ٺـٰاشھـادت!'
یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نم_نم_عشق💗
قسمت37
یاسر
یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد...
+جناب سرگرد
_چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟
+چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست...
به وضوح جاخوردم و گفتم..
_انسان؟مطمئنی جاویدی؟
+بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست...
باکلافگی گفتم
_میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟
+مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم.
_خوبه...به کارتون برسین...
وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود...
با مهربونی کنارش نشستم و گفتم..
_سلام خانوم خرسه...بهتری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت..
+یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟
+خواهش میکنم یاسر...خواهش
_باشه یه کاریش میکنم...
گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم
+سلام..جانم داداش...
_امیربیدارید بیایم طرفتون؟
+آره.داداش چیزی شده؟
_نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش
+این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی
_یاعلی
*
امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم...
ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت
+آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟
واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن...
نگاهی به امیرانداختم و گفتم...
_اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم...
+چیییی؟کدومشون؟
_عقرب...
+نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران...
باکلافگی گفتم..
_روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی...
طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد...
مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن...
_امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟
+این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست
مهسو گفت
+پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا
_نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه...
از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ...
به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن...
_مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه ..
+میفهمم یاسر...فقط..خودت چی
_من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش...
نگاهش پراز بغض بود
لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم
_مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم..
سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت
+یاسر...مراقب خودت باش...
بلند گفتم
_خداحافظ بچه ها....
و از درخارج شدم...
مهسو
با بسته شدن در ،دل منم ریخت....
حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم...
+مهسوجان
به سمت طناز برگشتم....
باغم نگاه میکرد..
_طناز....حالم خوب نیست
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید...
+بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری
لبخندی زدم و همراهش رفتم...
*
باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم...
_الویاسر؟
+مهیارم آبجی...منتظریاسربودی
با من و من گفتم
_ها؟آها،آره خب ...منتظربودم...
+اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم..
_ممنونداداشی...شماهاخوبین؟
+مامخوبیم...شماچطورین؟
_میگذره....ممنون
بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم...
صدای درزدن اومد...
ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم
_بفرمایید
طناز وارداتاق شدوگفت
+مهسوجان،پاشو بیاناهار...
_ناهار؟!مگه ساعت چنده؟
+الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی
با خجالت بلندشدم و گفتم
_ببخشیدتروخدا
+این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم
**
حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست...
خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم....
خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم...
حس کردم آرومم....
هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم....
فقط خونه؟.....
آره فقط خونه...
وارد پلی لیست گوشیم شدم...
به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم....
باپخش شدن آهنگ بغض کردم....
با تک تک جملاتش اشک ریختم....
به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد....
#توبامنباشویهکاریکنبره
#یادشازدنیایدیوونهیمن
#بزاراینخونهبهمنحسیبده
#کهبشهصداشکنمخونهیمن
(عشقدوم،احسان خواجه امیری)
توی دلم اعتراف کردم...
دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است....
یاسر
+آقا،کاراتاقتون تموم شد...
بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین...
با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم...
نگاهی به دیواراانداختم....
ازروزاولش هم بهترشده بود...
کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند...
_ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه...
بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند...
گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود...
_بله،بفرمایید
+سلام قربان...جاویدی هستم...
_سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟
+بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه...
_الان میام.فعلایاعلی
و تماس رو قطع کردم.
سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم
****
_پس مطمئنی که خون انسان بوده؟
+بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس...
اخمام رو درهم کردم و گفتم
_لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟
+نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم...
_زن و مردش رو که میتونی بگی...
+بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده...
بااعصاب بهم ریخته ای گفتم
_همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟
+چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن...
بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد...
«_تولدت مبارک عشقم
+توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون
_ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من....
گونه ام روبوسید و لبخندی زد...»
اشکی روی گونه ام سر خورد....
_میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم...
****
توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم...
کی گفته مردگریه نمیکنه؟
من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم...
من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم...
#منخودمونمیبخشم
وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم....
خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا....
خودت دستموبگیر....
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم
+جانم
بابغض گفتم
_حالش چطوره؟
+خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش...
_بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم....
+آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش...
_باشه...مراقبش باش...یاعلی
تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم...
به سمت سجاده رفتم و قامت بستم
اللهواکبر....
#اصلاهمینحالوهمینروزوهمینساعت
#اصلابهشبهایبدونبودنتلعنت...
🍁محیاموسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت38
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....
میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...
دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...
خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
🍁محیاموسوی🍁
♦️پایانفصلاول♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
♥️ وقتی بهش میگفتیم
چرا گمنام کارمیکنی!! میگفت:
🍃ای بابا همیشه کاری کن
که اگه #خـــدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مردم..!
#شهید_ابراهیم_هادے
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 14 February 2024
قمری: الأربعاء، 4 شعبان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت عباس علیه السلام، 26ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️26 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️35 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام
🍃 #حدیث- روز
📣 امام حسین(علیه السلام) :
هرکس زبانش راستگو باشد ، کردارش پاکیزه گردد و هرکس نیت خیر داشته باشد ، روزیش فراوان و هرکس با زن و بچه اش خوش رفتار باشد عمرش طولانی میشود
ارشاد القلوب ، ج ١ ، ص ٣٢٣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 کلیپ تهیه شده از صوت ضبط شده توسط شهید دانشگر در منطقه عملیاتی در سوم شعبان
مطابق با ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۵
#شهید_عباس_دانشگر
الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#رهبرانه♥️
جسم تو ڪامل است،ناقص نیست
میدهد عطر یڪ¹ بغل گل یاس
دستت اما حڪایتی دارد؛
رَحِمَاللهُعَمِیالعباس...
#روز_جانباز✨❣️
#میلاد_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امام علی (ع) بخواید براتون دعا کنه 😭
@tashahadat313
نماز سکوی پرواز 64.mp3
5.18M
#نماز ۶۴
مراقـ⛔️ـب باش❗️
چند تا کار هست که باعث میشه؛
نمـــازت،
بجای پرواز، بشه عامل سقوطت!
می پرسی چجوری؟
باهم گوش می کنیم...
@tashahadat313