eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهـی ... فاصله ما و یه خمپاره است ؛ یه سیم خاردارِ به اسمِ ! از این ها که بگذریم ، می رسیم ... 💔
نماز سکوی پرواز 35.mp3
4.28M
35 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣وقتی نمازمون،نماز بشه؛ به مقام شهود میرسیم! 👈یعنی اذکارنماز ازقلبمون خارج ميشه،نه از زبانمون. ❤️با قلبمون میگيم؛ خدا...جز تودلبری ندارم.
༻﷽༺ جهـاد ، بابى هـميشہ مفتوح است و آنانكہ از اين باب گذشتند در جلوه هـاى اصيل جهـاد رزميدند و رستند . . .🌹 🇮🇷🌷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 🌹شهید کامران پورسارسر 🌻تاریخ تولد: ۳۰ مهر ۱۳۴۶ 🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای کُل محله 🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵ 🌷 محل شهادت: گیلانغرب ☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران 🌿مزار شهید: جاویدالاثر 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 🌹شهید عطاءاله میرزاآقاجانی ملک میان 🌻تاریخ تولد: ۳ خرداد ۱۳۴۲ 🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای ملک میان 🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵ 🌷 محل شهادت: نفت شهر ☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران 🌿مزار شهید: جاویدالاثر 🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺 🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺 🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 ویژه شهادت امام هادی علیه السلام چقدر گرفته بوی غم هوای سامرا میتپه دلم تو این شبا برای سامرا
✅ امام هادی علیه السلام: 🌟 بار خدایا! وعده‌ای را که به اهل بیت (ع) داده‌ای تحقّق بخش و زمین خود را با شمشیر قائم آنان پاک گردان 🌟 و به وسیله او، حدود تعطیل شده و احکام فرو نهاده و تغییر یافته ات را برپا دار 🌟 و به برکت وجود او، دل‌های مرده را زنده ساز و خواسته‌های پراکنده را یک پارچه گردان 🌟 و زنگار ستم را از راه خود بزدای تا اینکه حقّ، با دست او، در زیباترین چهره اش آشکار شود 🌟 و در پرتو نور دولت او، باطل و باطل گرایان نابود شوند و چیزی از حقّ و حقیقت به واسطه ترس از هیچ انسانی، پوشیده نماند. ⬅️ «مصباح الزائر، صفحه ۴۸۰»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت110 هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت111 🥺برگشتم سمت مرتضی ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش می كرد ... 🥺 دقيقاً زمانی كه داشتم فكر می كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه ... اين سؤال رو از من پرسيد درست وسط بحث ... جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توی همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فكر می كنم ... دقيقاً توی همون نقطه دوباره ازم سؤال كرد چرا می خوای آخرين امام رو پيدا كنی... و اين سؤال رو با ضمير غائب سؤال كرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی كه اون من رو به خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنين جمله ای فكرم نسبت به هويت احتمالی عوض بشه ... 🥺می دونی چرا اين سؤال رو ازم پرس... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد 🥺 من برای پيدا كردن حقيقت دنبالش می گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان نزديكش ... همه چيز برای من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتاً خود امام بود ... اون سؤال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... اول اينكه به من گفت ... زمانی كه انسان ها برای شكستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می افته ... و يعنی ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اينكه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نيستی... از دنيل قبلاً شنيده بودم افرادی هستند كه هدايت بی واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 🥺اما زمانی كه هويت رسماً براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ... پس هر سؤالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم . و دومين مفهوم، كه شايد از قبلی مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزی كه لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات 🥺می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقاً اون سؤال نقطه هشدار بود مطرح شدنش درست زمانی كه داشتم به چهره اش فكر می كردم ... يعنی چرا می خوای مطمئن بشی اين چهره منه ... يعنی اين فهميدن و اطمينان برای تو چه سودی داره توماس ... اين سؤال نبود ... ايجاد نقطه فكری بود ... شناختن چهره چه اهميتی داره ... وقتی من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسماً با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم... پس چيزی كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودی امام هست ... چيزی كه بهش اشاره كرده بود ... 🥺تبعيت ... و اين چيزی بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر می كردم ... دقيقاً علت اينكه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاری كه شيطان داشت در اون لحظه با من هم می كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتی سوق می داد كه اهميت نداشت ...🥺 چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس يك ميل باطنی كه منشأ نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ... يعنی اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتی اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعنی بدونم شيطان، هزار سال برای كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزی سربازانش اين هدف رو عملی كنن ... پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل بر خواست و امر خدای پسر پيامبر باشم... اون سؤال ، سر منشأ تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابی نداشتم ... سوالی كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی كه این شایستگی در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ... چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله ای بين ما نبود ... ـ و مرتضی ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چندانی از آشنايی ما نمی گذره اما شك ندارم انسان شايسته ای هستی ... می خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو برای پذيرش اسلام در اختيارت بذارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت112 نفس عميقی از ميان سينه اش كنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ... تو اولين كسی هستی كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايی كه الان ذهن من ياری می كنه ... مخصوصاً الان توی اين شرايط ... 🥺حرف ها و باوری رو كه تو توی اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدی ... خيلی ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... 🥺قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزی بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا كه پای چنين شخصی وسط اومده، در قابليت های خودش دچار ترديد شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بينی نبود ... برای همين هم انتخابش كردم ... انسانی كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فكرش رو معیار سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جای اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحی نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا كرده بودم، برای من كفايت می كرد ... نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو برای هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك می كردم ... آقا مرتضی ... انسان ها براساس كدهای ذهنی خودشون از حقيقت برداشت و پردازش می كنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادی كه به پيامبر پيدا كردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببينه یا... در چیزی كه می شنوم واقعاً نقصی وجود داشته باشه ... اون رو ديگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق می كنم تا به حقيقتش برسم ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجيبی داشت ... بيش از اينكه برخواسته از رضايت و شادی باشه ... مملو و آكنده از درد بود ... شما تا حالا قرآن رو كامل خوندی... نه ... دستش رو گذاشت روی زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب كرد ... به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت كنی برگشتم ...و رفت سمت در ... 🥺مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست كه چنين حال و روزی داره ... شايد برای درك اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده می بودم ... كسی كه از كودكی، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روی تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازی بازی می كرد ... می رفت و برگشت ... و بالا و پايين می شد ... كودكی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی كودكانه رو درونم حس كنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زير سرم حائل كردم ... كدهای انديشه ... بُعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدی در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلاً نفهميدم ... كی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه كرد ... و كشتی افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ... تنها چيزی كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصميم من در جهت انجام چيزی قرار می گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويی نبودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت113 با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعاً مرتضی پشت در . با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ... خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ... نهار خوردی ... 🥺مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ... هدیه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ... کی برگشتی... خیلی نگرانت شده بودیم ... صبح ... دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی ... نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید🥺 ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ... بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم .. دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریباً همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد بفرمایید ... 🥺از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا 🥺 چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ... بعد از شما ... چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ... تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ... نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ... اتفاقاً راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ... می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سؤال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ... صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره ی اسلام تحقیق کنم ... لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ... مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت114 خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت🥺 دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ... کشیدمش کنار ... شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم دو بُعد اول رو می شناختم اما با بُعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم 🥺 و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ...🥺 خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن 🥺... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ... چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ... 🥺پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بُعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سؤال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ... بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ... دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ... ـ به این زودی برگشتید ... خنده اش گرفت ... ـ زود کجاست ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم ... چه همه پیش رفتی ... نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ... روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سؤال هام رو لیست کنم ... چند لحظه مکث کردم ... ـ برنامه ات برای امشب چیه ... ـ می خوای جایی ببرمت .. با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ... نه می خوام تو بیای اونجا ... با صدای نسبتاً آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ... آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸