eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻برای کشتن تو هم قسم شدند سگان و در مقابل ابلیس خم شدند سگان  به گوش باش که بانگ یمن شنیدنی است که ناله های اویس قرن شنیدنی است 🍃وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ🍃
🌟*أین الرّجبیون*🌟 🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که 🌙اولین روزش باقری 🌙سومینش نقوی 🌙دهمینش تقوی 🌙سیزدهمینش علوی 🌙نیمه اش زینبی 🌙بیست و پنجمش کاظمی 🌙بیست و هفتمش محمدی است حلول 🌙🌺 (ع) 🌺 💫🎉
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. ● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌷 ●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 97 هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت98 نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ...🥺 اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...  دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ... قطعاً دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...  🥺محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...  🥺 واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...  مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ... نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سؤال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ... 🥺 آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...  امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...  🥺پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...  چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...  فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن...   🥺بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرااما نمی تونستم ازش جدا بشم 🥺 🥺 نمی خوای همراهت باشم... اینطور نیست .. 🥺تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...  برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...  🥺نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...  ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بأیست ... من پیدات می کنم ...  گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...  بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...  به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ..... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...  خسته که نشدی... با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ـ نه، اصلاً ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...  با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه.... با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ... اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...  چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...  معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...  فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید ...  ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم ... 2 تا ورودی... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه... پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، مؤعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 99 🥺يه حس غم عجيبی وجودم رو پر كرده بود ... دلم می خواست گريه كنم🥺 ... يكی دو قدم ازمرتضی فاصله گرفتم و بی اختيار نگاهم توی صحن چرخيد🥺 ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ... چه انتظاری داشتم... شايد دوباره اون رو ببينم 🥺نمی تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد می تونستم اما دلم نمی خواست 🥺 هر لحظه بغض گلوم سنگين تر می شد ... به حدی كه كنترلش برام سخت شده بود... مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم🥺 نه قدرتش رو، نه می تونستم كلمه ای برای توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسی غيرقابل وصف بود ... 🥺🥺 سؤال های بی جوابش در برابر پريشانی و آشفتگی آشكار من، بعد از سكوتی چند لحظه ای به دلداری تبديل شد🥺 ... هر چند دردی از من دوا نمی كرد ... قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته می خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توی سرم می پيچيد ... دلم نمی خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهی كنم ... يا هر كلمه ای رو به زبون بيارم ... 🥺رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضی هم ساكت فقط به من نگاه می كرد نيم ساعت، يا كمی بيشتر ... مرتضی از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ... می خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جای خشك نداشت نفس های عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضی سر بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متأسف بودم كه حس خوش و زيبای اونها رو خراب كردم ... 🥺اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده ای از درد می جوشید ...ساكت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سكوتی كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل می شد ... حس آدمی رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ... توی رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزی بخورم ... فقط با غذا بازی می كردم 🥺 دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش كمك می كرد ... از طرف ديگه زير چشمی به من نگاه می كرد🥺 ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ... جوجه كباب بين ايرانی ها طرفدار زيادی داره ... برای همين پيشنهاد دادم اگه دوست نداری يه چيز ديگه سفارش بديم... سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه كردم ... مرتضی ای كه داشت زوركی لبخند می زد، شايد بتونه راهی برای ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقی كشيدم ... مشكل از غذا نيست ... مشكل از بی اشتهايی منه ... مكث كوتاهی كرد ... شما كه نهار هم نخوردی... برای تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق 🥺 پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود كه برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خدای اون پيش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه🥺 ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ... درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم بايد به چی فكر كنم ... يا چطور فكر كنم چند ضربه آرام به در، صدای فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضی بود ... در رو باز كرد و چند قدمی رو توی اون تاريكی جلو اومد ... در رو درست نبسته بودی ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ... داريم ميريم جمكران ... اگه با ما ميای ده دقيقه ديگه حركت می كنيم ...در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگينی كه نمی گذاشت صدايی از حنجره خسته من خارج بشه .. در رو كه بست .. آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روی وجود خاموشم می تابيد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت100 چشم هام رو بستم ... حتی نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمی كرد ... ثانيه ها يكی پس از ديگری به دقيقه تبديل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه می كردم ... حرف هايی كه توی سرم می پيچيد لحظه ای رهام نمی كرد ... 🥺چطور بهش اعتماد كردی... چطور به يه مسلمان اعتماد كردی ... همه چيزشون ... بی اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت🥺 ... درد داشتم ... درد سنگين و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری كه داشت روی ويرانه های زندگی من شكل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جای ديگه بود... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضی ... هنوز پای ماشين منتظرم بودن ... انتظاری در عين ناباوری بود ... خودم هم باور نمی كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير می شدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقی كه فقط صدای نورا اون رو می شكست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايی خيره شده بودم كه توی خيابون می چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش می كردن يكی شون اومد سمت ما ... نهايتاً بيست و سه، چهار ساله ... از طرفی كه من نشسته بودم ... مرتضی شيشه رو پايين داد و اون سينی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند كلمه گفت و مرتضی نيم خيز شد و توی سينی ليوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكی برای خودش ... و نگاهی به من كرد ... من درست كنار سينی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می كردم ... اون جوان دوباره چيزی گفت و مرتضی در جوابش چند كلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ... برنمی داری...من توی عيد اونها سهمی نداشتم كه از شيرينی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه ای بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضی همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو می بست از توی آينه وسط نگاهی به عقب كرد ... اين برادری كه شربت تعارف كرد ... وقتی فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه ای زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتماً يادش كنيد سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان می دادن ... و من هنوز ساكت بودم ... هر چه جلوتر می رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران می رسيديم چقدر می شد ... ديگه ماشين رسماً توی ترافيك گير كرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ... فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روی مون رو شروع كنيم ... فقط اين كوچولوی ما اين وقت شب اذيت نميشه... هر چند، هر وقت خسته شد می تونيم نوبتی بغلش كنيم و زير چشمی به من نگاه كرد ... می دونستماون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح می دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه ای باشه ... مثلاً اينكه من اولين نفری باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزی غير از مفهوم اصلی ... مفهومی كه تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ... ماشين رو پارك كرديم و همراه او جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتی كه هر چه جلوتر می رفتيم بيشتر می شد و من كلافه تر ... 🥺با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايی در يك شب تاريك ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخيد ... از جايی به بعد ديگه می تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ... دست كردم توی جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضی ... 🥺آدرس هتل رو به فارسی روی اين كاغذ بنويس با حالت خاصی بهم زل زد ... برمی گردی... نمی تونستم حرفی رو كه توی دلم بود بزنم ... چيزی كه بين اون همه درد، آزارم می داد ... اميد بود ... اميدی كه داشت من رو به سمت جمكران می كشيد ... اميدی كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين كاری بود كه در تمام عمرم ... برای تحقير بيشتر خودم می تونستم انجام بدم ...ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادی داشتيم ... فاصله ای كه در اين مدت كوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت101 مرتضی منتظر شنيدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان كودكی ملتمس به اون زل زده بودم ... 🥺زبانم سنگين بود و قلبم برای تك تك دقيقه ها، التهاب سختی رو تحمل می كرد ... چشم هام رو از مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره ها مسجد رو می كرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از توی قباش خودكاری در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... ديدی كجا ماشين رو پارك كردم ... اگه برگشتی اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بری، هر ماشينی كه جا داشته باشه سوارت می كنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سريع ... و هر جا فضای بيشتری بود از زمين كنده می شدم ... با تمام قوا می دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايی كه مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولانی ترين شب زندگی من بود... دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی كه رسيدم پاهام می لرزيد و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت ركوع، دست به زانو، نفس های عميقی كشيدم ... شايد همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت قامت صاف كردم ... چشمم بی اختيار بين جمعيت می چرخيد ... هر كسی كه به ورودی نزديك می شد ... هر كسی كه حركت می كرد ... هر كسی كه . 🥺مردمك چشم های منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ... تا اينكه شخصی از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود 🥺بغض سنگينی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك🥺 مخفی شد ... دلم می خواست محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها می لرزيد كسی باور نمی كرد چه درد وحشتناكی در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعاً بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود... به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من برای اولين بار با كلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ... 🥺🥺🥺 عليك السلام شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزی بود الّا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ـ منتظر كه نمونديد... در ميان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... 🥺لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بی تابم كرده بود ... 🥺 نه ... دقيق رأس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره كرد ... بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشكم زد ... 🥺من مسلمان نيستم نمی تونم وارد مسجد بشم آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودی اشاره كرد ... حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرماييد داخل 🥺قدم های لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت102 🥺پشت سر اون، قدم های من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته🥺 در اون فضای بزرگ، جای نسبتاً دنجی برای نشستن پيدا شد ...🥺 بعد از اون درد بی انتها .... هوا و نسيم يك شب خنك تابستانی ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من كن فيكون شده بود و حرف های بين ما شروع شد ... چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر برای شما مهمه چند لحظه سكوت كردم ... نمی دونستم بايد از كجا شروع كنم ... اين داستان بايد از خودم شروع می شد ... 🥺خودم، زندگيم و ماجرای پدرم رو خیلی خلاصه تعريف كردم ... اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا كنم 🥺 بعد از اين مسائل سؤال های زيادی توی ذهنم شكل گرفت ... و هر چی جلوتر می رفتم به جای اينكه به جواب برسم بيشتر گم می شدم ... هيچ كس نبود به سؤال های من جواب بده🥺 ... البته جواب می دادن اما نه جوابی كه بتونه ذهن من رو باز كنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمی دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد كرد ... چه چيزی پشت تمام اين ماجراهاست ... چی شد كه فكر كرديد می تونيد به ايشون اعتماد كنيد ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب كمی سخت بود ... چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ... من تا قبل فكر می كردم هدف شون فقط تسلط روی شبكه های استخراج و پالايش نفت توی عراق بوده ... اما اون چيزی رو كه در اصل داشت مخفی می شد اون ماجرا بود🥺 ... حتی سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می كنن ... قطعاً چيزی در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش می ترسن ... حقيقتی كه من نمی فهمم و نمی تونم پيداش كنم ... يا 🥺اون مرد به حدی خطرناك هست كه برای آرامش جهانی بايد بی سر و صدا تمومش كرد ... يا دليل ديگه ای وجود داره كه اونها می خوان روش سرپوش بزارن ... از طرفی نمی تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درك كنم ... چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه واحد برسه ... چطور ممكنه در وجوه اعقتادی عين هم باشن با این همه تفاوت اون هم درحالی كه همه شون ادعای حقانيت دارن... خيلی آروم به همه حرف های من گوش كرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چك می كردم ... می ترسيدم چيزی رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ... با سكوت من، لحظاتی فقط صدای محيط بين ما حاكم شد ... لبخندی زد و حرفش رو از جايی شروع كرد كه هيچ نسبتی با حرف های من نداشت ... انسان در خلقت از بخش تشكيل شده ... يكی عقلانی كه مثل يه سيستم كامپيوتری هست ... با نرم افزارها و كدنويسی های مبدأ كارش رو شروع می كنه ... اطلاعات رو براساس كدنويسی هاش پردازش می كنه ... در عين اينكه كدنويسی تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته اين بخش از وجود انسان، بخش مشترك انسان و ملائك هست ...ملائك دستور رو دريافت می كنن ... دستور رو پردازش می كنن و طبق اون عمل می كنن ... مثل يه سيستم كه قدرتی در دخل و تصرف نداره و شما بهش مسأله ميدی اون طبق كدهاش، به شما پاسخ ميده بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراك بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبی ... قلمرو انسان ها بعد از اينكه برای خودشون تعريف پيدا می كنه ... گسترش پيدا می كنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو كشور ... و گاهی اين قلمرو طلبی فراتر از حيطه طبيعی اون حركت می كنه چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل می كنن ... قلمروهاشون هم اسم های متفاوتی داره به قلمرو درونی شون ميگن حيطه شخصی ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من،كشور من ... و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتی هست كه مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می كنه ... هر چه بيشتر ادامه می داد ... بيشتر گيج می شدم ... اين حرف ها چه ارتباطی با سؤال های من داشت انسان ها براساس اشتراك حيوانی زندگی می كنن ... پيش از اينكه در كودك قدرت عقل شكل بگيره و كامل بشه ... براساس كدهای پايه عمل می كنه ... حفظ بقا ... گريه می كنه و با اون صدا، اعلام كد می كنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگی داره ... تا زمانی كه ساير كدنويسی ها فعال بشه و در اين فاصله اين سيستم داخلی، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضی از اين اطلاعات داده های
ساده است ... بعضی هاشون مثل يه نرم افزار می مونه ...نرم افزارها و داده هايی كه از محيط اطراف وارد ميشه و به زودی سيستم محاسباتی فرد رو ايجاد می كنه ... كدنويسی هايی كه اسلام بهش ميگه پيامبر درونی ... كدهايی كه اساس زندگی مادی اون انسان رو كنترل می كنه ... و درست اينجاست كه شيطان وارد عرصه می شه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت103 شیطان در وهله اول سعی می کنه این کدها رو تغییر بده ... کدهایی که فرد براساسش فکر می کنه ... و مثل یه سیستم کامپیوتری، از یه سنی به بعد فایروال می سازه ... یعنی نسبت به دریافت یه سری داده ها، سدسازی می کنه ... نسبت به بعضی حرف ها و نوشته ها واکنش نشون میده ... برای یه انسانی حرفی به راحتی قابل پذیرش میشه ... و برای انسان دیگه ای زنگ خطر رو به صدا در میاره و اون فرد نسبت به حرف یا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون میده این کدها غیر از اینکه بخش مادی و حیوانی زندگی بشر رو مدیریت می کنه ... یه نقش مهمه دیگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در یه نامعادله ریاضی عمل می کنه ... یعنی بخشی رو نسبت به بخش دیگه مهمتر می کنه تمام داده ها رو با هم مقایسه می کنه ... بین اونها علامت گذاری می کنه ... از داده های ساده ... تا داده هایی که شخصیت یه انسان رو در برمی گیره ... و داده هایی که قدرت فکر و سیستم فکری رو مشخص می کنه ...  اون کدنویسی های پایه ... یا چیزی که اسلام بهش میگه فطرت ... اولین تعیین علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفیت روح، در بدو زندگی ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح می دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که ارجحیت داره ... و شیطان دقیقاً این بخش ها رو هدف قرار میده ... می دونی چرا... محو صحبت ها ... بدون اینکه حتی پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...  چون علی رغم کدنویسی پایه ... در بدو تولد قوای حیوانی فعال تر از بخش سوم هست ... و حیوان قابلیت شرطی شدن داره ...  تازه داشت همه چیز توی ذهنم واضح می شد ... و حرف هاش برام مفهوم پیدا می کرد ... با زبان فکری خودم، داشت حقیقت وجودی انسان رو ترسیم می کرد ...  چیزی شبيه عادت های فکری و رفتاری... فراتر از این ...  اون آزمایش رو دیدی که یه موش رو توی یه دایره قرار می دادن ... و بهش یاد میدن باید چند دور، درون دایره بچرخه تا بهش غذا بدن با هیجان خاصی تأیید کردم ...  این مثالی شبیه اون ماجراست ... انسان در تعامل با زندگی مادی به مرور شرطی میشه ... و اون سیستم پردازنده مثل سیستم هوش مصنوعی ... این قابلیت و توانایی رو داره که شرط ها رو به عنوان قانون بنویسه ... و بعد اونها رو توی نامعادلات قرار میده ... اما اهمیت و اصل مطلب اینجاست ...  اگه این شرط ها به مرور در وجود انسان زیاد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهای پایه قرار می گیره ... و بر اونها غلبه می کنه ... مثلاً اگه در بدو تولد کدهای پایه یا اون پیامبر درونی رو *'ای'* و داده های مادی رو *'بی'* در نظر بگیریم ... این نامعادله به مرور از حالت *'ای'*  بزرگ تر از *'بی'* به ایکس کوچک تر از *'بی'* تبدیل میشه ...  با رشد سنی انسان، ضریب کنار *'ای'*  ثابت می مونه ... اما به ضریب همراه *'بی'* اضافه میشه ... و این فاصله می تونه تا جایی پیش بره که ...  ناخودآگاه و بی اختیار پریدم وسط حرفش . و این یعنی مرگ پیامبر درونی ...  لبخند خاصی چهره اش رو پر کرد و در تأیید جمله ام سرش رو تکان داد ...  و این یعنی بعد از اون زمان، سیستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده های ثبت شده استفاده کنه ... میره سراغ قوانین شرطی شده و به مرور زمان، برای راحت تر شدن و سریع تر شدن کار ... دیوار دفاعی رو هم براساس همین قوانین، کدنویسی می کنه ... تا حجم اطلاعات و داده های ورودی رو محدود کنه ... تا بتونه دریافتی ها رو سریع تر معادله نویسی و پردازش کنه ... به خاطر همین هر چه سن بیشتر میشه ... تغییر شخصیت و مسیر، سخت تر میشه و این مهمترین کاریه که شیطان با انسان می کنه ... بزرگ ترین برنامه شیطان برای انسان، شرطی کردن ... و قرار دادن این شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...  چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنویسی های مغزم داشت داده های جدید رو پردازش می کرد ...  برمی گردم روی سؤال هایی که اول بحث پرسیدی ... یادت میاد سؤال کردی چطور ممکنه بین انسان هایی که ادعای مذهب و اسلام دارن ... این همه تفاوت مسیر از یه اندیشه وجود داشته باشه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت104 بدون اینکه لحظه ای مکث کنم گفتم ... بله ... چطور ... لبخند آرامش بخشی چهره مصممش رو پر کرد هر انسانی براساس محل تولد و خانواده ... داده های اولیه رو دریافت می کنه ... شیطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنویسی های اولیه تعیین می کنه که پیامبر درون بر همه چیز غلبه داشته باشه ... و هر چیزی رو که وارد بشه پیامبر درون پردازش می کنه ... اما شیطان این رو هم می دونه که سیستم پردازشگر ... باید اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت کنه ... پس میاد سراغ پدر و مادر و اطرافیان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودی هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگیره و مدیریت کنه ... داده های اولیه کودک رو تعیین می کنه ... و هیچ کاری در این زمینه از دستش برنمیاد ... جز اینکه از راه شرطی کردن وارد بشه ... برمی گردم روی خانواده های مذهبی ... پدر و مادر، سیستم پردازشگرشون کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده های مذهبی شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سنی رسیده که باید نماز بخونه ... یا سیستم پردازشگر اونها انجام زمینه سازی لازم رو در اولویت قرار نمیده ... و اونها به اصطلاح، این کار رو فراموش می کنن ... یا اینکه سیستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام می کنه که باید زمینه سازی رو انجام بدن ... در مورد اول، شیطان موفق شده کاملاً با شرطی کردن فکر روی اولویت های دیگه ... جلوی زمینه سازی رو بگیره ... در مورد خانواده دوم وارد عمل دیگه ای میشه ... سعی می کنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمینه سازی رو اونطور که باید انجام ندن ... حالا فرزند به سنی رسیده که باید نماز بخونه ... کدهای ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که ار محیط وارد میشه ... بچه رو در شرایطی قرار میده که نسبت به نماز کاهل هست ... شیطان مجدد برمی گرده سراغ والدین ... و شروع به ارسال داده می کنه ... چیزی که بهش ایجاد فکر یا وسوسه گفته میشه ... والدین چند راه رو که امتحان می کنن بلافاصله شیطان داده جدید می فرسته ... به عنوان مثال: دیگه راهی نمونده، بترسونش ... دیگه راهی نمونده، تهدیدش کن ... دیگه راهی نمونده پس ... اون فکر مثل یه داده ویروسی در سر والد قرار می گیره ... و اگر والد، سیستم دفاعی ذهنش درست عمل نکنه ... این فکر مثل ویروس وارد داده ها میشه و از سیستم والد به فرزند منتقل میشه ... حالا باید دید کدنویسی های مغز بچه چطور عمل می کنه ... آیا نماز خوندن رو به عنوان یه رفتار شرطی می پذیره ... یا کدها جور دیگه ای داده های آلوده رو پردازش می کنه ... این یک مثال در جهت شرطی شدن یا نشدن رفتار مذهبی در فرد بود ... شیطان با همین مسیر، تک تک رفتارها و افکار مذهبی رو در فرد شرطی می کنه ... نماز شرطی میشه ... شنیدن صوت قرآن شرطی میشه ... مسجد رفتن شرطی میشه ... برای همینه که یه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و هیچ تأثیری در رفتار و عملکردش نباشه ... اما شما که هیچ سابقه ذهنی ای از صوت قرآن نداری ... برای اولین بار که باهاش مواجه میشی اونطور واکنش نشون میدی ... چون برای شما شرطی نشده ... و چون شرطی نشده سیستم پردازشگر نمی دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده های قدیم می کنه ... و قدیمی ترین داده چیه ... چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ... اگه پیامبر درون هنوز زنده باشه ... پیامبر درون پاسخ میده ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت105 همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا می كرد ... اينكه چرا اون روز، بعد از اينكه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايی كه انگار كسی روح من رو از بدنم بيرون می كشيد 🥺... و اينكه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل كوری بودم كه داشت بينا می شد ... يا كودك تازه متولدی كه برای اولين چشمش رو به روی نور باز می كرد زمانی كه انسان شرطی بشه ... و پردازشگر شروع كنه به استفاده از داده های شرطی ... نوعی از شيوه محاسبه رو كنار می گذاره ... كه به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه قدرت جستجو، مواجهه با چيزهای جديد . .. پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنيای فكری فرد از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سؤال كردی ... اين پاسخ سؤال شماست ... شيطان، دين رو شرطی می كنه و با شرطی شدن قسمت های بينش و بصيرت حذف ميشه ... بخش كاوش و جستجو ... و تمام بخش هايی از زندگی كه به بخش سوم، يعنی ظرفيت و روح برمی گرده ... مثل آزمايش موش و دايره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش می چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حركت نكنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايی دريافت نكنه ... اين موش دچار مشكل ميشه و قادر به مواجه با مسأله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با بحرانی كه باهاش رو به رو شده برخورد كنه ... پردازشگر شرطی شده و پردازشگر شرطی فقط روی داده های قديم كار می كنه ... شيطان، برای كنترل يه انسانو علی الخصوص مسلمان ... چاره ای جز شرطی كردنش نداره ... چون مغز شرطی شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فكر و ادراك ...توان اينكه فراتر از اونجايی كه هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سكون فكری ایجاد میشه ... و اينها دقیقاً خلاف اساس و بنياد بُعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتی كه كمی سخت باشه احساس خستگی و كلافگی می كنه ... و برای رشد و حل مسأله حتماً بايد با اين حس مواجه شد ... افرادی هستند كه در وجوه مختلف می تونن شرطی نشده باشن ... اما در گروهی كه شرطی شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار می گيره ... چون شرطی شدن های اونها به چالش كشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطی ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شما شرطی ميشی كه هر عرب و مسلمانی تروريست هست ... و اين شرطی شدن تا جايی پيش ميره كه حتی ممكنه ناخواسته بچه ای رو با گلوله بزنی و اين شرطی شدن برای يه نفر ديگه تا جايی پيش ميره كه به اسم اسلام دقيقاً در مسير خلاف اون حركت می كنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمی تونه بفهمه كه داده هايی كه اون به اسم اسلام ازش استفاده می كنه ... دقيقاً بر خلاف اصل اسلام هست ... و اينجاست كه يه بحث پيش مياد ... آيا اون انسانی كه شرطی شده ... در اين شرطی شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطی شدنش اجازه فعاليت ميده ... و آيا اين انسان حاضره برای در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطی شده درونش انقلاب كنه چند لحظه مكث كرد ... ـ حالا دوباره ازت سؤال می كنم ... چرا می خوای آخرين امام رو پيدا كنی...🥺🥺🥺 ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
256348_972.mp3
6.62M
✍ بی نهایت دوسش دارم.... از وقتی شنیدمش دائم الهمراهم شده🌹🌹🌹🌹 تقدیم به شما التماس دعا 😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنارش ایستاده بودم، شنیدم که می‌گفت: «صلی‌الله‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان» بهش گفتم: «چرا الان به امام‌ زمان سلام دادی..؟!» گفت: «شاید‌ این وزش‌ِ باد‌ و‌ نسیم‌ سلام منو به امام ‌زمانم برساند!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هدیه به روح پاکش 🌹
4_5834864761270965077.mp3
3.33M
نماهنگ الی الحسین 🎤روح الله رحیمیان @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥‌دانشمند شهیدی که تروریست‌های صهیونیست مغز او را نشانه گرفتند 🕊 هدیه به روح پاکش 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۳ دی ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 13 January 2024 قمری: السبت، 1 رجب 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام محمد باقر علیه السلام، 57ه-ق 🔹لیلة الرغائب 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️24 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام مبارک
🍃 امام بـاقـر عليه السلام درباره آيه فـوق فرمود: كسى كه آفرينش آسمان‌ها و زمين و گردش شب و روز و چرخش خورشيد و ماه در فلك و ديگر آيات شگفت‌آور او را به اين نكته رهنمون نشود كـه فرا سوى اينها امرى بزرگ‌تر و با عظمت‌تر وجود دارد، چنين كسى در آخرت (نيز) كور است. 🥀 📚 الاحتجاج، ج٢، ص١۶۵
برگرفته از کتاب شهیدنوید📒 ✍ همسرشهید: قلبم از همیشه تندتر می‌زد. خودم را توی آغوش صاحب حرم می‌دیدم. تکیه داده بودیم به یکی از ستون‌های سنگی شبستان امام‌خمینی، تو انگار که بخواهی حرف مهمی بزنی کمرت را راست کردی و چهارزانو نشستی🥲. با انگشت‌هایت شکل یک قلب را روی سنگ مرمر کشیدی و گفتی: «ببین خانمم، امام صادق گفته: القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله؛ یعنی دل حرم خداست پس در حرم خدا غیر خدا را ساکن نکن. ما ولی همه‌جور محبتی رو می‌ذاریم توی این قلب و یه گوشه هم محبت خدا رو می‌ذاریم🥰. زن و شوهر باید خیلی همدیگه رو دوست داشته باشن؛ ولی باید حواسمون باشه هر محبتی که توی قلبمون هست برای خدا باشه، اصل محبت خداست، همه‌چی تحت‌الشعاع اون محبت اصلیه♥️!» ...🌷🕊
مداحی_آنلاین_هم‌رازم،_به‌تو_می‌نازم_نریمانی.mp3
8.45M
🌺 (ع) 💐هم‌رازم، به‌تو می‌نازم 💐غزل می‌سازم، به‌عشق تو 🎙 👏 👌فوق زیبا
🔹برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب (تهران) پیاده کردیم.پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم، وقتی وارد خانه شدیم مادر اصغر جلو آمد. بی مقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!؟» 🔹بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده!» از علی اصغر این کارها بعید نبود. احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت. ادب بالاترین شاخصه او بود. 🔹این روحیه را در جبهه هم از او دیده بودم. بچه ها؛ عاشق او بودند. علی اصغر، فرمانده گردان میثم تمار لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بود. فراموش نمی کنم پیک گردان لباس های کثیف خودش را برای شستن آماده کرده بود! بعد جائی رفت و برگشت. وقتی آمد لباسهایش شسته شده، روی بند بود! خیلی پرس و جو کرد. بعدها فهمید این کار توسط فرمانده او؛ علی اصغر ارسنجانی انجام شده! 📎فرماندهٔ گردان میثم‌تمار لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷