نماز سکوی پرواز 33.mp3
3.83M
#نماز 33
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣برای ياد گرفتن رانندگی؛
چقدر انرژی گذاشتی؟
برای نمازی که؛
قراره تا خود خدا بالا ببردت؛ چی؟
👈هنوزم دیر نشده؛ بجنب
ای #شهید
هوای دلم ابریست موج دلم را ،روی امواج #عاشقی تنظیم کن، باشد خدایِ مهربان خریدارم شود.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
✅شهید حسن باورنگین
🌻تاریخ تولد: ۱ آذر ۱۳۵۱
🍃محل تولد:،سرولات
🥀تاریخ شهادت: ۲۲ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: سرولات
👈مزار شهید: گلزار شهدای میانده چابکسر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
❇️ کسی که برای هدایت مردم تلاش کند مورد عنایت امام زمان (عج) قرار میگیرد
☑️ آیت الله بهجت (ره):
🍯🐝 بعضى از حيوانات مانند زنبور عسل و حيوانات شيرده به مردم منفعت مىرسانند، انسان نيز ممكن است براى دين و مردم نافع باشد.
اگر ما نيز به اندازه ى توان خود در هدايت مردم تلاش و كوشش كنيم، آيا امكان دارد كه مورد عنايت « عينُ اللّه النّاظِرَة (۱)» و امام زمان ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ نباشيم؟!
🕯 اگر در راه آن حضرت باشيم، چنان چه به ما بد و ناسزا هم بگويند و يا سخريه نمايند، نبايد ناراحت شويم، بلكه هم چنان بايد در آن راه حقّ و حقيقت ثابت قدم و استوار بوده و در ناملايمات صبر و استقامت داشته باشيم.
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول
١. بحار الانوار، ج 26، ص240؛ توحيد صدوق ـ رحمه اللّه ـ ص167؛ معانى الاخبار، ص16.
🏷 #امام_زمان (عج)
#آیت_الله_بهجت (ره)
#خاطرات_شهید
💠آخرین تماس...
●پارسال همین روزها بود(هفته دوم تعطیلات عید) تلفنم صبح زنگ زد و قبل از پاسخ دادنم ، قطع شد. شماره بدون نام روی تلفن بود و من معمولا با اینجور شماره ها تماس نمیگیرم.
●ناگهان دلم لرزید،زنگ زدم به برادر کوچکم حسین و شماره را برایش خواندم و گفتم شاید شماره تو باشه که دوباره خطت را عوض کردی!، داداش حسین تایید کرد و گفت از سوریه برگشتی, تعجب کردم و فورا تماس گرفتم،گوشی را برداشتی و با صدای گرم همیشگی گفتی:
●به به سلام اخوی، نایب الزیاره ام پیش امام رضا..گفتم: خیلی دعا کن، کی اومدی؟! کی می آیی قم ، ببینیمت؟ گفتی: فقط #مرخصی گرفتم خانواده را بیاورم پابوس آقا، این دفعه وقتم کم است و امکان نداره ببینمتون، اگه عمری بود به زودی می آیم قم میبینمتون.
●گفتم: به سلامت، سلام ما را هم برسان.
و نمیدانستم این آخرین سلام و خداحافظی است.آخرین همکلامی من با تو پیش امام رضا بود، دعا کن اولین #دیدار ما هم پیش امام رضا باشه.
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده...
📎شهید راه نابودی اسرائیل
.
#شهیدمحمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆«عجایب بعد از ظهور»
❣️ هدف اصلی خلقت امام زمانه...
🌎 بعد از ظهور چه اتفاقاتی رخ میدهد؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#یاوران_مهدی_عج
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
rajab 1444 Final.pdf
328.6K
🔹جدول #مراقبه ماه رجب برای رجبیون
🔸مستحبات و اذکار هر روز ماه رجب
🔻برای کشتن تو هم قسم شدند سگان
و در مقابل ابلیس خم شدند سگان
به گوش باش که بانگ یمن شنیدنی است
که ناله های اویس قرن شنیدنی است
#جبهه_مقاومت
#یاران_سید_خراسانی
#یاران_یمانی
#حزب_الله
🍃وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ🍃
🌟*أین الرّجبیون*🌟
🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که
🌙اولین روزش باقری
🌙سومینش نقوی
🌙دهمینش تقوی
🌙سیزدهمینش علوی
🌙نیمه اش زینبی
🌙بیست و پنجمش کاظمی
🌙بیست و هفتمش محمدی است
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع) 🌺
#مبارڪ_باد💫🎉
#خاطرات_شهید
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم ..
● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. "
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 97 هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت98
نگاهش برگشت روی من ...
دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ...🥺 اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
قطعاً دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
🥺محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
🥺 واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سؤال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ...
فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ... 🥺
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
🥺پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن...
🥺بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرااما نمی تونستم ازش جدا بشم 🥺 🥺
نمی خوای همراهت باشم...
اینطور نیست ..
🥺تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
🥺نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بأیست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم .....
همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
خسته که نشدی...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم
ـ نه، اصلاً ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه....
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم ... 2 تا ورودی... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، مؤعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 99
🥺يه حس غم عجيبی وجودم رو پر كرده بود ... دلم می خواست گريه كنم🥺 ... يكی دو قدم ازمرتضی فاصله
گرفتم و بی اختيار نگاهم توی صحن چرخيد🥺 ...
بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم... شايد دوباره اون رو ببينم
🥺نمی تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد می تونستم اما دلم نمی خواست 🥺
هر لحظه بغض گلوم سنگين تر می شد ... به حدی كه كنترلش برام سخت شده بود...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم🥺
نه
قدرتش رو، نه می تونستم كلمه ای برای توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسی غيرقابل وصف بود ... 🥺🥺
سؤال های بی جوابش در برابر پريشانی و آشفتگی آشكار من، بعد از سكوتی چند لحظه ای به دلداری
تبديل شد🥺 ...
هر چند دردی از من دوا نمی كرد ...
قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته می خواستيم
زودتر بريم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاريمت و خودمون ...
كلماتش توی سرم می پيچيد ... دلم نمی خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من
برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهی كنم ... يا هر كلمه ای رو به
زبون بيارم ...
🥺رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم
توی صورتم ... نمی خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضی هم ساكت فقط به من نگاه می كرد
نيم ساعت، يا كمی بيشتر ... مرتضی از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو
ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جای خشك نداشت نفس های عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضی سر بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متأسف بودم كه
حس خوش و زيبای اونها رو خراب كردم ... 🥺اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ...
كه درونم فرياد آكنده ای از درد می جوشید ...ساكت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سكوتی كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل می شد ...
حس آدمی رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جای خودش
رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزی بخورم ... فقط با غذا بازی می كردم 🥺
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش كمك می كرد ... از طرف ديگه زير چشمی
به من نگاه می كرد🥺 ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
جوجه كباب بين ايرانی ها طرفدار زيادی داره ... برای همين پيشنهاد دادم اگه دوست نداری يه چيز
ديگه سفارش بديم...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه كردم ... مرتضی ای كه داشت زوركی لبخند می زد، شايد بتونه راهی
برای ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقی كشيدم ...
مشكل از غذا نيست ...
مشكل از بی اشتهايی منه ...
مكث كوتاهی كرد ...
شما كه نهار هم نخوردی...
برای تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق 🥺
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود كه برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همين طور ...
غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خدای اون پيش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به
زبان بيارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق
با توئه🥺 ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب
ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم بايد به چی فكر كنم ... يا چطور فكر كنم
چند ضربه آرام به در، صدای فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
مرتضی بود ... در رو باز كرد و چند قدمی رو توی اون تاريكی جلو اومد ...
در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
داريم ميريم جمكران ... اگه با ما ميای ده دقيقه ديگه حركت می كنيم ...در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگينی كه نمی
گذاشت صدايی از حنجره خسته من خارج بشه .. در رو كه بست .. آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش
شد ... من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روی وجود خاموشم می تابيد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸