#شهیدیکهامامزمانکفنشکرد🕊⚘
🗯شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمیدونم شعر خودش بود یاغیر..
🌷یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن.
▫️از بس این شهید به امام زمان عجلالله تعالیفرجه علاقه داشت..به دوست روحانی خود وصیت میکند.اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی..
▫️روحانی میگوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زدهاند.. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من میتوانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم آنان اجازه دادند..در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن... یا به دستت مرا در کفن کن
▫️وقتی این جمله را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند: یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی..
▫️وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد..گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد !؟باعجله برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.. از دیشب نمیدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم.. نشناختم..😔
📚منبع: کتاب روایت مقدس ص۹۶
✍به نقل از نگارنده کتاب"میرمهر"
حجةالاسلام سید مسعود پور سیدآقایی
enc_17016014893497244364025.mp3
4.89M
شبهایجمعه
مادرمیادوکربلابارونمیگیره💔
شب_جمعه
#خاطرات_شهید
●بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ...
●دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی.
●از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم.
●نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.
✍ راوی: برادرشهید
#شهید_عبدالله_باقری
#خاطرات_شهید
💠همسرم خیلی سفارش امیرعلی را میکرد. به من میگفت من و تو باید الگوی عملی برای فرزندمان باشیم. باید طوری تربیت شود که لیاقت سربازی امام زمان (عج) نصیبش شود. باید نماز خواندن، قرآن خواندن و ارادتش به اهل بیت را از ما الگو بگیرد.
💠همیشه به حال شهدا غبطه میخورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم. هر بار که شهیدی میدید یا به تشییع شهدا میرفت میگفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه میخورد، میگفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند.
💠وقتی این ذوق و اشتیاقش را میدیدم چیزی نمیگفتم، راضی کردن من کار سختی نبود. عقاید و باورهایمان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمیخواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بییار نماند. هر چند نبودنهایش برایم سخت بوده اما خانوادهاش آنقدر بزرگوار هستند که در نبودنهای اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالیاش را با محبتهای مادرانه و پدرانهشان پر میکردند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_اکبر_زوارجنتی🌷
●ولادت : ۱۳۶۳/۳/۲۲ تبریز
●شهادت : ۱۳۹۷/۱/۲۰ حملهٔ هوایی اسرائیل به پایگاه T4
#خاطرات_شهید
🔸از ناحيه هاي مختلف زخمي شده بود و بالاجبار درخانه مانده بود ، امّا با آن حال وقت نماز به خواهرهايش مي گفت تا زير پهلوهايش را بگيرند و به او كمك كنند تا وضو بگيرد، من به ايشان مي گفتم كه حسين جان، شما الآن تمام سر و بدنت خوني است و اون مي گفت كه خدا با همين خون هم نماز من را قبول مي كند.
🔹وقتي ميخواست با همان حالتي كه زخمي بودند به جبهه برود به او گفتم كه الآن كه زخمي شدي نرو تا حالت بهتر شود، گفت : كه من نمي خواستم اين قضيه را به شما بگويم، حدود سه سال است كه من فرمانده هستم، نمي خواستم به شمابگویم و شما هم به كسي نگوئيد .
🔸نمیخوام از خودم تعریف کرده باشم اگر الآن من به جبهه نروم، كساني را كه تجربه كمتري دارند جايگزين من مي كنند كه اگر كارشان را خوب بلد نباشند افرادي كه زير نظر آنهاست را نمي توانند خوب هدايت كنند و جان بچه ها به خطر مي افتد.
🔹حالا ممكن است من چند روز ديرتر به جبهه بروم كه ممكن است در همين جا تصادف كنم و بميرم، پس بهتر است مرگ انسان به شهادت باشد، مادر جان احترام شما واجب است ولي خدا و پيامبر بالاتر از همه چيزها هستند و رضاي خدا مهم تر است و خلاصه با كلام خود ما را راضي نمودند و راهي جبهه شدند.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گروهان حر گردان امام حسین(ع)
#شهید_سیدحسین_هدائی🌷
●ولادت :۱۳۴۲ قم
●شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۲ شلمچه ، عملیات کربلای۸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۲ دی ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 12 January 2024
قمری: الجمعة، 29 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام، 61ه-ق
🔹وفات سید محمد پسر امام هادی علیه السلام، 252ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️3 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
#حدیث
امام هادی -علیه السلام- میفرمایند:
داشتن فرزند موجب آرامش روحی و فکری انسان می گردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی روحی نجات میدهد.
.
مادر دانشآموز #شهید_سبحان_علیزاده میگفت: سبحان مدرسه داشت، کلی اصرار کرد باید اجازهم رو از معلممون بگیری تا بریم کرمان، سالگرد حاج قاسم. گفتم مامان، وقت امتحاناته نباید غیبت کنی. کلی گریه کرد، آخرش اجازهش رو گرفتیم و رفت.
پدر سبحان میگفت: سبحان همش باما بود که داداشش گم شد، من و مادرش رفتیم دنبال داداشش، سبحان با دوتا خالهش رفتن جلوتر که انفجار رخ داد، سبحان و خالههاش به شهادت رسیدند.
مادربزرگ سبحان میگفت: سبحان قبل رفتن به مزار حاج قاسم گفت: "مامان یه ناهار مشتی درست کن برگشتم بخورم، نوشابه هم داشته باشه، فرداهم تعطیلیم شبم خونتون پیش خودت میخوابم."
رفت دیگه ندیدمش😭
روستای بابتنگل زرند کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دنیا بدون تو معنای نداره #امام_زمان
سلام اول ما برمولامون صاحب الزمان
آدینه تون بخیر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماموریت های لشکر 25 کربلا - گفتگو با سردار صالحی در برنامه گفتگوی ویژه خبری
نماز سکوی پرواز 33.mp3
3.83M
#نماز 33
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣برای ياد گرفتن رانندگی؛
چقدر انرژی گذاشتی؟
برای نمازی که؛
قراره تا خود خدا بالا ببردت؛ چی؟
👈هنوزم دیر نشده؛ بجنب
ای #شهید
هوای دلم ابریست موج دلم را ،روی امواج #عاشقی تنظیم کن، باشد خدایِ مهربان خریدارم شود.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
✅شهید حسن باورنگین
🌻تاریخ تولد: ۱ آذر ۱۳۵۱
🍃محل تولد:،سرولات
🥀تاریخ شهادت: ۲۲ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: سرولات
👈مزار شهید: گلزار شهدای میانده چابکسر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
❇️ کسی که برای هدایت مردم تلاش کند مورد عنایت امام زمان (عج) قرار میگیرد
☑️ آیت الله بهجت (ره):
🍯🐝 بعضى از حيوانات مانند زنبور عسل و حيوانات شيرده به مردم منفعت مىرسانند، انسان نيز ممكن است براى دين و مردم نافع باشد.
اگر ما نيز به اندازه ى توان خود در هدايت مردم تلاش و كوشش كنيم، آيا امكان دارد كه مورد عنايت « عينُ اللّه النّاظِرَة (۱)» و امام زمان ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ـ نباشيم؟!
🕯 اگر در راه آن حضرت باشيم، چنان چه به ما بد و ناسزا هم بگويند و يا سخريه نمايند، نبايد ناراحت شويم، بلكه هم چنان بايد در آن راه حقّ و حقيقت ثابت قدم و استوار بوده و در ناملايمات صبر و استقامت داشته باشيم.
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول
١. بحار الانوار، ج 26، ص240؛ توحيد صدوق ـ رحمه اللّه ـ ص167؛ معانى الاخبار، ص16.
🏷 #امام_زمان (عج)
#آیت_الله_بهجت (ره)
#خاطرات_شهید
💠آخرین تماس...
●پارسال همین روزها بود(هفته دوم تعطیلات عید) تلفنم صبح زنگ زد و قبل از پاسخ دادنم ، قطع شد. شماره بدون نام روی تلفن بود و من معمولا با اینجور شماره ها تماس نمیگیرم.
●ناگهان دلم لرزید،زنگ زدم به برادر کوچکم حسین و شماره را برایش خواندم و گفتم شاید شماره تو باشه که دوباره خطت را عوض کردی!، داداش حسین تایید کرد و گفت از سوریه برگشتی, تعجب کردم و فورا تماس گرفتم،گوشی را برداشتی و با صدای گرم همیشگی گفتی:
●به به سلام اخوی، نایب الزیاره ام پیش امام رضا..گفتم: خیلی دعا کن، کی اومدی؟! کی می آیی قم ، ببینیمت؟ گفتی: فقط #مرخصی گرفتم خانواده را بیاورم پابوس آقا، این دفعه وقتم کم است و امکان نداره ببینمتون، اگه عمری بود به زودی می آیم قم میبینمتون.
●گفتم: به سلامت، سلام ما را هم برسان.
و نمیدانستم این آخرین سلام و خداحافظی است.آخرین همکلامی من با تو پیش امام رضا بود، دعا کن اولین #دیدار ما هم پیش امام رضا باشه.
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده...
📎شهید راه نابودی اسرائیل
.
#شهیدمحمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆«عجایب بعد از ظهور»
❣️ هدف اصلی خلقت امام زمانه...
🌎 بعد از ظهور چه اتفاقاتی رخ میدهد؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#یاوران_مهدی_عج
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
rajab 1444 Final.pdf
328.6K
🔹جدول #مراقبه ماه رجب برای رجبیون
🔸مستحبات و اذکار هر روز ماه رجب
🔻برای کشتن تو هم قسم شدند سگان
و در مقابل ابلیس خم شدند سگان
به گوش باش که بانگ یمن شنیدنی است
که ناله های اویس قرن شنیدنی است
#جبهه_مقاومت
#یاران_سید_خراسانی
#یاران_یمانی
#حزب_الله
🍃وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ🍃
🌟*أین الرّجبیون*🌟
🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که
🌙اولین روزش باقری
🌙سومینش نقوی
🌙دهمینش تقوی
🌙سیزدهمینش علوی
🌙نیمه اش زینبی
🌙بیست و پنجمش کاظمی
🌙بیست و هفتمش محمدی است
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع) 🌺
#مبارڪ_باد💫🎉
#خاطرات_شهید
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم ..
● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. "
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 97 هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت98
نگاهش برگشت روی من ...
دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ...🥺 اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
قطعاً دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
🥺محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
🥺 واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سؤال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ...
فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ... 🥺
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
🥺پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن...
🥺بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرااما نمی تونستم ازش جدا بشم 🥺 🥺
نمی خوای همراهت باشم...
اینطور نیست ..
🥺تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
🥺نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بأیست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم .....
همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
خسته که نشدی...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم
ـ نه، اصلاً ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه....
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم ... 2 تا ورودی... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، مؤعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 99
🥺يه حس غم عجيبی وجودم رو پر كرده بود ... دلم می خواست گريه كنم🥺 ... يكی دو قدم ازمرتضی فاصله
گرفتم و بی اختيار نگاهم توی صحن چرخيد🥺 ...
بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم... شايد دوباره اون رو ببينم
🥺نمی تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد می تونستم اما دلم نمی خواست 🥺
هر لحظه بغض گلوم سنگين تر می شد ... به حدی كه كنترلش برام سخت شده بود...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم🥺
نه
قدرتش رو، نه می تونستم كلمه ای برای توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسی غيرقابل وصف بود ... 🥺🥺
سؤال های بی جوابش در برابر پريشانی و آشفتگی آشكار من، بعد از سكوتی چند لحظه ای به دلداری
تبديل شد🥺 ...
هر چند دردی از من دوا نمی كرد ...
قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته می خواستيم
زودتر بريم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاريمت و خودمون ...
كلماتش توی سرم می پيچيد ... دلم نمی خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من
برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهی كنم ... يا هر كلمه ای رو به
زبون بيارم ...
🥺رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم
توی صورتم ... نمی خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضی هم ساكت فقط به من نگاه می كرد
نيم ساعت، يا كمی بيشتر ... مرتضی از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو
ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جای خشك نداشت نفس های عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضی سر بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متأسف بودم كه
حس خوش و زيبای اونها رو خراب كردم ... 🥺اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ...
كه درونم فرياد آكنده ای از درد می جوشید ...ساكت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سكوتی كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل می شد ...
حس آدمی رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جای خودش
رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزی بخورم ... فقط با غذا بازی می كردم 🥺
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش كمك می كرد ... از طرف ديگه زير چشمی
به من نگاه می كرد🥺 ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
جوجه كباب بين ايرانی ها طرفدار زيادی داره ... برای همين پيشنهاد دادم اگه دوست نداری يه چيز
ديگه سفارش بديم...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه كردم ... مرتضی ای كه داشت زوركی لبخند می زد، شايد بتونه راهی
برای ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقی كشيدم ...
مشكل از غذا نيست ...
مشكل از بی اشتهايی منه ...
مكث كوتاهی كرد ...
شما كه نهار هم نخوردی...
برای تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق 🥺
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود كه برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همين طور ...
غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خدای اون پيش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به
زبان بيارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق
با توئه🥺 ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب
ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم بايد به چی فكر كنم ... يا چطور فكر كنم
چند ضربه آرام به در، صدای فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
مرتضی بود ... در رو باز كرد و چند قدمی رو توی اون تاريكی جلو اومد ...
در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
داريم ميريم جمكران ... اگه با ما ميای ده دقيقه ديگه حركت می كنيم ...در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگينی كه نمی
گذاشت صدايی از حنجره خسته من خارج بشه .. در رو كه بست .. آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش
شد ... من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روی وجود خاموشم می تابيد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت100
چشم هام رو بستم ... حتی نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمی كرد ... ثانيه ها يكی پس از ديگری به
دقيقه تبديل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه می
كردم ...
حرف هايی كه توی سرم می پيچيد لحظه ای رهام نمی كرد ...
🥺چطور بهش اعتماد كردی... چطور به يه مسلمان اعتماد كردی ... همه چيزشون ...
بی اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت🥺 ... درد داشتم ... درد سنگين و سختی بود ... سخت تر
از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری كه داشت روی ويرانه های زندگی من شكل می گرفت؛ نابود شده
بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جای ديگه بود...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضی ... هنوز پای ماشين منتظرم بودن ... انتظاری در عين
ناباوری بود ... خودم هم باور نمی كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير می شدم ...
ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقی كه فقط صدای نورا اون رو می شكست ... و من، نگاهم رو از
همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايی
خيره شده بودم كه توی خيابون می چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش می كردن
يكی شون اومد سمت ما ... نهايتاً بيست و سه، چهار ساله ... از طرفی كه من نشسته بودم ... مرتضی
شيشه رو پايين داد و اون سينی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند كلمه گفت و مرتضی نيم خيز شد و
توی سينی ليوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكی برای خودش ... و نگاهی به من كرد ... من
درست كنار سينی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می كردم ...
اون جوان دوباره چيزی گفت و مرتضی در جوابش چند كلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
برنمی داری...من توی عيد اونها سهمی نداشتم كه از شيرينی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تكان
دادم و باز چند كلمه ای بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضی همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو می بست از توی آينه وسط نگاهی به عقب كرد ...
اين برادری كه شربت تعارف كرد ... وقتی فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه ای زيارت
تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتماً يادش كنيد
سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان می دادن ... و من هنوز
ساكت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون
فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران می رسيديم چقدر می شد ...
ديگه ماشين رسماً توی ترافيك گير كرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ... فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روی مون رو شروع
كنيم ... فقط اين كوچولوی ما اين وقت شب اذيت نميشه... هر چند، هر وقت خسته شد می تونيم نوبتی
بغلش كنيم
و زير چشمی به من نگاه كرد ... می دونستماون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتی نورا نبود ... و منظور
اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح می دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه ای باشه ...
مثلاً اينكه من اولين نفری باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزی غير از مفهوم اصلی ... مفهومی كه تمام
اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشين رو پارك كرديم و همراه او جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتی كه هر چه جلوتر می رفتيم بيشتر
می شد و من كلافه تر ...
🥺با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايی در يك شب تاريك ...
روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخيد ...
از جايی به بعد ديگه می تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توی جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
🥺آدرس هتل رو به فارسی روی اين كاغذ بنويس
با حالت خاصی بهم زل زد ...
برمی گردی...
نمی تونستم حرفی رو كه توی دلم بود بزنم ... چيزی كه بين اون همه درد، آزارم می داد ... اميد بود ...
اميدی كه داشت من رو به سمت جمكران می كشيد ... اميدی كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاری بود كه در تمام عمرم ... برای تحقير بيشتر خودم می تونستم انجام بدم ...ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادی داشتيم ... فاصله ای كه در اين مدت كوتاه تمام
نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت101
مرتضی منتظر شنيدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان كودكی ملتمس به اون زل زده بودم ...
🥺زبانم سنگين بود و قلبم برای تك تك دقيقه ها، التهاب سختی رو تحمل می كرد ... چشم هام رو از
مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره
ها مسجد رو می كرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از
توی قباش خودكاری در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ديدی كجا ماشين رو پارك كردم ... اگه برگشتی اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه
همون مسير رو چند متر پايين تر بری، هر ماشينی كه جا داشته باشه سوارت می كنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سريع ... و هر جا فضای بيشتری بود از زمين
كنده می شدم ... با تمام قوا می دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايی كه مسجد از دور ديده شد ... تمام
لحظات اين فاصله در نظرم طولانی ترين شب زندگی من بود...
دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی كه رسيدم پاهام می
لرزيد و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت ركوع، دست به زانو، نفس های عميقی كشيدم ...
شايد همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت
قامت صاف كردم ... چشمم بی اختيار بين جمعيت می چرخيد ... هر كسی كه به ورودی نزديك می شد ...
هر كسی كه حركت می كرد ... هر كسی كه .
🥺مردمك چشم های منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ...
تا اينكه شخصی از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود
🥺بغض سنگينی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك🥺 مخفی شد ... دلم می خواست
محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها می لرزيد كسی باور نمی كرد چه درد وحشتناكی در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون
واقعاً بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود...
به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من برای اولين بار با كلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ... 🥺🥺🥺
عليك السلام
شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزی بود الّا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود
ـ منتظر كه نمونديد...
در ميان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... 🥺لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری
شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بی تابم كرده
بود ...
🥺 نه ... دقيق رأس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره كرد ...
بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشكم زد ...
🥺من مسلمان نيستم نمی تونم وارد مسجد بشم
آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودی اشاره كرد ...
حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرماييد داخل
🥺قدم های لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت102
🥺پشت سر اون، قدم های من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما
فاصله بيوفته🥺
در اون فضای بزرگ، جای نسبتاً دنجی برای نشستن پيدا شد ...🥺 بعد از اون درد بی انتها
.... هوا و نسيم يك شب خنك تابستانی ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من كن فيكون شده بود
و حرف های بين ما شروع شد ...
چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر برای شما مهمه
چند لحظه سكوت كردم ... نمی دونستم بايد از كجا شروع كنم ... اين داستان بايد از خودم شروع می
شد ... 🥺خودم، زندگيم و ماجرای پدرم رو خیلی خلاصه تعريف كردم ... اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت
نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا كنم 🥺
بعد از اين مسائل سؤال های زيادی توی ذهنم شكل گرفت ... و هر چی جلوتر می رفتم به جای اينكه به
جواب برسم بيشتر گم می شدم ... هيچ كس نبود به سؤال های من جواب بده🥺 ... البته جواب می دادن اما
نه جوابی كه بتونه ذهن من رو باز كنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمی دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد
كرد ... چه چيزی پشت تمام اين ماجراهاست ...
چی شد كه فكر كرديد می تونيد به ايشون اعتماد كنيد ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب كمی سخت بود ...
چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ... من تا قبل فكر می كردم
هدف شون فقط تسلط روی شبكه های استخراج و پالايش نفت توی عراق بوده ... اما اون چيزی رو كه
در اصل داشت مخفی می شد اون ماجرا بود🥺 ... حتی سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با
تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می كنن ...
قطعاً چيزی در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش می ترسن ... حقيقتی كه من نمی فهمم و
نمی تونم پيداش كنم ... يا 🥺اون مرد به حدی خطرناك هست كه برای آرامش جهانی بايد بی سر و صدا
تمومش كرد ... يا دليل ديگه ای وجود داره كه اونها می خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفی نمی تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درك كنم ... چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و
قرار باشه همه به یه نقطه واحد برسه ... چطور ممكنه در وجوه اعقتادی عين هم باشن با این همه تفاوت
اون هم درحالی كه همه شون ادعای حقانيت دارن...
خيلی آروم به همه حرف های من گوش كرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چك می كردم ...
می ترسيدم چيزی رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم
بگيرم ...
با سكوت من، لحظاتی فقط صدای محيط بين ما حاكم شد ... لبخندی زد و حرفش رو از جايی شروع كرد
كه هيچ نسبتی با حرف های من نداشت ...
انسان در خلقت از بخش تشكيل شده ... يكی عقلانی كه مثل يه سيستم كامپيوتری هست ... با
نرم افزارها و كدنويسی های مبدأ كارش رو شروع می كنه ... اطلاعات رو براساس كدنويسی هاش
پردازش می كنه ... در عين اينكه كدنويسی تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته
اين بخش از وجود انسان، بخش مشترك انسان و ملائك هست ...ملائك دستور رو دريافت می كنن ... دستور رو پردازش می كنن و طبق اون عمل می كنن ... مثل يه
سيستم كه قدرتی در دخل و تصرف نداره و شما بهش مسأله ميدی اون طبق كدهاش، به شما پاسخ ميده
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراك بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن،
خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبی ...
قلمرو انسان ها بعد از اينكه برای خودشون تعريف پيدا می كنه ... گسترش پيدا می كنه ... ميشه قلمرو
خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو كشور ... و گاهی اين قلمرو طلبی فراتر از حيطه طبيعی اون حركت می كنه
چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل می كنن ... قلمروهاشون هم اسم های متفاوتی داره
به قلمرو درونی شون ميگن حيطه شخصی ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من،كشور
من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتی هست كه مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می كنه ...
هر چه بيشتر ادامه می داد ... بيشتر گيج می شدم ... اين حرف ها چه ارتباطی با سؤال های من داشت
انسان ها براساس اشتراك حيوانی زندگی می كنن ...
پيش از اينكه در كودك قدرت عقل شكل بگيره و
كامل بشه ... براساس كدهای پايه عمل می كنه ... حفظ بقا ... گريه می كنه و با اون صدا، اعلام كد می كنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگی داره ... تا زمانی كه ساير كدنويسی ها فعال بشه
و در اين فاصله اين سيستم داخلی، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضی از اين اطلاعات داده های
ساده است ... بعضی هاشون مثل يه نرم افزار می مونه ...نرم افزارها و داده هايی كه از محيط اطراف
وارد ميشه و به زودی سيستم محاسباتی فرد رو ايجاد می كنه ...
كدنويسی هايی كه اسلام بهش ميگه پيامبر درونی ... كدهايی كه اساس زندگی مادی اون انسان رو
كنترل می كنه ... و درست اينجاست كه شيطان وارد عرصه می شه ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸