سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۲۹/۹/۱۴
محل ولادت: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۵/۱۵
محل شهادت: حین بازگشت پس از انجام ماموریت از عراق به ایران
مزار: گلزار شهدای قزوین_جنوب شاهزاده حسین
@tashahadat313
🔰گذری کوتاه بر زندگی خلبان شهید عباس بابایی
💐🍃شهید عباس بابایی در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ شمسی در شهر قزوین چشم به جهان گشود.
با شروع جنگ تحمیلی، شهید بابایی آماده خدمت و جانبازی برای اسلام و میهن شد. اودر طول خدمت، به خاطر کاردانی و فعالیت شبانه روزی اش، در نهم مردادماه ۱۳۶۰ ضمن ارتقا به درجه سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان منصوب شد. عباس ضمن فرماندهی پایگاه هوایی اصفهان، دست از خلبانی و پرواز نکشید و در بیشتر عملیاتهای برون مرزی شرکت داشت و با بیش از سه هزار پرواز، کارنامه درخشانی برای خود و میهنش به جا گذاشت.
🌹🍃عباس بابایی پس از ۶۰ مأموریت جنگی موفق، در صبح روز ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۶، مصادف با روز عید قربان، همراه با سرهنگ علی محمد نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار صحیح اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای اف –۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدند و وارد آسمان عراق شدند. بابایی و نادری پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت از کشور عراق ، در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ شهادت رسیدند.
🥀🕊 وی در این هنگام ۳۷ سال داشت. پیکر مطهرشان در گلزار شهدا، در جنوب شاهزاده حسین قزوین به خاک سپرده شد
روحشان شاد و یادشان گرامی🕊🌷
@tashahadat313
🌸
از شهـید بابایی پرسیدند :
عباس جان چه خبر ؟
چہ کار میکنی؟
گفت : به نگهـبانی دل مشغولیم
که غیر از خدا کسی وارد نشود
#تلنگر
شهید #عباس_بابایی
@tashahadat313
📺 داستانی زیبا از شهید عباس بابایی
یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.
ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.
وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.
من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.
سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد:
-مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
(پرویز سعیدی)
🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار
🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
شهید#عباس_بابایی
@tashahadat313
دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟
نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت:
✨من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.
شهید #عباس_بابایی🕊🌷
@tashahadat313
🌷شهید عباس بابایی :
❤️ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن . همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
شادی روح همه شهدا صلوات...
شهید#عباس_بابایی
@tashahadat313
قهربودیم درحال نمازخوندن بود.
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم.
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من بازباهاش قهربودم!
کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم..
گفت:
#عاشقم_گر_نیستی_لطفی_بکن_نفرت_بورز
#بی_تفاوت_بودنت_هرلحظه_آبم_میکند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نه
گفت:
#لبت_نه_گوید_و_پیداست_میگوید_دلت_آری....
#که_اینسان_دشمنی_یعنی_که_خیلی_دوستم_داری
زدم زیرخنده، و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم.. خداروشکرکه هستی ..
(روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی)
@tashahadat313
🔻 حضرت آیتالله خامنهای:
«همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد.
عباس بابایی یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود.»
۱۳۸۳/۱۰/۲۳
@tashahadat313
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره زیبا و واقعی از شهید عباس بابایی🌹
#شهید_عباس_بابایی🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه
💥بوسه پدر شهید بابایی بر پای فرزند شهیدش
#یاد_شهدا_باصلوات🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐تو فرمانده من هم یک سربازم
💐کاش برگردی دنیارو میسازم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مثل تموم شهدا برات یار میشم...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بیسیم چی عشق 💖 پارت سوم جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#بیسیمچی_عشق 💖
پارت چهارم
لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به
آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی
.پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند
:کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید
پسرِ خوبیه؟ -
:گیج و گنگ میپرسم
کی پسرِِ خوبیه؟ -
:از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم
.آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست -
.این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر
...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید -
:بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم
کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ -
نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی
تصمیمگیری نداد بهش؟
نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش
.مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد
:با صدایی خشدار میگوید
.میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم -
:اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم
چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، -
الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی
.توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش
:بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید
!ای کاش، "کاش"وجود نداشت -
.قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان
.میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد
کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق
...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد
***
صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز
.میکنم
.تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود
به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که
.چشمهایم گرمِ خواب شدند
مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر
!گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند
آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ
.اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود
از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ
.مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم
:مادرم دنبالم میآید و میگوید
.بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو -
:همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم
.اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه -
.این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_پنجم
از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانیهای همیشگیاش
!و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم -
.وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام -
!لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد
از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود. به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و
:میگویم
تو هم دیشب نخوابیدی؟ -
دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟
.چرا، خوابیدم -
میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ
:میخندم و میگویم
!من هم نخوابیدم -
:گنگ میپرسد
تو چرا؟ -
لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟
!پس نخوابیدی -
:تلختر از من میخندد و میگوید
!آره...نخوابیدم -
!سر کوچه که میرسیم و از همان فاصلهی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود
.اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم
.نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند
:متحیر میگوید
آقا سبحان؟ -
عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض
:میگوید
!سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین -
میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود و از پشت میبینم کمری را که خم شده. من که گفته
!"بودم "عشق خانمان سوز است
چرا؟ چرا الآن باید برمیگشت؟ چرا الآنی که نمیتونم و نمیدونم چیکار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که -
وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره
شعلههام، نه کسی آب روم می ریزه؟
اولین قطرهی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه
.راه میافتیم
...بیا بریم، زشته وسط خیابون -
***
!هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیمها -
.چشم مامان، حاضرم... اومدم -
.عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود
.کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی
به خانهی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانمجان آنقدر ذوق میکنم که به سمت
.آغوشش پر میکشم
:در آغوشم میکشد و میگوید
دختر گلم چهطوره؟ -
:با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم
...چهقدر دلم تنگتون بود خانمجون -
:مینا دستم را میگیرد و میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت ششم
بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبازی زیاده -
.میخندم و دنبالش میروم
.چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد
چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم، میان جمع مثلا نامحسوس چشم میچرخانم؛ ولی
!نمیبینمش
.رفته مسجد، الاناست که پیداش بشه -
دستپاچه به سمت فاطمه برمیگردم و شرمزده نگاهش میکنم که لبخند معناداری میزند و به آشپزخانه
.میرود
یعنی اینقدر ضایع بودم؟
.کلافه میروم سمت خانمجان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم
.چند دقیقه که میگذرد میآید
.روسریام را جلوتر میکشم
.به سمت خانمجان میآید و دستش را میبوسد
.سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم
.میخواهد برود که خانمجان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش
.کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند
.مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام
.از خجالت سرم را پایین میاندازم
!خانمجان شروع میکند به تعریف خاطرهی سر شکستن مهدی توسط من
آره داشتم میگفتم... این هانیهی وروجک بهخاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی -
دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به
.سرش و کلهی بچه رو شکوند
:خندهی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم
!آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟برداشت قاچ هندونهی به اون قرمزیم رو خورد -
:خانم جان با خنده میگوید
بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو -
.هندونه آورد
:یکدنده و لجباز میگویم
!من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش -
.گرم بود اون قاچ، مریض میشدین -
.با صدایش، خندهی جمع قطع میشود. نفسم میآید و میرود
.حس میکنم گونههایم گل انداختهاند
.عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود
.بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم
.روی ِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم
چی شد عمو کوچیکه؟ -
...نِمیره -
:گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید
عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟ -
:متحیر میگویم
چی میگی عمو؟ -
.کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد
آره، عوضیام. من خیلی عوضیام هانیه! عوضیام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر -
یکی دیگه میشینه توی دستش! عوضیام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام
.که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم
ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش. دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند
.میشود
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
با سلام و احترام خدمت همه بزرگواران
لینک زیر را مشاهده بفرمایید
https://DigiPostal.ir/cupzznm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علیرضا خیر خواه
نگاه کنین قشنگه 😂☝️
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم ولی باز کم است ☘
خیلی وقته که همه مون بی قراریم
میدونید چرا ؟
چون خیلی وقته یتیم شدیم اما حواسمون نیست
خیلی وقته مردم کوفه رو لعنت می کنیم
که چرا امام حسین (ع)رو یاری نکردن
غافل از اینکه خودمون مثل هموناهستیم و برای ظهورش یاریش نکردیم
حواسمون به اینکه با هر گناهمون بی قرار میشه هست ؟
حواسمون به اینکه خیلی وقته منتظره تا حرفامون به عمل تبدیل بشه هست ؟
حواسمون به اینکه نسل شیعه بدون حضورش سردرگمه هست؟
حواسمون به غرق شدن در گناه هست ؟
امیدوارم هرجا هستید بتونید برای نیمه شعبان موثر باشید . اما خواهش میکنم به عنوان یه شیعه برای ظهورش یه قدمی بردارید .
نه اینکه فقط این ایام ، بلکه همیشه به فکر اون حضرت باشید . نگذاریم اینقدر درگیر مشکلات الکی بشیم که از ظهورش یادمون بشه .
خواهش میکنم ظرفیت تون رو با هرچیزی پر نکنید.
پیشاپیش تولد امام زمانمون مبارک
ان شاءالله تولد اندیشه های ماهم باشه .🪴🪴
اللهم العجل الولیک الفرج
یا صاحب الزمان (عج)🌱
#ارسالی_کاربر
@tashahadat313