فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_یکی دلتنگی مارو ؛به امامرضا برسونه .❤️🩹
#امام_زمان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به این میگن بانوی نمونه که افتخار سرزمین #ایران است!
نه امثال بعضی سلبریتی ها که مایهی ننگ مردم ایران هستند!
سرلشکر پاسدار شهیداحمد کاظمی در2 مرداد سال 1337 در شهر نجف آیاد اصفهان دیده به جهان گشود و همچونسایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید.پس از تحصیلات دوره دبیرستان به مبارزین در
جبهههای جنوب لبنان پیوست. با پیدایش جرقههای انقلاب اسلامی به مبارزه علیه رژیم
ستم شاهنشاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به
کردستان رفت تا با دشمنان داخلی انقلاب راسرکوب نماید.همچنین احمد کاظمی پس از اغاز جنگ تحمیلی با یک گروه ۵۰ نفره در جبهههایآبادان حضور یافت و در برابر اشغالگران عراقی ایستاد.حضور مستقیم وی در خط مقدمجبهه باعث شد از ناحیه پا ، دست ، و کمر بارها مجروح گردیده و یک بار نیز انگشت
دستش قطع شود او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهههای نبرد از کردستان
گرفته تا جای جای جبهههای جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان عراقی در سِـمتهایی
چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکرزرهی ۸ نجف اشرف ،
یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)
و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت وی پس از جنگ به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را
در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد کاظمی
به علت کفایت و شجاعت از سوی آیتالله خامنهای ۳ مدال فتح دریافت کردوی در اواسط
سال ۱۳۸۴ از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شده بود وی در 19
دی ماه سال 1384 در حادثه هواپیمایی فالکن نزدکی به اورمیه به درجه شهادت نائل
گردید
#خاطرات_شهید
محسن یکی از فعالین فرهنگی مسجد رجایی شهر بود و جوانان زیادی را جذب میکرد، در آن محل همه محسن را میشناختند و محسن جایگاه ویژه ای داشت.
محسن اردوهای فرهنگی و رزمی بسیاری برگزار میکرد و از این طریق جوانان زیادی را باخود همراه میکرد، با شروع شدن حمله داعشی به مردم مظلوم و بی پناه سوریه و عراق و برای دفاع از حرم اهل بیت در قالب مستشار نظامی برای آموزش نظامی و رزمی به نیروهای مردمی و وطنی سوریه و عراق چندین بار به این دو کشور اعزام شد.
بعد از اعزام، محسن دیگر آن محسن نبود، مدام از آنجا میگفت و از مظلومیت مردم سوریه حرف میزد، حتی زمانی هم که پیش ما بود روحش آنجا بود.
محسن مجرد بود چندین بار برایش خانوم های متعهد زیر نظر گرفته بودم و تا میخواستم با محسن راجع به ازدواج صحبت کنم میدیدم که تمام فکرش شهادت است، تمام فکر محسن کمک به مردم مظلوم سوریه بود. می گفت: مادر من معلوم نیست وضعیتم چطور میشود فعلا صبر کن.
محسن بیشتر حقوقش را صرف خانواده های بی سرپرست میکرد، محله های فقیر نشین کرج محسن را خوب میشناختن و هنوز هم حقوق محسن صرف خانواده های نیازمند میشود.
یک روز با محسن به بهشت زهرا رفته بودیم، مادر شهیدی را دیدیم که همسرش نیز به رحمت خدا رفته بود و فرزندی نداشت، محسن آنقدر پای صحبتش و دردودلش نشست که متوجه شد سقف منزل آن مادر در اثر باران خراب شده و کسی را ندارد که تعمیرش کند ، محسن برای تعمیر منزل پیش قدم شد و آن مادر همیشه دعا گوی محسنم بود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محسن_کمالی🌷
●ولادت : ۱۳۶۳/۱۱/۹ کرج ، البرز
●شهادت : ۱۳۹۴/۱/۲۷ حلب ، سوریه
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۱ دی ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 11 January 2024
قمری: الخميس، 28 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹تحویل حضرت محمد صلی الله علیه و آله به حضرت حلیمه سلام الله علیها
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#حدیث
🌸 امیرالمؤمنین امام علی (عليه السلام) :
اِختَصِر مِن كَلامِكَ مَا استَحسَنتَهُ فَإِنَّهُ بِكَ أجمَلُ، وعَلى فَضلِكَ أدَلُّ
سخن نيكو و مختصر بگو؛ زيرا اين براى تو زيباتر است و بر فضل تو، دلالت بيشترى دارد.
📚 غررالحكم، حدیث ٢٧٣۵
این تصویر تاریخی ، از معروف ترین تصاویر به جا مانده از عملیات کربلای پنج است.....
احمد دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" که شاهد عینی این تصویربوده نوشته است:
"عکس مربوط به سومین روز عملیات کربلای پنج در شلمچه است؛
وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی شهید سمت چپ در عکس و علی شاه آبادی شهید سمت راست که یکی از سمینوف چی های دسته ادوات بوده، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی میخورد به سر حصیبی و رد میکند و میخورد به سر دومی....
سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه آبادی گرفته است."
وقتی رزمنده جوانی به نام علی شاه آبادی دوربین خود را به جبهه میبرده، لابد امیدوار بوده تصویری به یادماندنی از عملیات بگیرد...
اما حتما تصورش را هم نمیکرده که در همان دوربین، یکی از به یادماندنی ترین عکسهای به جا مانده از کربلای پنج ثبت شود که سوژه اصلی عکس هم، خودش و رفیقش باشند...
روح هر دو شان شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ برای خوشایند هیچکس جهنم نروید
▪️ سالروز شهادت سرلشکر شهید احمد کاظمی
🔴 ای انسان تکبروغرورت برای چیست
نخست «نطفه» بىارزشى بودید، چیزى نگذشت که شما را به صورت «علقه» و از آن پس به صورت «مضغه» در آورد، سپس شکل و اندام انسانى به شما داد، بعد لباس حیات در اندام شما پوشانید، و به شما روح و حس و حرکت داد، همین گونه مراحل مختلف جنینى را یکى پس از دیگرى پشت سر نهادید، تا به صورت انسانى کامل از مادر متولد شدید، باز اطوار حیات و اشکال مختلف زندگى ادامه یافت، شما همیشه تحت ربوبیت او قرار دارید، و دائماً نو مى شوید، و آفرینش جدیدى مى یابید، چگونه در برابر آستان با عظمت خالق خود سر تعظیم فرود نمىآورید؟
قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام:
«عَجِبْتُ لِابْنِ آدَمَ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ وَ هُوَ قَائِمٌ بَيْنَهُمَا وِعَاءً لِلْغَائِطِ ثُمَّ يَتَكَبَّر»
از فرزند آدم در شگفتم، ابتدايش نطفه و پايانش مردارى بدبو، و بين ابتدا و پايانش ظرف نجاست است، آنگاه تكبر مى ورزد!
📚 وسائل الشيعة/ج1/ص ۳۳۴
الان باید اینجا قدم میزدم
و بهت میگفتم:
سلام درمون دردام...
ولی خیلی دورم؛
خیلی!
#امام_حسین_قلبم❤️
ما نسلِ موندن نیستیم رفیق ؛
نسلِ رسوندنیم . .
نزدیکِ قلهایم ، مبادا جا بمونی !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فرازی از آخرین صوت ضبط شده شهید عباس دانشگر
.
بخشی از وصیت نامه:
حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده...
#شهیدعباس_دانشگر🌷
نماز سکوی پرواز 32.mp3
4.4M
#نماز 32
🎧آنچه خواهید شنید؛ 👇
❣نماز ؛ یه وسیله است یا یه مرکب تیز پا..
که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت!
👈اماچرا
ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم ؟
رفیقان رفتهاند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بَر من آید...
۴ فروردین سال ۱۳۶۱
پیکر قهرمان "شهید احمد هادی"
در مقابل همرزمانش، چهار دوستی که
در عملیاتهای بعد به شهادت رسیدند
از راست: شهید محمدعلی موحدی،
شهید صالحی ، شهید ناصر شفیعی
و شهید علی ماندگاران
#وداع_یاران
#عملیات_فتح_المبین
#رزمندگان_لشکر۸_نجف
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
#فرازے_از_وصیت_نامہ
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت.
● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد
#شهید_براتعلی_داوودی
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و
خواسته ات را اجابت میکند...
زندگیت سخت شده؟!
#صداش_کن ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان بابای دختر کاپشن صورتی در مدرسه دخترانه:
من دخترم رو از دست ندادم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت92 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت93
صبحانه رو كه خوردیم ...یکی دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیروم
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم
🥺گاهی هم هیچ چیز نمی فهميدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام
بود ...
با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه صورتم رو گرم می كرد ... چشم های
خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا كنن بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان می چرخید🥺🥺 ...
خواب با من بيگانه بود ...
مرتضی كه من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی كه برای تازه واردی مثل من، شادی محسوس تر از
ساكنین اونها به نظر می رسید
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمك به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می
داد این بی خوابی های مكرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت🥺 ... و
نمی گذاشت اون طور كه می خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ...
دردی كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچك ترین شعاع نور تا آخرین سلول های
عصبی چشم و مغزم پيش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقيقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در كشيدم و بازش
كردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی كردم شاید
نور كمتری از بین خط باريك پلك هام عبور كنه
حالت خوبه ...
مغزم به حدی درد می كرد كه نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سؤالش رو پردازش كنه ... یه کم
خودم رو روی تخت جا به جا كردم
ـ می خوای بریم دكتر...
🥺می خواستم جواب بدم ... اما حتی واكنشی به این كوچكی دردم رو چند برابر می كرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
🥺نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ...
میرم دنبال دارويی كه گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو
دریافت كرد ...تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت🥺 ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور
نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر می كرد ممكنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در كه وارد شد بی ... حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خيره شد ...
خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل
دارويی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود 🥺
هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ...
قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیق عمیق ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت94
اصلاً نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با یه كش و قوس حسابی به بدنم، همه
عضلات رو از توی هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه می كردم بيشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو كه از من گرفته بود ... برای كاوش و
تحقیق
برای دیدن و تحلیل كردن یا... حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بيشتر قم نبودیم
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه الان
كجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلاً از بایگانی ذهنم پاك شده بود
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل
از پشت صدام كرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم... حالت بهت
لبخند خاصی صورتم رو پر كرد ... چرا ... نمی دونم ...
نگاهم یین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... جايی می خواید برید...
سریع منظورم رو فهمید ...
مرتضی پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید🥺 ...
بدون این که حتی یه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلاً حواسم نبود شاید این مكالمه باید
بین ما ادامه پیدا می كرد ... فقط حال خودم رو می فهميدم كه دل توی دلم نيست ... میخواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می
ایستاد و ديگه هیج مسكن و خواب آوری نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...🥺🥺🥺
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابی هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضی كار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازی می كرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ...دنیل پاهاش رو روی
هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورود ،يه طوری نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضی زودتر من رو دید... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پ كرد ...
ـ با تشكر از شما عالی ام... و صد در صد آماده كه بریم بیرون ...
با كمی فاصله، نشستم روی مبل جلويی اونها
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی... خدا ...
هیچ واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم یکی دیگه از دلیل های اومدنم، ديدن و شنيدن همین
عجايب بود ...
و واكنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشكی ... توی فاصله ای كه من بی هوش
افتاده بودم خريده بودن .
بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸