ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت93
صبحانه رو كه خوردیم ...یکی دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیروم
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم
🥺گاهی هم هیچ چیز نمی فهميدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه صورتم رو گرم می كرد ... چشم های
خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا كنن بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان می چرخید🥺🥺 ...
خواب با من بيگانه بود ...
مرتضی كه من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی كه برای تازه واردی مثل من، شادی محسوس تر از
ساكنین اونها به نظر می رسید
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می
داد این بی خوابی های مكرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت🥺 ... و
نمی گذاشت اون طور كه می خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ...
دردی كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك ترین شعاع نور تا آخرین سلول های
عصبی چشم و مغزم پيش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقيقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی كردم شاید
نور كمتری از بین خط باريك پلك هام عبور كنه
حالت خوبه ...
مغزم به حدی درد می كرد كه نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سؤالش رو پردازش كنه ... یه کم
خودم رو روی تخت جا به جا كردم
ـ می خوای بریم دكتر...
🥺می خواستم جواب بدم ... اما حتی واكنشی به این كوچكی دردم رو چند برابر می كرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
🥺نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
میرم دنبال دارويی كه گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت🥺 ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر می كرد ممكنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد بی ... حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خيره شد ...
خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود 🥺
هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت94
اصلاً نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با یه كش و قوس حسابی به بدنم، همه
عضلات رو از توی هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه می كردم بيشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو كه از من گرفته بود ... برای كاوش و
تحقیق
برای دیدن و تحلیل كردن یا... حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بيشتر قم نبودیم
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه الان
كجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلاً از بایگانی ذهنم پاك شده بود
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل
از پشت صدام كرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم... حالت بهت
لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ... چرا ... نمی دونم ...
نگاهم یین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... جايی می خواید برید...
سریع منظورم رو فهمید ...
مرتضی پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید🥺 ...
بدون این که حتی یه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلاً حواسم نبود شاید این مكالمه باید
بین ما ادامه پیدا می كرد ... فقط حال خودم رو می فهميدم كه دل توی دلم نيست ... میخواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می
ایستاد و ديگه هیج مسكن و خواب آوری نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...🥺🥺🥺
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابی هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضی كار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازی می كرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ...دنیل پاهاش رو روی
هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورود ،يه طوری نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضی زودتر من رو دید... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پ كرد ...
ـ با تشكر از شما عالی ام... و صد در صد آماده كه بریم بیرون ...
با كمی فاصله، نشستم روی مبل جلويی اونها
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی... خدا ...
هیچ واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم یکی دیگه از دلیل های اومدنم، ديدن و شنيدن همین
عجايب بود ...
و واكنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشكی ... توی فاصله ای كه من بی هوش
افتاده بودم خريده بودن .
بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت95
توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر حضرت معصومه رو می شناسی ...
هيچی ...
با شنيدن جواب صريح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمی كرد اين همه اشتياق برای
همراه شدن، متعلق به كسی بود كه هيچ چيز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها برای من موضوعيت چندانی نداشت ... من در جستجوی چيز ديگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم
چند لحظه سكوت كرد ...
اين بانوی بزرگواری كه ما الان داريم برای زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و
خواهر بزرگوار امام رضا (ع) هستند ... كه برای ملاقات برادرشون راهی ايران شده بودن ...
يه خانم ...
ناخودآگاه پريدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايی بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزی كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهنی من بود ...
جز رفتارهای تبعيض آميز و بدوی چیز دیگه اگه نبود ... و حالا يه خانم ...
اين همه راه و احترام برای يه
خانم...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی كمی متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ... و لحظاتی از اين فاصله
كوتاه هم به سكوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون
شده بود ... شايد نمی دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای كه ارزش شروع يك صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی
حرم ايستاده بوديم ...
چشم های دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكی از اشك مخفی شده بود ... و من محو تصاويری ناشناخته ...
حس عجيبی درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عميق و
قوی كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ... جاذبه ای كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش می كشید... با قدرت وسيعی كه نمی فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين ... يا
آسمان...نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنيل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست ديگه اش روی قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه می كرد و قطرات اشك به آرامی از گوشه چشمش فرو می
ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمی شنيدم ...
صدای مرتضی ، من رو به خودم آورد ...
اين صحن به خاطر، آينه كاری های مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمی تونی بيای🥺
...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
بقيه رو كه بردم داخل و جا پيدا كرديم ... برمی گردم پيش شما كه تنها نباشی...
تمام وجودم فرياد می كشيد ... فرياد می كشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم می خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا می ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود
اونها رو نگاه می كردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه های ملتمسی كه به اون عظمت خيره
شده بود ...🥺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت96
حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد🥺 ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... 🥺تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... 🥺پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ... 🥺
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانویی که بیشتر از چند جمله ساده نمی شناختمش ...
و حالی که نمی فهمیدم ... به همه چیز فکر می کردم ... جز این ...
نشسته بودم کنار دیوار ... دقیقه ها چطور می گذشت... توی حال خودم نبودم که چیزی از گذر زمان و محیط اطرافم درک کنم ... تا اینکه
دستی روی شانه ام قرار گرفت ... 🥺
بی اختیار سرم به سمتش برگشت ... چهره جوانی، بین اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست..
سلام ... اینجا که نشستید توی مسیره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید ...
نگاهم از روی اون برگشت روی چند نفری که با فاصله از ما ایستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
🥺 ببخشید ... نمی دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ایستاده بود ...
تو انگلیسی حرف زدی ...
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست ... و به افرادی که ازشون فاصله می گرفت اشاره کرد ... باهاتون که فارسی حرف زدن واکنشی نداشتید ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
چرا اینجا نشستید و وارد نمی شید ...
من به خدای شما ایمان ندارم ...
جایی از تعجب توی چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه می کرد ... سکوتی که سکوت من رو در هم شکست ...
همراه های من مسلمان هستن ... برای زیارت وارد حرم شدن ... من اینجا منتظرشون هستم ...
توی صحن، جای دیگه ای برای من پیدا کرد ... جایی که این بار جلوی دست و پای کسی نباشم اما شبیه افراد بی ایمان نیستی ...
نشست روی زمین، کنار من ...
چرا این حرف رو میزنی...
چه دلیلی غیر از ایمان، شما رو در این زیارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرد.
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهی که انگار تا اعماق وجودم پیش می رفت ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... دیشب با کسی حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنایی من با اون می گذشت ... و حالا کسی از من سؤال می پرسید که اصلاً نمی شناختمش ...نمی دونستم آیا پاسخ این سؤال ، پاسخی بود که در جواب سؤال این غریبه بدم یا نه ...
و من همچنان به چشم های مطمئن و پرسشگر اون خیره شده بودم ...
نگاهم برای لحظاتی برگشت سمت گنبد و ایوان آینه ... و بستم شون ... نور و تصویر حرم، پشت پلک های سنگین و سیاه من نقش بست ... بین من و اون جوان، فقط یک پاسخ فاصله بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 97
هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
برای پیدا کردن کسی اومدم ...
این همه راه رو از یه کشور دیگه...
ـ خیلی برام مهمه حتماً پیداش کنم ... 🥺
لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ...
مطمئنی اینجا پیداش می کنی... نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
چه شکلی هست ... ازش تصویری داری ...
دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سؤال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ...
🥺نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ...
درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ...
یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی ...
برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...
تو به اون مرد اعتقاد نداری ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی...
دوباره لبخند زد ...
اما این بار، جدی تر از همیشه ...
یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا.
نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ...
نه ... نمیشه ...
پس واقعاً باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی ...
هنوز مبهوت بودم ...
نگاهم، باورم رو فریاد می زد ...
پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلاً، علت وجودش اقامه دین خداست ...
چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی ...
نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی ...
نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه... چطور متوجه نشده بودم ...
اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن
طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...
توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ...
از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد
به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ... از کنار من بلند شد ...
🥺ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمی کنم ...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#شهیدیکهامامزمانکفنشکرد🕊⚘
🗯شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمیدونم شعر خودش بود یاغیر..
🌷یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن.
▫️از بس این شهید به امام زمان عجلالله تعالیفرجه علاقه داشت..به دوست روحانی خود وصیت میکند.اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی..
▫️روحانی میگوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زدهاند.. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من میتوانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم آنان اجازه دادند..در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن... یا به دستت مرا در کفن کن
▫️وقتی این جمله را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند: یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی..
▫️وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد..گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد !؟باعجله برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.. از دیشب نمیدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم.. نشناختم..😔
📚منبع: کتاب روایت مقدس ص۹۶
✍به نقل از نگارنده کتاب"میرمهر"
حجةالاسلام سید مسعود پور سیدآقایی
enc_17016014893497244364025.mp3
4.89M
شبهایجمعه
مادرمیادوکربلابارونمیگیره💔
شب_جمعه
#خاطرات_شهید
●بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ...
●دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی.
●از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم.
●نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.
✍ راوی: برادرشهید
#شهید_عبدالله_باقری
#خاطرات_شهید
💠همسرم خیلی سفارش امیرعلی را میکرد. به من میگفت من و تو باید الگوی عملی برای فرزندمان باشیم. باید طوری تربیت شود که لیاقت سربازی امام زمان (عج) نصیبش شود. باید نماز خواندن، قرآن خواندن و ارادتش به اهل بیت را از ما الگو بگیرد.
💠همیشه به حال شهدا غبطه میخورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم. هر بار که شهیدی میدید یا به تشییع شهدا میرفت میگفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه میخورد، میگفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند.
💠وقتی این ذوق و اشتیاقش را میدیدم چیزی نمیگفتم، راضی کردن من کار سختی نبود. عقاید و باورهایمان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمیخواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بییار نماند. هر چند نبودنهایش برایم سخت بوده اما خانوادهاش آنقدر بزرگوار هستند که در نبودنهای اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالیاش را با محبتهای مادرانه و پدرانهشان پر میکردند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_اکبر_زوارجنتی🌷
●ولادت : ۱۳۶۳/۳/۲۲ تبریز
●شهادت : ۱۳۹۷/۱/۲۰ حملهٔ هوایی اسرائیل به پایگاه T4
#خاطرات_شهید
🔸از ناحيه هاي مختلف زخمي شده بود و بالاجبار درخانه مانده بود ، امّا با آن حال وقت نماز به خواهرهايش مي گفت تا زير پهلوهايش را بگيرند و به او كمك كنند تا وضو بگيرد، من به ايشان مي گفتم كه حسين جان، شما الآن تمام سر و بدنت خوني است و اون مي گفت كه خدا با همين خون هم نماز من را قبول مي كند.
🔹وقتي ميخواست با همان حالتي كه زخمي بودند به جبهه برود به او گفتم كه الآن كه زخمي شدي نرو تا حالت بهتر شود، گفت : كه من نمي خواستم اين قضيه را به شما بگويم، حدود سه سال است كه من فرمانده هستم، نمي خواستم به شمابگویم و شما هم به كسي نگوئيد .
🔸نمیخوام از خودم تعریف کرده باشم اگر الآن من به جبهه نروم، كساني را كه تجربه كمتري دارند جايگزين من مي كنند كه اگر كارشان را خوب بلد نباشند افرادي كه زير نظر آنهاست را نمي توانند خوب هدايت كنند و جان بچه ها به خطر مي افتد.
🔹حالا ممكن است من چند روز ديرتر به جبهه بروم كه ممكن است در همين جا تصادف كنم و بميرم، پس بهتر است مرگ انسان به شهادت باشد، مادر جان احترام شما واجب است ولي خدا و پيامبر بالاتر از همه چيزها هستند و رضاي خدا مهم تر است و خلاصه با كلام خود ما را راضي نمودند و راهي جبهه شدند.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گروهان حر گردان امام حسین(ع)
#شهید_سیدحسین_هدائی🌷
●ولادت :۱۳۴۲ قم
●شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۲ شلمچه ، عملیات کربلای۸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۲ دی ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 12 January 2024
قمری: الجمعة، 29 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام، 61ه-ق
🔹وفات سید محمد پسر امام هادی علیه السلام، 252ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️3 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
#حدیث
امام هادی -علیه السلام- میفرمایند:
داشتن فرزند موجب آرامش روحی و فکری انسان می گردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی روحی نجات میدهد.
.
مادر دانشآموز #شهید_سبحان_علیزاده میگفت: سبحان مدرسه داشت، کلی اصرار کرد باید اجازهم رو از معلممون بگیری تا بریم کرمان، سالگرد حاج قاسم. گفتم مامان، وقت امتحاناته نباید غیبت کنی. کلی گریه کرد، آخرش اجازهش رو گرفتیم و رفت.
پدر سبحان میگفت: سبحان همش باما بود که داداشش گم شد، من و مادرش رفتیم دنبال داداشش، سبحان با دوتا خالهش رفتن جلوتر که انفجار رخ داد، سبحان و خالههاش به شهادت رسیدند.
مادربزرگ سبحان میگفت: سبحان قبل رفتن به مزار حاج قاسم گفت: "مامان یه ناهار مشتی درست کن برگشتم بخورم، نوشابه هم داشته باشه، فرداهم تعطیلیم شبم خونتون پیش خودت میخوابم."
رفت دیگه ندیدمش😭
روستای بابتنگل زرند کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دنیا بدون تو معنای نداره #امام_زمان
سلام اول ما برمولامون صاحب الزمان
آدینه تون بخیر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماموریت های لشکر 25 کربلا - گفتگو با سردار صالحی در برنامه گفتگوی ویژه خبری
نماز سکوی پرواز 33.mp3
3.83M
#نماز 33
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣برای ياد گرفتن رانندگی؛
چقدر انرژی گذاشتی؟
برای نمازی که؛
قراره تا خود خدا بالا ببردت؛ چی؟
👈هنوزم دیر نشده؛ بجنب
ای #شهید
هوای دلم ابریست موج دلم را ،روی امواج #عاشقی تنظیم کن، باشد خدایِ مهربان خریدارم شود.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
✅شهید حسن باورنگین
🌻تاریخ تولد: ۱ آذر ۱۳۵۱
🍃محل تولد:،سرولات
🥀تاریخ شهادت: ۲۲ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: سرولات
👈مزار شهید: گلزار شهدای میانده چابکسر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
❇️ کسی که برای هدایت مردم تلاش کند مورد عنایت امام زمان (عج) قرار میگیرد
☑️ آیت الله بهجت (ره):
🍯🐝 بعضى از حيوانات مانند زنبور عسل و حيوانات شيرده به مردم منفعت مىرسانند، انسان نيز ممكن است براى دين و مردم نافع باشد.
اگر ما نيز به اندازه ى توان خود در هدايت مردم تلاش و كوشش كنيم، آيا امكان دارد كه مورد عنايت « عينُ اللّه النّاظِرَة (۱)» و امام زمان ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ نباشيم؟!
🕯 اگر در راه آن حضرت باشيم، چنان چه به ما بد و ناسزا هم بگويند و يا سخريه نمايند، نبايد ناراحت شويم، بلكه هم چنان بايد در آن راه حقّ و حقيقت ثابت قدم و استوار بوده و در ناملايمات صبر و استقامت داشته باشيم.
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول
١. بحار الانوار، ج 26، ص240؛ توحيد صدوق ـ رحمه اللّه ـ ص167؛ معانى الاخبار، ص16.
🏷 #امام_زمان (عج)
#آیت_الله_بهجت (ره)
#خاطرات_شهید
💠آخرین تماس...
●پارسال همین روزها بود(هفته دوم تعطیلات عید) تلفنم صبح زنگ زد و قبل از پاسخ دادنم ، قطع شد. شماره بدون نام روی تلفن بود و من معمولا با اینجور شماره ها تماس نمیگیرم.
●ناگهان دلم لرزید،زنگ زدم به برادر کوچکم حسین و شماره را برایش خواندم و گفتم شاید شماره تو باشه که دوباره خطت را عوض کردی!، داداش حسین تایید کرد و گفت از سوریه برگشتی, تعجب کردم و فورا تماس گرفتم،گوشی را برداشتی و با صدای گرم همیشگی گفتی:
●به به سلام اخوی، نایب الزیاره ام پیش امام رضا..گفتم: خیلی دعا کن، کی اومدی؟! کی می آیی قم ، ببینیمت؟ گفتی: فقط #مرخصی گرفتم خانواده را بیاورم پابوس آقا، این دفعه وقتم کم است و امکان نداره ببینمتون، اگه عمری بود به زودی می آیم قم میبینمتون.
●گفتم: به سلامت، سلام ما را هم برسان.
و نمیدانستم این آخرین سلام و خداحافظی است.آخرین همکلامی من با تو پیش امام رضا بود، دعا کن اولین #دیدار ما هم پیش امام رضا باشه.
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده...
📎شهید راه نابودی اسرائیل
.
#شهیدمحمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆«عجایب بعد از ظهور»
❣️ هدف اصلی خلقت امام زمانه...
🌎 بعد از ظهور چه اتفاقاتی رخ میدهد؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#یاوران_مهدی_عج
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
rajab 1444 Final.pdf
328.6K
🔹جدول #مراقبه ماه رجب برای رجبیون
🔸مستحبات و اذکار هر روز ماه رجب