eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز سکوی پرواز 29.mp3
4.85M
29 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣ نماز... برات يه جاده روشن می سازه؛ تا توی شلوغی های دنیا گم نشی! 👈یادت باشه؛ برای موفقیت در هرکاری؛ از نماز، يه اسلحه بساز و بالا برو
🌷 شهید ستاری، کسی بود که در میدان جنگ، پای رادار و موشک ضدهوایی، بیست‌و‌چهار ساعت، پلک به هم نمی‌زد. ستاری، کسی نبود همیشه پشت میز و پای تلفن و این‌ها باشد. ما ستاری را از داخل خاک و خل آوردیم و به فرماندهی نیرو منصوب کردیم. او را از جبهه و از زیر آتش و دود آوردیم. آن وقت‌ها، گاهی که از جبهه می‌آمد تا چیزی را گزارش بدهد و برگردد، چهره‌اش به چیزی که شبیه نبود، چهره‌ی یک افسر بود! مثل کارگری بود که از درون خاک آمده باشد. دین‌اش او را در آنجا نگه می‌داشت. شهید🕊🌹
🔴 دختری که از کهنه‌سربازان سبقت گرفت 🔹«مدام می‌گفتند دخترها نمی‌توانند شهید شوند. حالا کجا هستند که فائزه را ببینند؟ ببینند چنین دخترانی هم داریم که با شهادت، عاقبت‌به‎خیر می‌شوند.» 🔺 این صحبت‌های مادر شهید مجید قربان‌خانی در مراسم تشییع پیکر دختر شهیدی است که تمام معادلات را در میدان شهادت بر هم زده است.
🌷 یک بار یکی از کشاورزان بار خرابی به سید داد. سید بعد از معامله متوجه شد که بار تحویلی با آن که نشان داده بود فرق داره. خیلی محترمانه به طرف گفت: کیشه (مرد) مقداری از اون باری که به من دادی خرابه من ضرر می کنم، اگه می خوای قبول کن یا نه. برخورد سید این قدر خوب و محترمانه بود که کشاورز قبول کرد و خسارت سید رو پرداخت کرد. شهید🕊🌹
گفت: الان نوبت امیر محمده؟! گفتم: آره گفت: پدرشم می‌خوام پاشو ببوسم بعدی نوبت ریحانه بود، همون کاپشن صورتی گوشواره قلبی. دیدم باز اومد گفت: دخترمه می‌خوام بغلش کنم. بعدی نوبت فاطمه سلطانی بود تا دیدمش شوکه شدم. دیگه نذاشت بپرسم، خودش گفت: اینم همسرمه. نفهمیدی چی شد، صدبار بخون.. 👤 ‏حمید صادقی
به چهره خندانش نگاه کن...❤️ و به خودت افتخار کن که بین میلیارد ها انسان روی زمین، دست ‌تو را گرفته و تو را انتخاب کرده..☘ وشما رو دعوت کرده به راهش👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت78 به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا می كنی اون مرد زنده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت79 ساندرز آشفته بود و اصلاً توی حال خودش نبود 🥺توی همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم ... اميدوار بودم كلماتم رو جدی بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پای هيچ تلف نكنه ..برگشتم توی ماشين ... برعكس قبل، حالا ديگه آشفتگی و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سؤال ، مثل چراغ چشمك زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش می شد ... چرا پيدا كردن اون مرد اينقدر مهمه كه ديگران رو به خاطرش بازجويی و شكنجه كنن ... حتی اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن ... اون بيشتر از هزار ساله كه نيومده ... ممكنه هزار سال ديگه هم نياد ... چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت می اندازه ... كه می خوان پيداش كنن و كاری كنن ... كه هزار سال ديگه تبدیل به هرگز نيامدن بشه ... استارت زدم و برگشتم خونه كتم رو انداختم روی مبل ... و رفتم جلوی ديوار ايستادم ... چند روز، تمام وقتم رو روی تحقيقات صرف كرده بودم ... و كل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايی كه برای پيدا كردن جواب سؤال هام ... به اون چسبونده بودم ... شبيه تخته اطلاعات جنايی اداره شده بود ... با اين تفاوت كه تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده ای می خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو ا ديوار بكنم ... اما خسته تر از اين بودم كه در لحظه، اون كار رو انجام بدم ... بيخيال شون شدم و روی مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ... چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سؤال های آخر ... و زنده شدن خاطره ای كه ... اولين بار به قرآن گوش كرده بودم ... جواب من هر چی بود ... اونجا ديگه جايی نبود كه بتونم دنبالش بگردم ... بايد می رفتم وسط ماجرا بايد می رفتم و از جلو همه چيز رو بررسی می كردم، نه از پشت كامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهی ... كه معلوم نبود واقعاً چقدر با مسلمان ها برخورد نزديك داشتن ... ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود كه برای حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كنی ... و حتی پات رو به صحنه جنايی نگذاری ...بايد خودم جلو می رفتم و تحقيق می كردم ... همه چيز رو ... از نزديك ... جواب سؤال های من ... اينجا نبود ... بلند شدم و با وجود اينكه داشتم از شدت گرسنگی می مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچی نخورده بودم ... يه راست رفتم سراغ ساندرز ... در روز كه باز كرد شوك شديدی بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف های اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ... مهلت سلام كردن بهش ندادم ... - دينت رو عوض كردی ... يا هنوز هم می خوای واسه تولد بری ايران ... هنوز توی شوك بود كه با اين سؤال ، كلاً وارد كما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد ... برنامه مون برای رفتن تغيير نكرده ... اما ... واسه چی می خوای بدونی... خنده شيطنت آميزی صورتم رو پر كرد ... می خوام باهاتون بيام ايران ... می تونم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی درآینه💗 قسمت80 كمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توی اين سفر بشه ... بهم بريزه و باهام برخورد كنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ... ما با گروه های توريستی نميريم ... منم نمی خوام با گروه های توريستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شركت توی جشن نميرن ... 🥺 چند لحظه سكوت كردم ... می تونم باهاتون بيام... هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه ... اون هم توی يك سفر خانوادگی ... اون هم آدمی مثل من رو ... كه جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چيز ديگه ای نداشتم ...همين كه به جرم ايجاد مزاحمت ازم شكايت نمی كرد خيلی بود 🥺... چه برسه به اينكه بخواد حتی يه لحظه روی درخواستم فكر كنه ... انتظار شنيدن هر چيزی رو داشتم ... جز اينكه ... ما مهمان دوست ايرانی من هستيم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو كرديم ... اما قم و مشهد رو نه ... بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی كنيم ... اگه مقدور بود حتماً چهره اش خيلی مصمم بود ... و باورم نمی شد كه چی می شنيدم ... اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له كرده بودم ... سری تكان دادم و ... 🥺 متشكرم ... اومدم ازش جدا بشم كه يهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحير شده بودم كه فراموش كردم از هزينه های سفر سؤال كنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ... دنيل ... در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حركت ايستاد و دوباره باز شد ... تا اون موقع، هيچ وقت با اسم كوچيك صداش نكرده بودم ... صدا كردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده بود ... مخارج سفر حدوداً چقدر ميشه ... شما قطعاً هتل های چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول كرد، اون شهرهايی رو هم كه مهمان اون هستيد ... من جای ديگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جايی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ... از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ... - باشه ... حتماً بهش ميگم ... هر چند فكر نمی كنم نيازی به نگرانی باشه ... با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشكلی نداره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت81 همه چيز به طرز عجيبی مهيا شد ... تمام موانعی كه توی سرم چيده بودم يكی پس از ديگری بدون هيچ مشكلی رفع شد ... به حدی كارها بدون مشكل پيش رفت كه گاهی ترس وجودم رو پر می كرد ... انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوی نوشته شده ... و كارگردانی كه همه چيز رو برای نقش های اول مهيا كرده ... چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هيچ چيز حقيقی نيست ... چطور می تونست حقيقی باشه ... از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصی ... و احدی از من نپرسيد كجا ميری ... و چرا می خوای مرخصيت رو تمديد كنی ... گاهی شك و ترس عميقی درونم شكل می گرفت و موج می زد ... و چيزی توی مغزم می گفت ... برگرد توماس ... پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممكنه توی ايران واسشون اتفاقی نيوفته ... اما تو چی... اگه از اين سفر زنده برنگردی چی ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دير نشده ... بری توی هواپيما ديگه برگشتی نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ... روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افكار با تمام اين اگرها ... به قوی ترين شكل ممكن به سمتم حمله كرد ... نفس عميقی كشيدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... اراده من برای رفتن قوی تر از اين بود كه اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه ... دست كوچيكش رو گذاشت روی دستم ... خوابی ... چشم هام رو باز كردم و برای چند لحظه بهش نگاه كردم ... - پدر و مادرت كجان... خودش رو كشيد بالای صندلی و نشست كنارم مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ... نه می تونستم بهش نگاه كنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد كرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود...دوباره نشست كنارم ... اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم نفس عميقی كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... بايد عادت می كردم ... به تحمل كردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چيزی بود كه حتی فكرش، من رو به وحشت می انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم می اومد ... هر بار كه چشمم بهش می افتاد ... و هر بار كه حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی كه تا پايان عمر در كنار من باقی خواهد موند ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی درآینه💗 قسمت82 ديگه داشتم ديوونه می شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزی نمی گذاشت آروم بگيرم ... هی از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهی تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار می اومد سراغم ... قربان اگه راحت نيستید می خواید چیزی براتون بيارم چند بار بی دليل پاشدم رفتم سمت دستشويی ... فقط برای اينكه يه فضای كوچيك هم كه شده واسه كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلی كناريم خالی بود ... اگه يكی ديگه عين خودم می نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، رديف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بين اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می كرد ... گاهی روی صندلی خودش می ايستاد و می پريد توی بغل دنيل ... اون هم مثل من نمی تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می كردن و سعی در مديريت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های بقيه رو اذيت نكنه ... ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم كه بيشتر از هر چيزی در دنيا دلم می خواست ازش فاصله بگيرم ...خوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... خسته كه نشدی.. با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سری تكان دادم ... - طول پرواز رو داشتم كتاب می خوندم ... - صدامون كه اذيتت نكرد... - نه ... لبخند بزرگی صورتش رو پر كرد ... تو كه هنوز صفحه بيست و چهاری ... نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بی اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتری داشت و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگی به لب داشت چی... تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلی دوست شون داری ... نگاهش چرخيد سمت صندلی های جلويی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببينه ... آره ... خدا به زندگی من بركت های فوق العاده ای رو عطا كرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور... هنوز بچه نداري... 🥺نه .. نيم كتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تكيه داد كاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلی خوش می گذشت ... اينطوری می تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی سرم برگشت پايين روی حلقه ام ... انگشت هام كمی با حلقه بازی بازی كرد و تكانش داد ... 🥺 بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توی يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمی تونه با من زندگی كنه ... گاهی به خاطر اينكه هنوز خودم رو متأهل می دونم و درش نميارم احساس حماقت می كنم خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش كرد ... لبخندش كور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس كنم ... متأسفم ... حرف و پيشنهاد بی جايی بود ... مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبی نبودم ... كمی خودم رو روی صندلی جا به جا كردم ... اما يه چيزی رو نمی فهمم ... بعد از اينكه توی اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا ديدم يه چيزی برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور می تونی اينقدر راحت با كسی برخورد كنی ... كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير بزنه ... خشكش زد ... نفس توی سينه اش موند ... بدون اينكه حتی پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو از من گرفت ... و خيلی آروم به پشتی صندلی تكيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگی كردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ...🥺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت83 سكوت مطلقی بين ما حاكم شد ... نفسم توی سينه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانيه ای كه در سكوت می گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنيای من بهش بستگی داشت 🥺🥺 و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفی كرده بود ... چند بار دستم رو بلند كردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختيار اونها رو عقب كشيدم ...نمی دونستم چی كار باید بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بيوفته 🥺.. بهش حق می دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر كرده بود ... 🥺 اين يه سفر توريستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنيل رهام می كرد در بهترين حالت بعد از كلی سرگردانی توی يه كشور غريب ... با آدم هايی كه حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... 🥶 بايد دست از پا درازتر برمی گشتم ... سرش رو كه بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقی مونده نم اشك رو از كنار چشمش پاك كرد ... 🥺تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اينپريشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمی تونستم بهش نگاه كنم ... اشك با شرم توی چشم هام موج می زد .. . - هيچ چيز جز اينكه بگم ... متأسفم ... به مغزم خطور نمی كنه ... از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلك های خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ... اگه منتظر شنيدن چيزی از سمت من هستی... الان، مغز منم كار نمی كنه ... جز شكرگزاری از لطف و بخشش خدايی كه می پرستم ... به هيچی نمی تونم فكر كنم ... 🥺نمی تونم چيزی بهت بگم ... اصلاً نمی دونم چی بايد بگم ... می دونم در اين ماجرا عمدی در كار نيست ... اما می دونم اگه خدا ... 🥺 دوباره اشك توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس های هواپيما ... و من می لرزيدم ... مثل بچه ای كه با لباس بهاری... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... 🥶 به جای سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايی بود كه می پرستید ... چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نيمه باز ... نورا رو از روی صندلی برداشت و محكم توی بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلی ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح می ديدم ... با چشم های پف كرده، دستی روی سر دخترش كشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلی مونده ...هواپيما توی فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمی تونستم بشينم ... ولی حالا كه همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فكر ... و زمانی كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمی گشتم 🥺 اونها آماده حركت شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ...🥺 ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
دلمان تنگِ رخ توست علمدارِ علی💔
💢گذری بر زندگی شهید رضا غلامشاهزاده 🔻در خانواده ی پرجمعیت متولد شد. دروس ابتدایی را روستای خود گذراند ولی برای ادامه تحصیل راهی بم شد. پدرش کشاورز بود و رضا از همان کودکی در کار کشاورزی کمک حال پدرش بود. ضمن تحصیل و کمک به پدر از آنجایی که در خانواده مذهبی رشد یافته و برادرش فرمانده بسیج منطقه بود رضا هم حضوری فعال در بسیج داشت. به مدت شش سال در دسته های رزمی بسیج کرمان به تامین امنیت منطقه کمک میکرد.بخاطر پعلاقه زیادش به استخدام ناجا درامد و دوران آموزشی خود را در مشهد اصفهان طی کرد و پس از پایان آموزش به یگان های تکاوری استان کرمان منتقل شد.حضور بسیار فعالی در منطقه داشت در تمامی عملیات ها با عمکرد درخشان و کشفیات بالا زبانزد همکاران بود. حضور پررنگ و تلاش زیادش در جریان زلزله بم و دوبار مجروحیت و جانبازی و کشفیات بسیار بال موادمخدر و سلاح و دستگیری بسیاری از اشرار منطقه گویای فعالیت شهید بود.به اطرافیان و خانواده خود وعده شهادت داده بود و همیشه میگفته که هر لحظه امکان شهادت من هست و در صورت شهادتم راهم را ادامه دهید و مراقب فرزندانم باشید.ستوان دوم غلامشاه زاده در پایان در یکی از عملیات های دستگیری و در درگیری با باند مسلح اشرار بر اثر برخورد تیر به سینه اش آسمانی شد. مردم منطقه هم در روز تشییع پیکرش با حضور پرشکوه خود از زحمات این مجاهد خستگی ناپذیر تقدیر کردند. 🔻شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن رضا غلامشاهزاده نیروی یگان تکاوری کرمان مورخ 1391/10/3 هنگام درگیری با اشرار در دهنه میلکی مرز بم و ریگان براثر اصابت گلوله به سینه شهادت رسید
🇮🇷دانشجوی شهید 🕊پرواز با بال ملائک تا مشهدالرضا علیه السلام🕊 صدا بزن منو که بار آخره بذار ببینمت...قرار آخره💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۹ دی ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 09 January 2024 قمری: الثلاثاء، 26 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
. امامـ صـادق عليه السلامـ 🌸 بردبارى پنج صورت دارد: ١. كسى كه عزيز باشد و خوار شود، ٢. يا درستكار باشد و تهمت زده شود، ٣. يا به حقّ دعوت كند و به سبب آن تحقير و توهين شود، ۴. يا بدون آن كه گناهى كرده باشد آزار بيند، ۵. يا خواهان حقّ شود، اما مردم با او مخالفت ورزند؛ اگر حقّ هر يك از اين پنج مورد را ادا كردى، بردبار هستى. 🍃 📚 مصباح الشريعة، ص٣١۶