واقعا
کی فکرش رو
میکرد
ادامه راهتان
اینقدر #سخت باشد
بعد از شما
#غرق شدیم
در روزمرگی هایمان
و گیر کردیم
به سیم خاردار #نفس
#دعایمان_کنید
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🍃🌹🍃🌹
@taShadat
آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...🍃😞
دیگر توان ماندن نیست!
این روزها #اشک امان نمی دهد!😭
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!
و #نَفَس به سختی بالا می آید...☘
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
برایم در این روز ها #شهادت بخواه...
فقط شهادت...😭
@taShadat
👂درگوشی با #بـــرادرا⁉️⁉️
☝️ببین آقای محترم ...
تا الان هرچی #شکایت کردی و گفتی خانوما بی حجاب میان تو خيابون ما قبول کردیم
ولی حالا خوب خوب دقت کن چی 🗣ميگم❓❔❓
بهتره شما هم #نگاهتو کنترل کنی❗️👀
بهتره شما هم یکم حواست به خودت باشه❕
بهتره شما هم بدونی #شیطان در کمینته❗️👹
بهتره شما هم #مواظب باشی اون دختری که تو خیابون داره راه میره خواهرته ❕😞
بهتره شما هم مراقب تیر زهر آلود شیطان باشی ❗️😱
✍من نمیگم که شما مقصری ...
فقط خواستم خیلی آروم در👂🗣 گوشتون بگم طوری که کسی نشنوه و فقط بین خودمون❣جوونای انقلابی❣ باشه‼️⁉️
قبول کن که شما هم داری کوتاهی میکنی...
درسته خانومی #بی_حجاب و با آرایش 💅💄میاد بیرون ...
ولی درست نیست شما هم به این بهونه نگاه👀 کنی...
درسته خانومی با لباس👗👠 نامناسب میاد بیرون...
ولی درست نیست شما #ایمانت😓 متزلزل بشه...
درسته شیطان👹 دست گذاشته رو #جهاد_اکبر اون خانوم...
ولی درست نیست شما از❣ #جهاد با #نفس❣ غافل بشی...
📢یه کلام...
📢ختم کلام...
⚜همیشه گفتیم خواهرم حجابت
الان میگیم برادرم نگاهت⚜
#واقعـا_دمٺـــــــ_گـــرم 👌❤️
#بـــــرادرم...
@tashadat
قسمت نهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#غذای_مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنج #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
_به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه ام گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد #خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
_کمک می خوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
_نه اصلا من و #گریه ؟
تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مردی هانیه ، کارت تمومه ...
.
برگرفته از زندگیه همسر#شهید
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
.ا#قسمتهای_قبل رو از دست ندید❤️
🌷@taShadat 🌷
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#نماز_شب🌻
🔺🔻 گاهى #گناهان و دروغ ها، سبب #محرومیّت انسان از #نمازشب مى گردد و شیرینى #عبادت و نیایش، از انسان گرفته مى شود.
💌 در #حدیث است: «اِنّ الرَّجُلَ لَیَكْذِبُ الْكِذْبَة فَیُحْرَمُ بِها عَنْ #صَلاةِ_اللَّیْلِ»
📌(نورالثقلین، ج۳، ص۲۰۴)
گاهى كسى #دروغ مى گوید، و به همین سبب از #نمازشب محروم مى شود.
💌 انسان، با تداوم #نمازشب و #تهجّد و #عبادت هاى شبانه، مى تواند به مقامى از كمال و صفاى #نفس و #قرب به خدا برسد كه چشم و گوش و دستِ خدایى پیدا كند (جز حق نبیند، جز حق نشنود و جز حق، عمل نكند) و به آنجا برسد كه هر دعایى كند، مستجاب گردد.
منبع📚
(ثواب الاعمال، ص۸۸)
پرتوی از اسرار نماز، محسن #قرائتی
🌷 @tashadat 🌷
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#نماز_شب🌻
🔺🔻 گاهى #گناهان و دروغ ها، سبب #محرومیّت انسان از #نمازشب مى گردد و شیرینى #عبادت و نیایش، از انسان گرفته مى شود.
💌 در #حدیث است: «اِنّ الرَّجُلَ لَیَكْذِبُ الْكِذْبَة فَیُحْرَمُ بِها عَنْ #صَلاةِ_اللَّیْلِ»
📌(نورالثقلین، ج۳، ص۲۰۴)
گاهى كسى #دروغ مى گوید، و به همین سبب از #نمازشب محروم مى شود.
💌 انسان، با تداوم #نمازشب و #تهجّد و #عبادت هاى شبانه، مى تواند به مقامى از كمال و صفاى #نفس و #قرب به خدا برسد كه چشم و گوش و دستِ خدایى پیدا كند (جز حق نبیند، جز حق نشنود و جز حق، عمل نكند) و به آنجا برسد كه هر دعایى كند، مستجاب گردد.
منبع📚
(ثواب الاعمال، ص۸۸)
پرتوی از اسرار نماز، محسن #قرائتی
🌷 @tashadat 🌷
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عشق آن دارم که تا آید #نفس
از #جمال دلبرم گویم فقط
حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
تا ابد از #سرورم گویم فقط ☝️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
🌷 @tashadat 🌷
●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅●❅
💗 #نمازشب
✍🏻حجةالاسلام شیخ جعفر ناصری:
🌟 #نمازشب، یعنی #هزینه کردن و #خرج کردن از داشته های قلب و نفس...🌟
.
☑️ هر کاری بستگی دارد به #ذخیره ای که برای این کار اندوخته ای.
🔴 اگر ذخیره ای مناسب اندوخته باشی، هنگام #سحر، صدایت می زنند و موفق هم می شوی؛😇
💥 اما اگر ذخیره ای در #شهوات اندوخته باشی - مثل تصاویر و فضاهای شهوت آلود - این ها در #نفس انسان ذخیره می شود، و این ذخیره ها، ذهن و خیالات را به طرف دیگر می برد.
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_پنجم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخی
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
رمان ✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_دو 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارست
✍️رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #نود_سه
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
:«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
:«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد
و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :
«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید،
فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
:«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن،
از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید
:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم
....
به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
:«برا چی؟»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام💔