.
﷽؛
✧ #حديث
🏷 بیشتر از او باشد!
🔅#امام_علی_علیه_السلام :
✓ «ـ در حكمت هاى منسوب به ايشان ـ: شفقت تو به فرزندت بايد بيشتر از شفقت او به تو باشد».
⁙ «ـ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ ـ: يَجِبُ عَلَيكَ أن تُشفِقَ عَلى وَلَدِكَ أكثَرَ مِن إشفاقِهِ عَلَيكَ».
📚 شرح نهج البلاغه: ج٢٠ ص٢٧٢ ح١٥٢
✍ هر دوشون #سید_مصطفی_موسوی ، هردوتا سال ۷۴ بدنیا اومدن و توی حلب جوانترین شهدای مدافع حرم شدن ، این یکی افغانی واون یکی ایرانی بود
⚡️اینه که میگن ،شهادت مرز نمی شناسه فقط باید شهید زندگی کنی تا شهید بشی ....🌷
#فاطمیه
#طوفان_الاقصی
نماز سکوی پرواز 15.mp3
3.48M
#نماز 15
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
سبک شمردن نماز؛
درحقيقت سبک شمردن خودته!
کسی می تونه؛
خوراک روحش رو قطع کنه؛
که حقیقت روحش،براش ارزشی نداشته باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مأمور شهید به چند هموطن جان دوباره بخشید
🔹اعضای بدن شهید علی بیات از مأمورین یگان ویژه فرماندهی انتظامی زنجان به چندین هموطن جان دوباره بخشید
شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود:
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم 🌷شهیدحمیدیاصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.*
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.
🌷 شهید سعید حمیدیاصیل
#شادیروحشهداصلـوات
#ابتکار_حاج_قاسم_که_مسیر_خیلیها_را_تغییر_داد!
🌷حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد.
🌷چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن را اجرا کنیم.
🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی
#بچههاى_قمر_هستيد؟!
🌷نیروها خسته و کوفته از عملیات در پشت خاکریز دراز کشیده بودند. زخمی و شهید شدن برخی از دوستان این خستگی را دو چندان کرده بود و لازم بود موضوعی باعث خوشحالی و نشاط رزمنده ها شود که در این لحظه یک موتورسوار به اینها رسید.
🌷....از سئوالش معلوم بود که به دنبال نیروهای لشگرشان میگردد؛ پرسید: شما بچه های قَمَر هستید؟ (منظورش این بود که آیا شما از رزمندگان و نیروهای لشگر قمر بنیهاشم علیه السلام هستید؟)
🌷و رزمنده شوخ طبع مهدی شهری از این جمله معنای دیگری گرفت و با صدای بلند جواب داد: نخیر! ما بچههای کلثوم هستیم! این جمله باعث خنده رزمندههای مستقر در پشت خاکریز شد و....
1️⃣ در فرهنگ مهدی شهری نام برخی از زنان «قمر» میباشد.
2️⃣ لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام متشکل از رزمندگان استان چهار محال و بختیاری بود که رزمندگان این استان در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها حماسه آفریدند
پرونده اعمالمون
هر دوشنبه و پنجشنبه
میره زیر دست صاحب الزمان(عج)
جوری زندگی کن ؛
که وقتی آقا دونه دونه اعمالتو خوند
سرشو از تاسف تکون نده°...
-گریه نکنه ...
+شرمنده نشه ...
×به جای تو توبه نکنه ...
یه جوری باش که
قلب مهدی فاطمه (س) درد نگیره...:))💔
اللهمعجللوليكالفرج 💙
ٺـٰاشھـادت!'
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ... حملات تروريستی ... شا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردي_در_آينه💗
قسمت35
مهم نبود به چه قيمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ...
اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمی ديد ... دستی كه ديگه تقريباً روی اسلحه ام بود ... و تيری كه هرگز خطا نمی رفت ...با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث
ناراحتی اون بشه ...
اونها كه به راحتی خودشون رو می كشن .
هنوز چيزی مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافيانش رو بررسی كنيم ...اولين نظريه ای كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگی كه قبلاً
عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيری بين شون شده و علت مرگ كریس باشه ...
نظريه ای كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار می كرده و تظاهر به
تغيير ... سرپوشی روی كارهايی بوده كه می كرده ...چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم
همزمان مراقب بودم يهو يكی از پشت سرم پيداش نشه ...يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملاً نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملاً
بين انگشت هام قرار گرفت ...
سرپوش ... روی چی ... چه چيزی باعث شده چنين فكري بكنيد..
شواهد و مداركی پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسی داره ...
يه جمله تحريك آميز ديگه ... و سؤالی كه هر خلافكاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... يعنی
چقدر از ماجرا رو فهميدن ... ممكنه منم لو رفته باشم ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه ای ازش
سر بزنه ...
خيلی آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ...
چهره اش به شدت گرفته شده بود ...
فكر نمی كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالی بود كه ترك كرده بود ... البته قبل
هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو كه می شناسيد ... تقريباً نميشه نوجوانی رو پيدا كرد
كه دست به كارهای ناهنجار نزنه ... اما كريس حتی كارت های شناسايی جعليش رو سوزونده بود ...
نشست روی صندلی ... دست هاش روی پيشخوان ... بدون حركت ... چرا چنين كاری رو كرد ...
- می دونيد كه نوجوان ها اكثراً برای تهيه مشروب، اون كارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف
نوشيدنی های الكلی يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادی رو نداريم ...
كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همين اونها رو
سوزوند ...
مطمئنيد مداركی كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن. شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ...
صادقانه بگم ... كريسی رو كه من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ...
برای چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعاً خوب نقش بازی می كرد ... تروريست لعنتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي درآينه💗
قسمت36
توی اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش می كردم ... و دنبال سرنخ بودم ...
فشار شديدی رو روی بند بند وجودم حس می كردم ... فشاری كه بعضی از لحظات به سختی می
تونستم كنترلش كنم ... و فقط از يه چيز می ترسيدم ... تنها سرنخی كه می تونست من رو به اون گروه
تروريستی وصل كنه رو با دست خودم بكشم ...
و اينكه اصلاً دلم نمی خواست ...
اون رو جلوی چشم
دخترش با تير بزنم ...
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه برای شمارش تعداد ضربه ها ... فقط كافی بود كسی كنارم
بأيسته ... از يه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه ...
در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزی رو روی زمين انداخت ...
🥶با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه ای از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمیكنم
اسلحه توی غلاف گير كرد ...
درست لحظه ای كه با وحشت تمام می خواستم اون رو بيرون بكشم ... گير كرد ... به كجا ... نمی دونم ...
كسی متوجه من نشد ...
آقای ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ...
دستش با تكه های شكسته ليوان، زخمی شده بود ... زخم كوچيكی بود ... اما دنيل در بين گريه های اون،
با دقت به زخم نگاه كرد ... می ترسيد شيشه توی دست بچه رفته باشه ...
اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود می لرزيدم ... دست و پام هر دو می لرزيد 🥶... من هرگز
سمت يه بچه شليك نكرده بودم ... يه دختر بچه كوچيك ...
حالم به حدی خراب شده بود كه حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو
بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفی شده بود ... انگشت هايی كه در كمتر از
يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره
هيچ كسی متوجه من نبود ... و من نمی دونستم بايد از چه چيزی متشكر باشم...
سرم رو كه بالا آوردم ...
همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسری بلندی كه عربی بسته بود ...
نورا گريه می كرد ...
و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود ...
كه ناگهان ... روسری...
مادر ساندرز، روسری نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممكنه...
توی تمام فيلم های مستند از افغانستان ... من، زن های مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از
منزل رو نداشتد ... بدون همراه یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهای غريبه رو نداشتن ... و ازهمه مهمتر ... اگر چنين كارهايی رو انجام می دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اونهاست
وقتی با خودشون چنين رفتاری داشتند اون وقت مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزی ممكن بود... شايد اون نفر بعدی
بود كه بايد كشته می شد ...
بلند شدم و رفتم سمتدر ... حالم اصلاً خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می كرد
دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد ...
- متأسفم كارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام كه مجبور شدم برای چند دقيقه
ترك تون كنم
نمی تونستم بمونم ...
حالم هر لحظه داشت بدتر می شد
دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و
مادرش ... وبچه ای كه هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می كرد ... و اون با آرامش اشك
های دخترش رو پاك می كرد ...
فشار شديدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشيد .. . فشاری كه به زحمت كنترلش می كردم
ببخشيد آقای ساندرز ... اين سؤال شايد به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما
چند ساله مسلمان شديد ...
حدوداً 7 سال ...
و مادرتون ...
نگاهش با محبت چرخيد روی مادرش ...
مادرم كاتوليك معتقديه . .. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر
از علاقه و باورش به پسر خودشه ...
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم ...
اين موضوع ناراحتتون نمی كنه....
هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندی كه تمام چهره اش رو پر كرد ...
عيسی مسيح، پيامبری بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم كه
پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره
بدون اينكه حتی لحظه ای بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی اين 7 سال حتماً
بلايی سرمادرش می آورد ... اون هم زنی كه مريض بود و مرگش می تونست خيلی طبيعی جلوه كنه ...
هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... كنار در ماشين ...
ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توی دهنم
تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... كابووس رهام نمی كرد ... كابووسی كه توش... يه دختر بچه
رو جلوی چشم پدرش با تير می زدم
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزی توی معده ام باقی نمونده بود،اما باز هم آروم نمی گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت37
اولين صبحی بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران كه از در وارد شد ... من، دو
بار كل پرونده قتل رو از اول بررسی كرده بودم ...
باورم نميشه ...
دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايی...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصی بهم نگاه می كرد...
هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين می كنم هيچي پيدا نمی كنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روی تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت
مظنونين پاك كردم ...
ديشب باهاش حرف زدم ... فكر نمی كنم بين اون و قتل ارتباطی باشه ... خصوصاً كه در زمان قتل توی
بيمارستان بوده ...
تو كه می گفتی ممكنه قاتل اجير كرده باشه ... چی شد نظرت عوض شد...
نمی دونستم چی بايد بگم ... اگه حرفی می زدم ممكن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست كنم ...
ممكن بود بی دليل به داشتن ارتباط با گروه های تروريستی محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه
از طرفی تنها دليل من برای اينكه كريس تادئو واقعاً از زندگی گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف های دنيل ساندرز چيز ديگه ای نبود ... اينكه اون بچه ... محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن ... به
زندگی گذشته اش برگرده ...
🦱 به نظرم آقای بولتر ...كمی توی قضاوتش دچار مشكل شده ... بهتره روی جان پروياس تمركز كنيم ...
ولی ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضی دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبی داره ... میتونه زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه پول رو از كجا آورده
خم شدم و از روی ميز پرونده رو برداشتم .
امروز صبح اولين كاری كه كردم ... بررسی اطلاعات مالی ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهای
حساب خانوادگی ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقی يه شركت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتی ده برابر شوهرشه
... توی اطلاعات مالی شون هيچ نقطه مبهمی نيست ...
يه حساب مشترك دارن ... يه حساب جداگانه كه بهش دست نمی زنن ... يه سری سهام هم به نام
بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست
و بقيه فايل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق می زد ...
باورم نميشه ... چطور يه زنی با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه ...
اوبران با تعجب به اون فايل نگاه می كرد ... و من به خوبی می دونستم اوج تعجب جای ديگه است ... و
چيزهايی كه مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيری پرونده از مسير درستش می شد
جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم برای خاكسپاريش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود .. و پدر مادری كه علی رغم تلاش های زياد ما،
دست هاشون از هر جوابی خالی موند كار ديگه ای از دستم بر نمی اومد
يه گوشه ايستاده بودم ... و
دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاری بودن ...
چقدر آرام .. . نوجوان 16 ساله ای ... پيچيده ميان يك پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشك پدر و مادر و اطرافيانش ...
در ميان تلی از خاك، ناپديد شد ...
و من حتی جرأت نزديك شدن بهشون رو هم نداشتم زمان چندانی از مختومه شدن پرونده نمی
گذشت ... پرونده ای كه با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشانی از قاتل پيدا نشد ... و تمام سؤال ها بی
جواب باقی موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايی بود كه گاهی ... به راحتی خوردن يك ليوان آب
...
می شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ...
پرونده كريس ... تنها پرونده بی نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه ای آزارم داد علی
الخصوص كه اسلحه برای انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوی سيبل می ايستادم ... اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمی كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند
می كردم ... دست هام می لرزيد و تمام بدنم خيس عرق می شد ... و در تمام اين مدت ... حتی برای
لحظه ای، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... كابووس تك تك لحظات خواب و بيداری من شده بود ...
كشو رو كشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو می ديد اما دستم به
سمتش نمی رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من می اومد ...
ده دقيقه ای تماس تلفنی طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ...
- اگه كيف و مشخصات درست بود ... سريع حكم بازرسی دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده،اوبران از من جدا ... و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توی كشوی ميزه سوار ماشين شدم ...و از اداره زدم بيرون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت38
كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم به راحتی پيداش كنم ... ولی هر
چقدر چشم می گردوندم بی نتيجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی ديدم
سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ...
باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... 🦱لالا
خيلی شبيه تصوير كامپيوتری بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوی يه ساختمون
كنار هم ايستاده بودن ... از توی جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا ... تو لالا هستی
با ديدن من كه داشتم به سمتش می دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ...
سرعتم
رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم
خودشه ...
يكی شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تای ديگه هم بلند شدن ...
هی تو ... با كی كار داری
و هلم داد عقب ...
بريد كنار ... با شماها كاری ندارم ...
و دوباره سعی كردم از بين شون رد بشم ... كه يكی شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو
كشيد سمت خودشون ...
با اون🦱 دختر كار داری بايد اول با من حرف بزنی
اصلاً نمی فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی كرده بودن ... علی الخصوص اولی كه ول كن ماجرا
هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
كارآگاه منديپ... واحد جنايي ...
چشم چرخوندملالا رفته بود ... توی همون چند ثانيه گمش كرده بودم ...
اعصابم بدجور بهم ريخته بود
محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شك نداشتم لالا رو میشناخت ... و الا اينطوری
جلوی من رو نمی گرفت ...
اون دختری كه الان اينجا بود ... چطوری می تونم پيداش كنم
زل زد توی چشم هام ...
- من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد می شد ...
اون وقت شماها هميشه توی كار غريبه ها دخالت می كنيد
صحبت اونجا بی فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه ...
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توی صورتم ديدن
چی شده كارآگاه ... نكنه بقيه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی ... اين دستبند و نشان رو از كجا
خريدی اسباب بازی فروشی سر كوچه تون
و زدن زير خنده هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
به جرم ايجاد ممانعت در ...
🥺پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوی دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روی زمين ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه،
خون از بين انگشت هام می جوشيد
چه غلطی كردی مرد... يه افسر پليس رو با چاقو زدی ...
و اون با وحشت داد می زد ...
- می خواستی چی كار كنم ولش كنم كيم رو بازداشت كنه صداشون مثل سوت توی سرم می پيچيد .. سعی می كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست كردم توی جيبم ... به محض اينكه موبايل رو توی دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه
شون فرار كردن
به زحمت خودم رو روی زمين می كشيدم ... نبايد بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله
داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزيد كه
نمی تونستم روی شماره ها كليك كنم
مركز فوريت های
كارآگاه ... منديپ ... واحد جنايی ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روی زمين افتادم ... هر لحظه ای كه می گذشت ... نفس كشيدن سخت تر می شد ... و بدنم هر
لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش می رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ كسی نبود ... هيچ كسی من رو نمی ديد ...
شايد هم كسی می ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می كردم ...
پلك هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو یری كه مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه كريس بود
... چه حس عجيبی... انگار من كريس بودم ... كه دوباره تكرار می شدم ...
ديگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريك شد ... تاريك تاريك ...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۵ دی ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 26 December 2023
قمری: الثلاثاء، 12 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_محسن_رضایی
فرزند شیرمحمد
تولد 1370/10/24
محل تولد : ایرانشهر
تاریخ شهادت : 1401/08/08
محل شهادت : حومه روستای خیرآباد ایرانشهر
محل دفن : گلزار شهدای زاهدان
خبر شهادت استواردوم محسن رضایی از ماموران تکاور 112 عمار ایرانشهر و نحوه شهادت او را کمتر کسی شنیده و دلش به درد نیامده است، شهیدی که شناسایی چهره اش ممکن نبود، گوشتو پوست و خونش برای حفاظت از وطن، برای آرامش من و و توی سیستان و بلوچستانی و ایرانی فدا شد در آتش فتنه گروهکهای معاند سوخت تا ما در آرامش باشیم.
آخر برایم خاکسترش را آوردند💔
✍ مادرش با صدای لرزان اشکهای جاری شده بر گونههایش را پاک میکند و میگوید: پسرم خودش این راه را انتخاب کرده بود، مدام کلمه شهادت بر زبانش جاری بود، او میگفتو منِ مادر بحث را عوض می کردم. آخر برایم خاکسترش را آوردند که در میدان مبارزه، در خون و گوشت و پوست خود غلتیده و مانند فرمانده اش سردار #حاج_قاسم_سلیمانی در راه حفظ وطن سوخت و پر کشید.
مادرش میگوید: به او افتخار می کنم که هرگز از شغلی که انتخاب کرده و راهی که برگزیده ابراز پشیمانی و ترس نکرده بود.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_محسن_رضایی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
نماز سکوی پرواز 16.mp3
4.28M
#نماز 16
❣در طول روز؛
چند بار آرامشت رو از دست میدی؟
چند بار نگران میشی؟
چند بار عصبانی میشی؟
خدا
يه چتر برای قلبت باز کرده،
تا روزی پنج بار،زیرش پناه بگیری،
و آروم بشی
سال 66 کردستان عملیات نصر8 ارتفاعات گَردرِش
گردان حضرت رسول گروهان ابوذر
سمت فرمانده دسته
از سمت راست تصویر نفر دوم نشسته
شهید مدافع حرم سردار پاسدار #محمدرضا_علیخانی
فرازی از #وصیت_نامه شهید :
خدایا شهادت را نصیب من بگردان اما هدف فقط الله باشد.
🌱🕊
💌#کلام_شهید🌹
روز مصیبت ما...
آن زمانی است که چادر از سر زنان
و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر
در همهی خانهها علم شود.وای بر آن روز که
موجب بیحیایی در خانوادهها میشود.
شهید#مصطفی_زال_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• شهید علیخانی از آدم هایی که ادعای بزرگی میکردند دل خوشی نداشت.
همیشه میگفت:
بزرگی به مدرک، پول، پست و مقام نیست.
بزرگی به این است که خیر و صلاح طرفت را بخواهی.
بزرگی به این است که حتی در مقابل بچه ی کوچیک هم خودت را کوچک کنی و همرنگش شوی و باهاش بچگی کنی نه اینکه داد بزنی و بهش نشون بدی که ازش بزرگ تری.
بزرگی به پول نیست،
بزرگی به حرف نیست.
بزرگی به این است که با هرکسی در خور خودش صحبت کنی،چه بچه و چه پیرمرد.
بزرگی به این است که دروغ نگویی، راست بگویی، حتی اگه به ضررت باشد.
همیشه به استقبال افراد بی بضاعت بروید و همنشین با آن ها شوید و هوایشان را داشته باشید.
به گمانم شهید علیخانی خوب یاد گرفته بود:
خاکی بودن را، خوب میدانست که محبوب بودن قلب رئوف و بزرگی میخواهد.
قسمتی از مصاحبه با دوست شهید بزرگوار،سردار #محمدرضا_علیخانی ...
﷽
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
نه پلاک شناسایی دارم..
نه رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان گناهان مانده ام
شهدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفته ام...
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
⚘شهید والامقام
«مهدی سلطانی قمبوانی»
فرزند «عبدالله» متولد ۷ فروردین ۱۳۳۸ در "شهرضا"، از رزمندگان تیپ ۴۴ قمربنیهاشم (ع) بودند که در ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در منطقه ام الرصاص مفقود شدند و پیکر مطهر ایشان به وطن بازنگشت.پس از تفحص پیکر مطهر تعدادی ازشهدا درسال ۹۲شهر چابکسربه عنوان آرامگاه ابدی این شهید معزز انتخاب شدو پس ازبرگزاری مراسم تشییع،پیکر مطهر ایشان به همراه یک شهیدگمنام دیگردرپارک شهیدانصاری چابکسربه خاک سپرده شد.شهید سلطانی، متاهل و دارای دو فرزند هستند.
#شهید_مهدی_سلطانی
#شهدای_گمنام_چابکسر
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
🌷.... دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا...» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند....
"شهید مدافعحرم امیر لطفی"🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم