#خاطرات_شهید
محسن یکی از فعالین فرهنگی مسجد رجایی شهر بود و جوانان زیادی را جذب میکرد، در آن محل همه محسن را میشناختند و محسن جایگاه ویژه ای داشت.
محسن اردوهای فرهنگی و رزمی بسیاری برگزار میکرد و از این طریق جوانان زیادی را باخود همراه میکرد، با شروع شدن حمله داعشی به مردم مظلوم و بی پناه سوریه و عراق و برای دفاع از حرم اهل بیت در قالب مستشار نظامی برای آموزش نظامی و رزمی به نیروهای مردمی و وطنی سوریه و عراق چندین بار به این دو کشور اعزام شد.
بعد از اعزام، محسن دیگر آن محسن نبود، مدام از آنجا میگفت و از مظلومیت مردم سوریه حرف میزد، حتی زمانی هم که پیش ما بود روحش آنجا بود.
محسن مجرد بود چندین بار برایش خانوم های متعهد زیر نظر گرفته بودم و تا میخواستم با محسن راجع به ازدواج صحبت کنم میدیدم که تمام فکرش شهادت است، تمام فکر محسن کمک به مردم مظلوم سوریه بود. می گفت: مادر من معلوم نیست وضعیتم چطور میشود فعلا صبر کن.
محسن بیشتر حقوقش را صرف خانواده های بی سرپرست میکرد، محله های فقیر نشین کرج محسن را خوب میشناختن و هنوز هم حقوق محسن صرف خانواده های نیازمند میشود.
یک روز با محسن به بهشت زهرا رفته بودیم، مادر شهیدی را دیدیم که همسرش نیز به رحمت خدا رفته بود و فرزندی نداشت، محسن آنقدر پای صحبتش و دردودلش نشست که متوجه شد سقف منزل آن مادر در اثر باران خراب شده و کسی را ندارد که تعمیرش کند ، محسن برای تعمیر منزل پیش قدم شد و آن مادر همیشه دعا گوی محسنم بود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محسن_کمالی🌷
●ولادت : ۱۳۶۳/۱۱/۹ کرج ، البرز
●شهادت : ۱۳۹۴/۱/۲۷ حلب ، سوریه
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۱ دی ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 11 January 2024
قمری: الخميس، 28 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹تحویل حضرت محمد صلی الله علیه و آله به حضرت حلیمه سلام الله علیها
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#حدیث
🌸 امیرالمؤمنین امام علی (عليه السلام) :
اِختَصِر مِن كَلامِكَ مَا استَحسَنتَهُ فَإِنَّهُ بِكَ أجمَلُ، وعَلى فَضلِكَ أدَلُّ
سخن نيكو و مختصر بگو؛ زيرا اين براى تو زيباتر است و بر فضل تو، دلالت بيشترى دارد.
📚 غررالحكم، حدیث ٢٧٣۵
این تصویر تاریخی ، از معروف ترین تصاویر به جا مانده از عملیات کربلای پنج است.....
احمد دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" که شاهد عینی این تصویربوده نوشته است:
"عکس مربوط به سومین روز عملیات کربلای پنج در شلمچه است؛
وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی شهید سمت چپ در عکس و علی شاه آبادی شهید سمت راست که یکی از سمینوف چی های دسته ادوات بوده، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی میخورد به سر حصیبی و رد میکند و میخورد به سر دومی....
سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه آبادی گرفته است."
وقتی رزمنده جوانی به نام علی شاه آبادی دوربین خود را به جبهه میبرده، لابد امیدوار بوده تصویری به یادماندنی از عملیات بگیرد...
اما حتما تصورش را هم نمیکرده که در همان دوربین، یکی از به یادماندنی ترین عکسهای به جا مانده از کربلای پنج ثبت شود که سوژه اصلی عکس هم، خودش و رفیقش باشند...
روح هر دو شان شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ برای خوشایند هیچکس جهنم نروید
▪️ سالروز شهادت سرلشکر شهید احمد کاظمی
🔴 ای انسان تکبروغرورت برای چیست
نخست «نطفه» بىارزشى بودید، چیزى نگذشت که شما را به صورت «علقه» و از آن پس به صورت «مضغه» در آورد، سپس شکل و اندام انسانى به شما داد، بعد لباس حیات در اندام شما پوشانید، و به شما روح و حس و حرکت داد، همین گونه مراحل مختلف جنینى را یکى پس از دیگرى پشت سر نهادید، تا به صورت انسانى کامل از مادر متولد شدید، باز اطوار حیات و اشکال مختلف زندگى ادامه یافت، شما همیشه تحت ربوبیت او قرار دارید، و دائماً نو مى شوید، و آفرینش جدیدى مى یابید، چگونه در برابر آستان با عظمت خالق خود سر تعظیم فرود نمىآورید؟
قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام:
«عَجِبْتُ لِابْنِ آدَمَ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ وَ هُوَ قَائِمٌ بَيْنَهُمَا وِعَاءً لِلْغَائِطِ ثُمَّ يَتَكَبَّر»
از فرزند آدم در شگفتم، ابتدايش نطفه و پايانش مردارى بدبو، و بين ابتدا و پايانش ظرف نجاست است، آنگاه تكبر مى ورزد!
📚 وسائل الشيعة/ج1/ص ۳۳۴
الان باید اینجا قدم میزدم
و بهت میگفتم:
سلام درمون دردام...
ولی خیلی دورم؛
خیلی!
#امام_حسین_قلبم❤️
ما نسلِ موندن نیستیم رفیق ؛
نسلِ رسوندنیم . .
نزدیکِ قلهایم ، مبادا جا بمونی !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فرازی از آخرین صوت ضبط شده شهید عباس دانشگر
.
بخشی از وصیت نامه:
حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده...
#شهیدعباس_دانشگر🌷
نماز سکوی پرواز 32.mp3
4.4M
#نماز 32
🎧آنچه خواهید شنید؛ 👇
❣نماز ؛ یه وسیله است یا یه مرکب تیز پا..
که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت!
👈اماچرا
ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم ؟
رفیقان رفتهاند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بَر من آید...
۴ فروردین سال ۱۳۶۱
پیکر قهرمان "شهید احمد هادی"
در مقابل همرزمانش، چهار دوستی که
در عملیاتهای بعد به شهادت رسیدند
از راست: شهید محمدعلی موحدی،
شهید صالحی ، شهید ناصر شفیعی
و شهید علی ماندگاران
#وداع_یاران
#عملیات_فتح_المبین
#رزمندگان_لشکر۸_نجف
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
#فرازے_از_وصیت_نامہ
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت.
● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد
#شهید_براتعلی_داوودی
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و
خواسته ات را اجابت میکند...
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان بابای دختر کاپشن صورتی در مدرسه دخترانه:
من دخترم رو از دست ندادم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت93
صبحانه رو كه خوردیم ...یکی دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیروم
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم
🥺گاهی هم هیچ چیز نمی فهميدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه صورتم رو گرم می كرد ... چشم های
خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا كنن بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان می چرخید🥺🥺 ...
خواب با من بيگانه بود ...
مرتضی كه من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی كه برای تازه واردی مثل من، شادی محسوس تر از
ساكنین اونها به نظر می رسید
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می
داد این بی خوابی های مكرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت🥺 ... و
نمی گذاشت اون طور كه می خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ...
دردی كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك ترین شعاع نور تا آخرین سلول های
عصبی چشم و مغزم پيش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقيقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی كردم شاید
نور كمتری از بین خط باريك پلك هام عبور كنه
حالت خوبه ...
مغزم به حدی درد می كرد كه نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سؤالش رو پردازش كنه ... یه کم
خودم رو روی تخت جا به جا كردم
ـ می خوای بریم دكتر...
🥺می خواستم جواب بدم ... اما حتی واكنشی به این كوچكی دردم رو چند برابر می كرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
🥺نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
میرم دنبال دارويی كه گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت🥺 ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر می كرد ممكنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد بی ... حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خيره شد ...
خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود 🥺
هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت94
اصلاً نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با یه كش و قوس حسابی به بدنم، همه
عضلات رو از توی هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه می كردم بيشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو كه از من گرفته بود ... برای كاوش و
تحقیق
برای دیدن و تحلیل كردن یا... حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بيشتر قم نبودیم
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه الان
كجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلاً از بایگانی ذهنم پاك شده بود
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل
از پشت صدام كرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم... حالت بهت
لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ... چرا ... نمی دونم ...
نگاهم یین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... جايی می خواید برید...
سریع منظورم رو فهمید ...
مرتضی پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید🥺 ...
بدون این که حتی یه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلاً حواسم نبود شاید این مكالمه باید
بین ما ادامه پیدا می كرد ... فقط حال خودم رو می فهميدم كه دل توی دلم نيست ... میخواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می
ایستاد و ديگه هیج مسكن و خواب آوری نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...🥺🥺🥺
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابی هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضی كار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازی می كرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ...دنیل پاهاش رو روی
هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورود ،يه طوری نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضی زودتر من رو دید... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پ كرد ...
ـ با تشكر از شما عالی ام... و صد در صد آماده كه بریم بیرون ...
با كمی فاصله، نشستم روی مبل جلويی اونها
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی... خدا ...
هیچ واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم یکی دیگه از دلیل های اومدنم، ديدن و شنيدن همین
عجايب بود ...
و واكنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشكی ... توی فاصله ای كه من بی هوش
افتاده بودم خريده بودن .
بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت95
توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر حضرت معصومه رو می شناسی ...
هيچی ...
با شنيدن جواب صريح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمی كرد اين همه اشتياق برای
همراه شدن، متعلق به كسی بود كه هيچ چيز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها برای من موضوعيت چندانی نداشت ... من در جستجوی چيز ديگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم
چند لحظه سكوت كرد ...
اين بانوی بزرگواری كه ما الان داريم برای زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و
خواهر بزرگوار امام رضا (ع) هستند ... كه برای ملاقات برادرشون راهی ايران شده بودن ...
يه خانم ...
ناخودآگاه پريدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايی بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزی كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهنی من بود ...
جز رفتارهای تبعيض آميز و بدوی چیز دیگه اگه نبود ... و حالا يه خانم ...
اين همه راه و احترام برای يه
خانم...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی كمی متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ... و لحظاتی از اين فاصله
كوتاه هم به سكوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون
شده بود ... شايد نمی دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای كه ارزش شروع يك صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی
حرم ايستاده بوديم ...
چشم های دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكی از اشك مخفی شده بود ... و من محو تصاويری ناشناخته ...
حس عجيبی درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عميق و
قوی كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ... جاذبه ای كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش می كشید... با قدرت وسيعی كه نمی فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين ... يا
آسمان...نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنيل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست ديگه اش روی قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه می كرد و قطرات اشك به آرامی از گوشه چشمش فرو می
ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمی شنيدم ...
صدای مرتضی ، من رو به خودم آورد ...
اين صحن به خاطر، آينه كاری های مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمی تونی بيای🥺
...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
بقيه رو كه بردم داخل و جا پيدا كرديم ... برمی گردم پيش شما كه تنها نباشی...
تمام وجودم فرياد می كشيد ... فرياد می كشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم می خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا می ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود
اونها رو نگاه می كردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه های ملتمسی كه به اون عظمت خيره
شده بود ...🥺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت96
حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد🥺 ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... 🥺تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... 🥺پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ... 🥺
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانویی که بیشتر از چند جمله ساده نمی شناختمش ...
و حالی که نمی فهمیدم ... به همه چیز فکر می کردم ... جز این ...
نشسته بودم کنار دیوار ... دقیقه ها چطور می گذشت... توی حال خودم نبودم که چیزی از گذر زمان و محیط اطرافم درک کنم ... تا اینکه
دستی روی شانه ام قرار گرفت ... 🥺
بی اختیار سرم به سمتش برگشت ... چهره جوانی، بین اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست..
سلام ... اینجا که نشستید توی مسیره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید ...
نگاهم از روی اون برگشت روی چند نفری که با فاصله از ما ایستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
🥺 ببخشید ... نمی دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ایستاده بود ...
تو انگلیسی حرف زدی ...
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست ... و به افرادی که ازشون فاصله می گرفت اشاره کرد ... باهاتون که فارسی حرف زدن واکنشی نداشتید ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
چرا اینجا نشستید و وارد نمی شید ...
من به خدای شما ایمان ندارم ...
جایی از تعجب توی چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه می کرد ... سکوتی که سکوت من رو در هم شکست ...
همراه های من مسلمان هستن ... برای زیارت وارد حرم شدن ... من اینجا منتظرشون هستم ...
توی صحن، جای دیگه ای برای من پیدا کرد ... جایی که این بار جلوی دست و پای کسی نباشم اما شبیه افراد بی ایمان نیستی ...
نشست روی زمین، کنار من ...
چرا این حرف رو میزنی...
چه دلیلی غیر از ایمان، شما رو در این زیارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرد.
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهی که انگار تا اعماق وجودم پیش می رفت ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... دیشب با کسی حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنایی من با اون می گذشت ... و حالا کسی از من سؤال می پرسید که اصلاً نمی شناختمش ...نمی دونستم آیا پاسخ این سؤال ، پاسخی بود که در جواب سؤال این غریبه بدم یا نه ...
و من همچنان به چشم های مطمئن و پرسشگر اون خیره شده بودم ...
نگاهم برای لحظاتی برگشت سمت گنبد و ایوان آینه ... و بستم شون ... نور و تصویر حرم، پشت پلک های سنگین و سیاه من نقش بست ... بین من و اون جوان، فقط یک پاسخ فاصله بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 97
هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
برای پیدا کردن کسی اومدم ...
این همه راه رو از یه کشور دیگه...
ـ خیلی برام مهمه حتماً پیداش کنم ... 🥺
لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ...
مطمئنی اینجا پیداش می کنی... نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
چه شکلی هست ... ازش تصویری داری ...
دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سؤال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ...
🥺نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ...
درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ...
یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی ...
برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...
تو به اون مرد اعتقاد نداری ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی...
دوباره لبخند زد ...
اما این بار، جدی تر از همیشه ...
یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا.
نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ...
نه ... نمیشه ...
پس واقعاً باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی ...
هنوز مبهوت بودم ...
نگاهم، باورم رو فریاد می زد ...
پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلاً، علت وجودش اقامه دین خداست ...
چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی ...
نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی ...
نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه... چطور متوجه نشده بودم ...
اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن
طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...
توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ...
از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد
به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ... از کنار من بلند شد ...
🥺ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمی کنم ...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313