نماز سکوی پرواز 16.mp3
4.28M
#نماز 16
❣در طول روز؛
چند بار آرامشت رو از دست میدی؟
چند بار نگران میشی؟
چند بار عصبانی میشی؟
خدا
يه چتر برای قلبت باز کرده،
تا روزی پنج بار،زیرش پناه بگیری،
و آروم بشی
سال 66 کردستان عملیات نصر8 ارتفاعات گَردرِش
گردان حضرت رسول گروهان ابوذر
سمت فرمانده دسته
از سمت راست تصویر نفر دوم نشسته
شهید مدافع حرم سردار پاسدار #محمدرضا_علیخانی
فرازی از #وصیت_نامه شهید :
خدایا شهادت را نصیب من بگردان اما هدف فقط الله باشد.
🌱🕊
💌#کلام_شهید🌹
روز مصیبت ما...
آن زمانی است که چادر از سر زنان
و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر
در همهی خانهها علم شود.وای بر آن روز که
موجب بیحیایی در خانوادهها میشود.
شهید#مصطفی_زال_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• شهید علیخانی از آدم هایی که ادعای بزرگی میکردند دل خوشی نداشت.
همیشه میگفت:
بزرگی به مدرک، پول، پست و مقام نیست.
بزرگی به این است که خیر و صلاح طرفت را بخواهی.
بزرگی به این است که حتی در مقابل بچه ی کوچیک هم خودت را کوچک کنی و همرنگش شوی و باهاش بچگی کنی نه اینکه داد بزنی و بهش نشون بدی که ازش بزرگ تری.
بزرگی به پول نیست،
بزرگی به حرف نیست.
بزرگی به این است که با هرکسی در خور خودش صحبت کنی،چه بچه و چه پیرمرد.
بزرگی به این است که دروغ نگویی، راست بگویی، حتی اگه به ضررت باشد.
همیشه به استقبال افراد بی بضاعت بروید و همنشین با آن ها شوید و هوایشان را داشته باشید.
به گمانم شهید علیخانی خوب یاد گرفته بود:
خاکی بودن را، خوب میدانست که محبوب بودن قلب رئوف و بزرگی میخواهد.
قسمتی از مصاحبه با دوست شهید بزرگوار،سردار #محمدرضا_علیخانی ...
﷽
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
نه پلاک شناسایی دارم..
نه رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان گناهان مانده ام
شهدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفته ام...
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
⚘شهید والامقام
«مهدی سلطانی قمبوانی»
فرزند «عبدالله» متولد ۷ فروردین ۱۳۳۸ در "شهرضا"، از رزمندگان تیپ ۴۴ قمربنیهاشم (ع) بودند که در ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در منطقه ام الرصاص مفقود شدند و پیکر مطهر ایشان به وطن بازنگشت.پس از تفحص پیکر مطهر تعدادی ازشهدا درسال ۹۲شهر چابکسربه عنوان آرامگاه ابدی این شهید معزز انتخاب شدو پس ازبرگزاری مراسم تشییع،پیکر مطهر ایشان به همراه یک شهیدگمنام دیگردرپارک شهیدانصاری چابکسربه خاک سپرده شد.شهید سلطانی، متاهل و دارای دو فرزند هستند.
#شهید_مهدی_سلطانی
#شهدای_گمنام_چابکسر
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
🌷.... دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا...» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند....
"شهید مدافعحرم امیر لطفی"🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌میدونستی آخرای دوران آخرالزمانیم؟
چقدر برای این موقعیتها آمادهایم؟!
#امام_زمان ♥️
#استاد_رائفی_پور
#خاطرات_شهید
🔹یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او با خودش خلوت کرده بود دیدم صورتش خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد.
🔸دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم.
🔹رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی میکرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم میکرد دنبال رد گم کردن بود.
#شهید_رسول_فیروزبخت🌷
●ولادت : ۱۳۴۵/۱۱/۱۸ کرج
●شهادت : ۱۳۶۶/۸/۱۰ سردشت
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
✍🏻قسمت39
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت كمی بين شون رو باز كردم ... و
تكانی ...
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هی مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمی چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، كنار تختم نشسته بود
از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
خیلی خوش شانسی ... دكتر گفت بعيده به اين زودی ها به هوش بيای ... خون زيادی از دست داده
بودی ...
گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روی كوير ترك خورده پايين می رفت ... نگاهم توی اتاق
چرخيد ...
- چرا اينجام ...
تختم رو كمی آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توی دهنم ...
چاقو خوردی ... گيجی دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف های لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بی حال تر از اون بودم كه بتونم شادی زنده موندم رو با
بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادی نمی تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من برای حل اون پرونده بود ...
كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توی يه تعميرگاه
قديمی دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه ای به بدنم داد
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ايستادم سرم گيج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال
بود بازجويی اونها رو از دست بدم
سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه
پزشك ...
بقيه با چشم های متحير بهم نگاه می كردن ... رئيسم اولين كسی بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها
كسی كه جرأت فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه ای ... عقل توی سرته ...ديگه نمی تونستم بأيستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور
رو زدم ...
- كی به تو اجازه داده از بيمارستان بيای بيرون
می شنوی چی ميگم...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسی اجازه نداده ... فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعی می كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده .
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصی بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهی فكر می كنم تو نباشی بهتر می تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد...
- يعنی با استعفام موافقت میكنی...
- چي ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدی در اين مورد صحبت می كنيم
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخی می كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر
به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايی موافقت می كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی كشيدم ... اوبران با يكی ديگه ... مشغول بازجويی بودن ... همون جا
نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگيرن ...
دومين نفر برای بازجويی وارد اتاق شد ... همون كسی كه من رو با چاقو زده بود ... بی كله ترين ... احمق
ترين ... و ترسوترين شون
كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويی میكردم ...اوبران تازه می خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويی شدم ... محكم راه
رفتن روی اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكی وجودم رو پر كرده بود ...
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد
- چيه... تعجب كردی... فكر نمی كردی زنده مونده باشم ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خيره شده بود ...
تو اينجا چه كار می كنی ...
سريع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمی داشت ...
حالا فهميدی نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر می كنی اين ساختمون با همه آدم هاش الكين...
اين دوربين ها هم واقعی نيست ... دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره كرده كوبيدم روی ميز ...
هنوزم می خندی... فكر كردی اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا
رو شكر كنی كه به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تای ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال های زيادی رو پشت ميله های زندان بمونی اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
اونقدر كه ديگه حتی اسم خودت رو هم به ياد نياری ...
اونقدر كه تمام آدم های اين بيرون فراموش كنن يه زمانی وجود داشتی ...
مثل يه فسيل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر كه حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی
سگ ها سير نشن ...
و می دونی كی قراره اين كار رو بكنه
من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی كه هر روزش آرزوی
مرگ كنی ... و هيچ كسی هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و
در رفتيد . ..
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها می كنن ...
سرم رو به حدی جلو برده بودم كه نفس های عميقم رو توی صورتش احساس می كرد ... و من پرش
های ريز چهره اون رو ...
سعی می كرد خودش رو كنترل كنه ...
اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش ديد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸