهنجار نزنه ... اما كريس حتی كارت های شناسايی جعليش رو سوزونده بود ... نشست روی صندلی ... دست هاش روی پيشخوان ... بدون حركت ... چرا چنين كاری رو كرد ... - می دونيد كه نوجوان ها اكثراً برای تهيه مشروب، اون كارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف نوشيدنی های الكلی يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادی رو نداريم ... كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مداركی كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن. شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانه بگم ... كريسی رو كه من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ... برای چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعاً خوب نقش بازی می كرد ... تروريست لعنتی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 ✍🏻قسمت39 شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت كمی بين شون رو باز كردم ... و تكانی ... درد تمام وجودم رو پر كرد ... - هی مرد ... تكان نخور ... سرم رو كمی چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، كنار تختم نشسته بود از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ... خیلی خوش شانسی ... دكتر گفت بعيده به اين زودی ها به هوش بيای ... خون زيادی از دست داده بودی ... گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روی كوير ترك خورده پايين می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخيد ... - چرا اينجام ... تختم رو كمی آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توی دهنم ... چاقو خوردی ... گيجی دارو كه از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف های لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بی حال تر از اون بودم كه بتونم شادی زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادی نمی تونست ادامه پيدا كنه ... نبايد اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من برای حل اون پرونده بود ... كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توی يه تعميرگاه قديمی دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه ای به بدنم داد به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ايستادم سرم گيج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجويی اونها رو از دست بدم سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه پزشك ... بقيه با چشم های متحير بهم نگاه می كردن ... رئيسم اولين كسی بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها كسی كه جرأت فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه ای ... عقل توی سرته ...ديگه نمی تونستم بأيستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور رو زدم ... - كی به تو اجازه داده از بيمارستان بيای بيرون می شنوی چی ميگم... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ... - كسی اجازه نداده ... فرار كردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعی می كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده . - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصی بهم نگاه كرد ... - ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهی فكر می كنم تو نباشی بهتر می تونيم كار بكنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد... - يعنی با استعفام موافقت میكنی... - چي ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ... دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بيمارستان مرخص شدی در اين مورد صحبت می كنيم ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخی می كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايی موافقت می كرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی كشيدم ... اوبران با يكی ديگه ... مشغول بازجويی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگيرن ... دومين نفر برای بازجويی وارد اتاق شد ... همون كسی كه من رو با چاقو زده بود ... بی كله ترين ... احمق ترين ... و ترسوترين شون كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويی میكردم ...اوبران تازه می خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويی شدم ... محكم راه رفتن روی اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می كردم پام نلرزه ... درد وحشتناكی وجودم رو پر كرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد - چيه... تعجب كردی... فكر نمی كردی زنده مونده باشم ... بيشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خيره شده بود ... تو اينجا چه كار می كنی ... سريع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمی داشت ... حالا فهميدی نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر می كنی اين ساختمون با همه آدم هاش الكين... اين دوربين ها هم واقعی نيست ... دوربين مخفيه ... پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره كرده كوبيدم روی ميز ... هنوزم می خندی... فكر كردی اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شكر كنی كه به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستيم ... اون دو تای ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ... تو بايد سال های زيادی رو پشت ميله های زندان بمونی اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 42 به سختی بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زمانی كه وارد گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت43 دحود ساعت 8 شب بود كه رفت بيمارستانوقتی اومد بيرون رفت سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار كردم ... اولش چيزی نمی گفت ... اما بالاخره حرف زد ... می خواست ماجرا رو به آقای ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ... و يه طوری قانع شون كنه كه از اين كار دست بردارن ... نمی دونست بايد چی كار كنه ... خيلی دو دل بود ... مدام به اين فكر می كرد اگه بره پيش پليس چه بلايی ممكنه سر اون بچه ها بياد ... برای همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزی بگه برگشت 🥺 وقتی ازش پرسيدم چرا...هيچی نگفت .. فقط گفت ..آقای ساندرز شرايط خاصی داره . كه اگر ماجرا درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمی خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس آسيب ببينه و بلايی سرش بياد ... برای همين تصميم گرفت چيزی نگه ... اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خيلی كريس رو دوست داشتم ... خيلی ... مخصوصاً از وقتی عوض شده بود... يه طوری شده بود ... می دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتنی شده ... خوب تر از اين بود كه مال من بشهاما نمی تونستم جلوی احساسم رو بگيرم صبح اول وقت ... رفته بودم جلوی مدرسه شون ... می خواستم بهش بگم تو كاری نكن... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتی به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان... می ترسيدم بلايی سرش بياد ... كه ديدم داشت با اون مرد حرف می زد ... خيلی با محبت دستش رو گذاشته بود روی شونه كريس و با هم حرف می زدن ... پ برگشت سمت ماشينش ... وهمه چيز توی يه لحظه اتفاق افتاد ... كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روی زمين ... انگار تو شوك بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعی كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ... همه جا خون بود ... از دهن و بينی كريس خون می جوشيد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 46 بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمی كا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت47 سكوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی كرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چيز تموم بود همه چيز - 🏼‍🦱دمطمئنيد پای من وسط نميا... شك نكن ... هيچ جايی از پرونده ... اجازه نميدم هيچ كدوم بفهمن تو چيزی می دونستی ... فقط اين فرصت رو به ما بده ... نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره🥺 اشك بی اختيار از چشمش اومد پايين ... مصمم بود ... هر چند ترسيده بود ... ‍🦱 الكس بولتر ... معاون دبيرستان ... اون بود كه كريس رو با چاقو زد ... رابرت فلار ... ملانی استون ... يج سون بلك ... اينها مواد رو از اون می گيرن و توی دبيرستان و چند بلوك اطراف پخش می كنن ... برای بچه های زير سن قانونی ... كارت شناسايی جعلی و الكل هم جور می كنن 🥺 ‍🦱الكس بولتر ... معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بود... 6 فوت قد ... جثه ای درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش كی بهتر از يه سرباز دوره ديده می تونه با چاقوی ضامن دار نظامی كار كنه... و با آرامش و تسلط كامل روی موقعيت، مانع رو از بین ببره... باورم نمی شد چطور بازيچه دستش شده بودم ... اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اينكه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روی مدير دبيرستان كسی كه جلوی فروش مواد رو گرفته بود ... و بعد از سؤال من هم ... تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی بچه ها ... مانع بزرگی سر راهش بود ... برگه ها رو گذاشتم جلوی ‍🦱لالا ... و از اتاق بازجويی كه خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگی های لازم حفاظتی از لالا رو انجام داده بود ... و حالا فقط يك چيز باقی میمموند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت استفاده می كرديم ... تلفن اوبران كه تموم شد اومد سمتم ... برنامه بعديت چيه ... چطور می خوای بدون اينكه لالا كل ماجرا رو تعريف كنه ...الكس بولتر رو گير بندازی... تو هيچ مدركی جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداری ... نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزی كه اون رو به صحنه قتل مربوط كنه چطوری می خوای ثابت كنی بولتر برای كشتن كريس تادئو انگيزه داشته.. فكر می كنی آدمی به تجربه و زيركيه اون كه هيچ ردی از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف كنه ... گوشی تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيری كردم ... - نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمی كنه ... منم چنين انتظاری رو ندارم ... كوين گوشی رو برداشت ... - پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته... اگه شرایطی كه ميگم رو قبول كنی ... می تونم بهتون بگم از كجا می تونيد شروع كنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه توی زمان كوتاهی ... نيكو با چند نفر ديگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث های زياد ... پرونده قتل كريس وارد مراحل جديدی شد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت50 زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی كه به دايره مواد داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗💗 قسمت51 برگه استعفا رو از روی ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ... چرا با خودت اين كارها رو می كنی ... تو بهترين كارآگاه منی ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چيز رو خراب می كنی بی توجه به اون كلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی ميز ... - حداقل يه چيزی بگو مرد ... بايد خيلی وقت پيش اين كار رو می كردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمی تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمی تونه درست و غلط رو تشخيص بده ... فكر می كردم درست بود اما اون شب نزديك بود ... نشستم روی صندلی ... ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ... فقط كافيه حس كنم يه نفر می خواد از پشت سر بهم نزديك بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ... اينجا ديگه جای من نيست رئيس ... نمی تونم برم توی خيابون و با هر كسی كه بهم نزديك ميشه درگير بشم ...نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزی نمی گفت ... برای چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ... كشوی میزش رو جلو كشید یه برگه در آورد ...برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمی تونی بمونی . .. از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزی كه تو بخوای موافقت می كنم ... كلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون چرا هيچ كس نمی فهميد چی دارم ميگم ... چرا هيچ كس نمی فهميد ديگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تكه پاره نگاه كنم ... ديگه نمی تونم برم بالای سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ كس اين چيزها رو نمی فهميد ... رفتم عقب و نشستم روی صندلی ... - چرا دست از سرم برنمی داريد... اومد نشست كنارم ... - جوان تر كه بودم ... يه مدت به عنوان مأمور مخفی وارد يه باند شدم ... وقتی كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ... وقتی پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می كردم ... چند روز طول كشيد تا جای انگشت هام رفت ... نگاه ملتمسانه ام از روی زمين كنده شد و چرخيد روش ... - بعضی از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم می گذره اما هنوز اون مشكلات با منه ... مشكلاتی كه همه فكر می كنن رفع شده ... علی الخصوص زنم ... 🥺اما هنوز با منه ... تك تك اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... اين زندگی ماست توماس ... زندگی ای كه بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم های فوق العاده ای نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوی افرادی بإيستيم كه امنيت مردم رو تهديد می كنن ... امنيت ... تعهد ... فداكاری ... كلمات زيبايی بود ... برای جامعه ای كه اداره تحقيقات داخلی داشت ... اداره ای كه نمی تونست جلوی پليس های فاسد رو بگيره ... و امثال من ... افرادی كه به راحتی می تونستن در حين مأموريت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر كسی شليك كنن ... اين چيزی نبود كه من می خواستم ... نمی خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...سال ها بود كه روحم درد می كرد و بريده بود ... سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توی خواب و بيداری دست و پنجه نرم می كردم ... مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ... و اين تنفر چيزی نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ... اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شليك چند گلوله گوش كنن ... و پای برگه های ادامه مأموريت افرادی رو مهر كنن كه اسلحه ... اولين چيزی بود كه بايد ازشون گرفته می شد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت54 جا خورده بود اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم ... دستش رو ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت55 چند بار صدام كرد ... اما گذاشتم پای فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بی توقف رفتم سمت پاركينگ ... پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ... بی توجه ... برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توی قفل ... می خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ... سرم رو آوردم بالا و محكم توی چشم هاش زل زدم ... آقای ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ... كليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم ... كه دستش رو با فشار گذاشت روی در ... دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز كنم ... پوزخند معناداری صورتم رو پر كرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتی بود ... جلوی افسر پليس رو می گيری ... می تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت كنم ... - شنيدم كه به خانواده تادئو گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فكر نمی كنم در حال ايجاد اخلال توی كار خاصی باشم ... در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ... برای من توی اداره پليس قلدر بازی در مياری... فكر كردی چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داری و ... وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب می برم ... اشتباه می كنی ... هر چقدرم كه بتونی ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيری ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون كنم ... اومد جلو ... تقريباً سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقی كشيد ... و خيلی جدی توی چشم هام زل زد ... محكم تر از چيزی كه شايد در اون لحظات می تونست بهم نگاه كنه ... من توی يه تريلر يه وجبی كنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توی جاهايی كه اگه اونجا صدای گلوله بلند بشه ... هیچ كس جرأت نمی كنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتاً پليس فقط برای جمع كردن جنازه ها مياد ... جسارت توی خون منه ... اينكه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه كه برای خودم و برای شما قائلم ... و فقط ازتون می خوام چند لحظه با هم صحبت كنيم ... نه بيشتر ... فكر نمی كنم درخواست سختی باشه ... خوب می دونستم از كدوم بخش های شهر حرف می زد ... و عمق جسارت و استحكام رو می تونستم توی وجودش ببينم...ولی يه چيزی رو نمی تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالی كه اون بايد تا الان باهام درگير می شد ... چطور چنين چيزی ممكنه بود... افرادی كه توی اون مناطق زندگی می كنن ياد می گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع كنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خيابونیه ... بعد از تاريكی هوا كسی جرأت نداره پاش رو از خونه اش بزاره بيرون ... توی خونه های چند وجبی قايم ميشن و در رو چند قفله می كنن ... بچه ها اكثرشون به زور مدرسه رو تموم می كنن ... جسور و اهل درگيری ... و گاهی وحشی بار ميان ... با كوچك ترين تحريكی بهت حمله می كنن و تا لهت نكنن بيخيال نميشن ... هر چند بين خودشون قوانينی دارن اما زندگی با قانون جنگل كار راحتی نيست ... جايی كه اگه اتفاقی بيوفته فقط و فقط خودتی كه می تونی حقت رو پس بگيری ... اونم نه با شيوه های عصر تمدن ... يا كمك پليس ... اون آرام بود ... ناراحت بود ... اما آرام بود ... چند لحظه بی هيچ واكنشی فقط بهش نگاه كردم ... چه تضاد عجيبی ... اگه هنوز نهار نخوردی ... اين اطراف چند تا غذاخوری خوب می شناسم ... هميشه حل كردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسيدن به پاسخ سؤال هايی كه مجهول و مبهم به نظر می رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولی زنده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت58 برگشتم توی ماشين ... اما نمی تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت59 از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطی نداشت ... - با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن ... آدم خطرناكيه ... خيلی خطرناك ... از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ... اما از چيزی كه بهش گفته بودم اصلاً خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبی داشت ... حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر می گرفتم ... مثل يه مأمور مخفی ... تمام حركات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادی كه باهاش در ارتباط بودن ... هر كدوم می تونستن يه قدرت بالقوه برای بروز شرارت باشن ... قدرتی كه با اون قدرت و توانای خاص ساندرز می تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ... اوبران توی اين فاصله می تونست تمام اطلاعات دولتی و اجتماعی اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ... برای اينكه اون رو زير نظارت كامل اطلاعاتی بگيره بايد سراغ افرادی می رفت ... كه ظرف چند ثانيه همه چيز لو می رفت ... اگه چيز خاصی وسط نبود زندگی يه انسان می رفت روی هوا و نابود می شد ... و اگه چيز خاصی وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسی حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده تروريست ها به دايره جنايی تعلق نداشت ...توی مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده ای به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هكری كه اطلاعات بانكی يه نفر رو هك كرده بودن ... و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار ... برای اينكه ردی از خودش باقی نزاره، يه قاتل رو برای كشتن شون فرستاده بود ... دو نفرشون كشته شدن ... يكی شون راهی بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... كسی كه در لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون كسی بود كه بهش احتياج داشتم ... رفتم جلوی در خونه اش ... توی زير زمينش كار می كرد ... تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ... در رو كه باز كرد ... اصلاً از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ كرد و روی چهره اش ماسيد ... مثل زامبی ها به سختی به خودش تكانی داد ... از توی در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد ... سلام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ... آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ... هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق می كنی... اونم وقتی دست خالی نيومده... چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ... چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الكل ... نيمه نعشه ... توی صحنه هايی كه واقعاً ارزش ديدن نداشت ... چرخيدم سمتش و زدم روی شونه اش ... شرمنده نمی دونستم پارتی خصوصی داری ... من واست يكی بهترش رو تدارك ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهمونی رو بزاری واسه بعد.. توی چند ثانيه درك متقابل عميقی بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه گوسفندی شد كه فهميده بود می خوان سرش رو ببرن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت62 حالش كه بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش - شماره حساب ها و شما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت63 فردا صبح اول وقت صدای زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم كه با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو كه باز كردم مايكل بود ... - هنوز هوا كامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طوری اومد تو ... - می دونم ... و رفت نشست روی كاناپه ...در رو بستم ... چشم هام يكی در ميون باز می شد ... يكی رو كه باز می كردم دومی بی اختيار بسته می شد ... گوشيش رو هك كردم ... فقط يه مشكلی هست ... برای اينكه بتونی حرف هاش رو گوش كنی بايد از يه فاصله ای دورتر نشی ... روی مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم كه مغزم حرف هاش رو پردازش نمی كرد ... اگه هنوز گيجی می تونم ببرمت دوش آب يخ بگيری چشم هام رو باز كردم ... خنده انتقام جويانه ای صورتش رو پر كرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت اتفاقاً تو تركم ... بستگی داره توی ترك چی باشی ... اين چشم های سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويی ... نمی تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز كردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حركت سرما رو از روی پوست تا داخل مغزم حس می كردم ... سرم رو كه آوردم بالا، توی در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت كرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چی شده... منم ديشب از شدت نگرانی خوابم نمی برد ... می خوای بيخيال بشيم ... خنده تلخی صورتم رو پر كرد و خيلی زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روی سرم و شروع كردم به خشك كردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... مشكل من نگرانی نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديداً بدتر هم شده ... بی خوابی ها و كابووس های هر شب من ... يه داستان قديمی داشت ... از ترس و نگرانی نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو می خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و كار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه كنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجرای نورا ساندرز هم ... من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمی كه مثل ساعت شنی داشت به آخر می رسيد ... شيوه كار رو كامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... تویماشين اجاره ای، كنار من نشسته بود كه ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمی تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو می شناخت ...بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايكل برگشت خونه اش تا هك اطلاعات اون رو شروع كنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 66 من مات و مبهوت به حرف های اونها گوش می كردم مفهوم بعضی از كلمات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت67 توی بخش تأسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ... خودم به يه علامت سؤال تبديل شده بودم🥺 ... حس می كردم بدنم يخ زده ... زيارت ... فاطمه ... اربعين ... من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربی رو نمی دونستم ... و نمی فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز برای ارباب چه كسی بود ... اون مرد كی بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد قطعاً عيسی مسيح نبود ...لب تاپ رو از روی صندلی مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديك ترين املايی كه به ذهنم رسيد سرچ كردم ... حالا مفهوم رفتارهای اون روز ساندرز رو می فهميدم ... اون روز، اون فقط يك چيز می خواست ... اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو برای انجام برنامه های دينی ببره ... فقط همين و من ندونسته می خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدی و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزی شكست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم بوده ... اون هم می خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس برای من يه قهرمان بود ... قهرمانی كه براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من دركی از اين اشتياق نداشتم ... اما می تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقی مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توی زير زمين تأسيسات موندم ... بدون اینکه حتی بتونم نهاری رو كه آورده بودم بخورم نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر می كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ... و تمام افكار اشتباهی كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ... با بلند شدن صدای زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توی كيف ... صندلی های تاشو رو جمع كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... جان پروياس هنوز توی دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته اس. پريدم وسط حرفش ... اومدم بگم جای نگرانی نيست ... هيچ تهديدی دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه همه چيز بر مبنای يه سوءتفاهم بوده ... خيلی سعی كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتی اگر می تونستم حرف بزنم ... شرمندگی و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ... 'ارباب (Lord (اصطلاحی است كه در ادبيات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به كار می رود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت70 صدا توی گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت71 لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوری كه ناخواسته گوشه ای از لبم بين شون له شد و طعم خون توی دهنم پيچيد ... فكر كردم ممكنه تروريست باشی... و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم میكردم ... می دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در حالی كه بی گناه باشی ... حرفی رو كه وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنيت ملی برسه نميشه پس گرفت ... به خاطر كاری كه برای كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست خيلی آرام بهم نگاه می كرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم می داد . .. خودم رو كه جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه ای رفتار می كردم ... اگه كسی می خواست توی زندگی خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالی كه من جرمی مرتكب نشده بودم ... بدون شك، اينطور آرام بهش خيره نمی شدم ... لبخند كوچكی صورتش رو پر كرد و برای لحظاتی سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پيدا كرده بود ... انگار از درون می درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توی اون تاريك روشن شب، حس كردم بخشی از اون سايه های تاريك شبم ... اگه هدف تون رو از اين سؤال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ... مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعی شده بود اما بايد جوابش رو می شنيدم ... حتی اگر نمی تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ...ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از خودم بگيرم ... - همه تلاشم رو می كنم ... كمتر شرايطی بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتی زمانی كه چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مكث و تأمل كوتاهی رو چاشنی اون لبخند مليح كرد ..من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم برای تولد امام مهدی «عج» به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد يك نفر چيز عجيبی نبود ... اونطور كه حرفت رو شروع كردی ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ... لبخندش بزرگ شد ... طوری كه اين بار می شد دندان های مثل برفش رو ديد ... - می دونی اون مرد كيه... سرم رو تكان دادم ... - نه ... كيه... لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمركزم رو برای شنيدن جمع كرد ... امام مهدی از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردی كه بيشتر از هزارسال عمر داره ... خدا اون رو از چشم ها مخفی كرده ... همون طور كه عيسی مسيح رو از مقابل چشم های نالايق و خائن مخفی كرد ... تا زمانی كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ... اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسی پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ... در نظر شيعيان ... هيچ روزی از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت74 هر چی می گذشت سؤال های ذهنم بيشتر می شد ... ديگه حتی نمی تونست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 خوابم برده بود كه دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو پس زدم ... چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ... خيلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می كرد ... از شدت ضربه، دست نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ... دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختی باز می شدن ... شرمنده ... نمی دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالاً اومديد اينجا ... حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالی كه حتی يه بچه دو ساله هم می فهميد واكنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح كرد كه عذر خواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه🥺 ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساكت ايستاده بود ... دستی لای موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ... 🥺 فكر كنم من بايد عذرخواهی می كردم ... تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدی به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفيش كنه ... و اين كار دوباره من رو به وادی سكوت ناخودآگاه كشيد ... هر كسی غير از اون بود از اين موقعيت برای ايجاد برتری و تسلط استفاده می كرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ... اتفاقی نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهی كنيد ... بی توجه به حرفی كه زد بی اختيار شروع كردم به توضیح علت رفتارم ... - بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوری شدم ... غير اراديه ... البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ... پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد . شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببينم نمی خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست من دفاع می كرد ...🥺 نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطی قرار نگرفته بودم شرايطی كه در مقابل يك انسان ... حس كوچك بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می كرد كه از درون احساس عزت می كردم در حالی كه تك تك سلول هام داشت حقارتم رو فرياد می كشيد ...🥺 و چه تضاد عجيبی بهم آميخته بود ... اون، عزیری بود كه به كوچكيِ من، بزرگی می بخشید... 🥺🥺 چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده... صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكی صورتم رو پر كرد ... چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقاً از حرف های اون شب ... ذهنم به حدی پر از سؤال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ... ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش .. هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سؤال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بيشتر نمی شد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت78 به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا می كنی اون مرد زنده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت79 ساندرز آشفته بود و اصلاً توی حال خودش نبود 🥺توی همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم ... اميدوار بودم كلماتم رو جدی بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پای هيچ تلف نكنه ..برگشتم توی ماشين ... برعكس قبل، حالا ديگه آشفتگی و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سؤال ، مثل چراغ چشمك زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش می شد ... چرا پيدا كردن اون مرد اينقدر مهمه كه ديگران رو به خاطرش بازجويی و شكنجه كنن ... حتی اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن ... اون بيشتر از هزار ساله كه نيومده ... ممكنه هزار سال ديگه هم نياد ... چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت می اندازه ... كه می خوان پيداش كنن و كاری كنن ... كه هزار سال ديگه تبدیل به هرگز نيامدن بشه ... استارت زدم و برگشتم خونه كتم رو انداختم روی مبل ... و رفتم جلوی ديوار ايستادم ... چند روز، تمام وقتم رو روی تحقيقات صرف كرده بودم ... و كل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايی كه برای پيدا كردن جواب سؤال هام ... به اون چسبونده بودم ... شبيه تخته اطلاعات جنايی اداره شده بود ... با اين تفاوت كه تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده ای می خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو ا ديوار بكنم ... اما خسته تر از اين بودم كه در لحظه، اون كار رو انجام بدم ... بيخيال شون شدم و روی مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ... چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سؤال های آخر ... و زنده شدن خاطره ای كه ... اولين بار به قرآن گوش كرده بودم ... جواب من هر چی بود ... اونجا ديگه جايی نبود كه بتونم دنبالش بگردم ... بايد می رفتم وسط ماجرا بايد می رفتم و از جلو همه چيز رو بررسی می كردم، نه از پشت كامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهی ... كه معلوم نبود واقعاً چقدر با مسلمان ها برخورد نزديك داشتن ... ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود كه برای حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كنی ... و حتی پات رو به صحنه جنايی نگذاری ...بايد خودم جلو می رفتم و تحقيق می كردم ... همه چيز رو ... از نزديك ... جواب سؤال های من ... اينجا نبود ... بلند شدم و با وجود اينكه داشتم از شدت گرسنگی می مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچی نخورده بودم ... يه راست رفتم سراغ ساندرز ... در روز كه باز كرد شوك شديدی بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف های اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ... مهلت سلام كردن بهش ندادم ... - دينت رو عوض كردی ... يا هنوز هم می خوای واسه تولد بری ايران ... هنوز توی شوك بود كه با اين سؤال ، كلاً وارد كما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد ... برنامه مون برای رفتن تغيير نكرده ... اما ... واسه چی می خوای بدونی... خنده شيطنت آميزی صورتم رو پر كرد ... می خوام باهاتون بيام ايران ... می تونم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت83 سكوت مطلقی بين ما حاكم شد ... نفسم توی سينه حبس شد ... حتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 84 ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ... دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ... نظرت برای اومدن عوض شده ... 🥺نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ... نشست کنارم ... چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای ... 🥺نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده🥺 اشک پشت شون مخفی شده بود ... اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ... و سکوت دوباره ... اما یه چیزی رو می دونی... اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ... همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده 🥺فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ... یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ... انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ... بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بودم که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشتم ... شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ... سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت87 با تعجب داشت بهم نگاه می كرد ... نمی تونست علت اونجا بودن م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت88 كم كم صدای اذان به گوش می رسيد... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت،اگه اشكالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم ... يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايی ... چهره اش جدی شد ... برای يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروی نظامی ببينه... نگاهش برگشت توی آينه وسط ... احياناً ايشون همون كارآگاهی نيستن كه... و دنيل با سر، جوابش رو تأييد كرد ... ديگه نزديك بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ... نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت كردم 🥺... و حالا هم من رو آورده باشن كه ..با لبخند آرامی بهم نگاه كرد ... نفسی كه توی سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد 🥺 الله اكبر ... قرار بود كريس روی اين صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسی رو مهمان ما كرده كه ... نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افكارش باقی موند... شما، اون رو هم می شناختيد... به واسطه دنيل، بله ... يه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناك رو شنيدم واقعاً ناراحت شدم 🥺... خيلی دلم می خواست از نزديك ببينمش و پيچيد توی يه خيابون عريض ... نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء االله ميزبان خوبی واسه جانشينش باشيم ... چه عبارت عجيبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشينش بودم ... مرتضی ظرافت كلام زيبايی داشت ... يه گوشه پارك كرد ...مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، كه دو طرفش مغازه بود ... با گل كاری و گياه هايی كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتاً آرام ... از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ... اون در بزرگ با كاشی كاری های جالب ... نور سبز و زردی كه روی اونها افتاده بود ... در فضای نيمه تاريك آسمان واقعاً منظره زيبايی بود ... چند پله می خورد و از دور نمای اندكی از حوض وسط حياطش ديده می شد ... افرادی پراكنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و يه عده بی خيال و بی توجه از كنارش عبور می كردن مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و يكی كه مغازه اش رو همون طور رها كرد و وارد مسجد شد مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر می اومد كسی توش مراقب نيست ... از كنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه كردم ... كسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش كرده بود و رفته بود توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده بودم كه زن های ايرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر كنن ... اما اين يكی واقعاً عجيب بودكمی بالا و پايين خيابون رو نگاه كردم ... گفتم شايد به كسی سپرده و هر لحظه است كه اون بيا... اما هيچ كسی نبود چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه كردن و بعد كه ديدن نيست بدون برداشتن چيزی خارج شدن كنجكاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت93 صبحانه رو كه خوردیم ...یکی دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیروم تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم 🥺گاهی هم هیچ چیز نمی فهميدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام بود ... با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه صورتم رو گرم می كرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا كنن بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان می چرخید🥺🥺 ... خواب با من بيگانه بود ... مرتضی كه من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی كه برای تازه واردی مثل من، شادی محسوس تر از ساكنین اونها به نظر می رسید درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می داد این بی خوابی های مكرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت🥺 ... و نمی گذاشت اون طور كه می خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ... دردی كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پيش می رفت و اونها رو می سوزند ... رفتم توی اتاق ... چند دقيقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در كشيدم و بازش كردم ... مرتضی بود ... بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی كردم شاید نور كمتری از بین خط باريك پلك هام عبور كنه حالت خوبه ... مغزم به حدی درد می كرد كه نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سؤالش رو پردازش كنه ... یه کم خودم رو روی تخت جا به جا كردم ـ می خوای بریم دكتر... 🥺می خواستم جواب بدم ... اما حتی واكنشی به این كوچكی دردم رو چند برابر می كرد ... به هر حال چاره ای نبود ... 🥺نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ... میرم دنبال دارويی كه گفتی ... این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت كرد ...تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت🥺 ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر می كرد ممكنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ... از در كه وارد شد بی ... حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خيره شد ... خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل دارويی با هم نداشته باشن ... با یه لیوان آب اومد بالای سرم ... آدمی نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود 🥺 هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ... قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 97 هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت98 نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ...🥺 اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...  دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ... قطعاً دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...  🥺محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...  🥺 واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...  مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ... نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سؤال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ... 🥺 آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...  امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...  🥺پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...  چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...  فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن...   🥺بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرااما نمی تونستم ازش جدا بشم 🥺 🥺 نمی خوای همراهت باشم... اینطور نیست .. 🥺تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...  برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...  🥺نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...  ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بأیست ... من پیدات می کنم ...  گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...  بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...  به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ..... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...  خسته که نشدی... با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ـ نه، اصلاً ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...  با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه.... با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ... اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...  چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...  معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...  فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید ...  ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم ... 2 تا ورودی... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه... پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، مؤعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت105 همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا می كرد ... اينكه چرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت106 نمی دونستم چی بايد بگم ... علی رغم اينكه حالا می تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه ای ببينم 🥺اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر می رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته می شد ... و ذهنم درگيرتر ... 🥺حالا ديگه نمی دونستم چی می خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعنی تبعيت و اطاعت ... و نخواستن يعنی ايستادن در صف انسان هايی كه قبلاً كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايی كه در شكل دادن افكار شرطی شده من نقش داشتن ... تمام افرادی كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش بردن اما اين بار برگشت توی اون صف، مفهوم ديگه ای هم داشت ... من به پيامبر درونم خيانت می كردم ... پيامبری كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ... پيامبری كه خيانت آگاهانه بهش، يعنی حالی كردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه می كردم ... واقعاً تا كجا قدرت حركت داشتم به من نگاه می كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو می كردم ای كاش خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام می ديدو آخرين سؤال اين بود ... كه چرا اونها دنبال كشتن آخرين امام هستن... آيا اون فرد خطرناكی هست ... و اينكه چرا همه چيز رو مخفی می كنن ... بله، اون فرد خطرناكی هست اما برای شيطان ... ظهور اون مرد، يعنی حركت بُعد سوم ... و تغيير اين نامعادله ... نامعادله ای كه سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطی شدن به دام انداخته ... ظهور يعنی تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت درونی و روح انسان ... ظرفيت و قدرتی كه خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم اين بُعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فكر رو از حالت شرطی خارج می كنه ... البته اين به معنای كنار گذاشتن بُعد مادی زندگی نيست ... همون طور كه اسلام در باب زندگی ما، احكام فردی و اجتماعی بسياری داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگی مادی مردم هست ولی برای ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فكری برسن ... كه قدرت ايستادن در برابر شرطی شدن رو پيدا كنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... كه خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بأيستم ... و به جای سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان های شرطی ... بر تو سجده كنم ... اون لحظه ای كه انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شكست افكار و معادلات شرطی در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... كه امام بر سر مردم دستی می كشن و چشم های اونها بينا ميشه ... بُعد سوم، دقيقاً نقطه ای هست كه انسان بر شيطان برتری پيدا می كنه ... و دقيقاً اون نقطه ای كه كل عالم وجود و حتی ملائك به خاطر اون بر آدم سجده كردند ... برتری بُعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني سجده مجدد كل عالم خلقت ... و دقيقاً شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت كنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست كه بتونه به اون نقطه برسه ...شما ديدی كه جوامع مسلمان دور خودشون می چرخن ... در حالی كه در سمت ديگه، همه چيز در يك روند ثابت قرار داره ... و اين برات سؤال شده بود ... حالا من ازت سؤال ديگه ای می پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور مسير مقابل، هميشه جريان ثابت و بی تغييری داشته و از نسلی به نسل ديگه همچنان به راهش ادامه داده ... اگر به سؤال شفاف تر بخوایم نگاه كنیم ... چرا با وجود اينكه هر چند سال، حكومت ها تغيير می كنن اما يه اصل درون همه شون ثابت باقی می مونه ... اينكه بايد جلوی ظهور آخرين امام گرفته بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت116 بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت117 چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ... جایی هست بتونم نوت استیک بخرم... یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ... کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ... و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و .... محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ... به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ... خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ... مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ... می دونید این سربندها چیه... نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ... وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ... ـ مگه چی روش نوشته... یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ... می تونی این حروف رو بخونی ... در جواب نه ... سری تکان داد ... ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ... یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها 🥺 روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ... 🥺🥺 پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد🥺 و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ... این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن🥺 ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸