تو می آیی و همه دردامون دوا میشه - حاج محمود کریمی.mp3
3.82M
تو میایی و همه درامون دوا میشه و... 🌸
🎙محمودکریمی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست...
✨ وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ
نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ (یس، ۳۷)
✍🏻 سرزمین درون، عالَم ناشناختهای نیست!
و همهی آنچه در آن اتفاق میافتد، نظیری در عالَم کوچک بیرون دارد!
ماجرای افسردگیها و خمودگیها و تیرگیهای درون ما، دقیقاً معادلِ خارجی در بیرون دارند.
فقـــط باید چشم گشود و آنها را کشف کرد!
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️| #خندهی_حلال
🔍| کمی سخت است تشخصِ بد و خوب
خداوندا به ما سنسور عطا کن...
🔻| شعرخوانی حجت الاسلام پرنیان
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_دوازدهم فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بیسیمچی_عشق 💖
پارت_سیزدهم
گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه -
.خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم
:خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید
.سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر -
.نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم
.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم
.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم
.کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد
.در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید
.سرم را پایین میاندازم
:کنارم مینشیند و میگوید
وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من -
بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟
هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا
اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که
گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری
که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو
بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی
میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری
اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه،
تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟
:نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید
.خوشبخت بشی عزیزدلم -
***
.از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد
.جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم
.کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد
چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و
:میگوید
!استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار -
.چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود"
.چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد
.آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم
میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش
.میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند
!سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند
دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ
!سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است
.نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم
:پدرم صدایم میزند و دلم میریزد
.هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم -
.همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم
به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان
.از آشپزخانه بیرون میزنم
.آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند
!مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت چهاردهم
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانمجان و عموسعید
:به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید
چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم -
!ها
!حرف خودم را به خودم میزند
.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سربهزیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند
.کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
:عموسعید میگوید
.بهنظرم مهدی حرف بزنه بهتره -
:مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، -
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
.چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
:پدرم میگوید
.هانیهجان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان -
.با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم
.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم
.وارد میشوم و روی تخت مینشینم
:روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند
راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده -
باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
.فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی؛ البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یهطرفه بوده. اون روز توی خونهی خانمجون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را
:بالا میآورم و میگویم
.داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم -
.میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد
.یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت -
.نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
من یه ارتشیام... میدونی که از وقتی امام اومدن و انقلاب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسلامی -
رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
.منن
.حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم
نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرایز شده را میگیرم و مطمئنتر از هر
:وقتی میگویم
.من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین -
:لبخند میزند و میگوید
من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد -
.میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
.قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود
.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_پانزدهم
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش
.صدای دست زدنها بلند میشود
!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند
سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم -
عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
:پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید
واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا -
.دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم
:عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید
خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا -
...دوماد
:به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید
مگه نه مجنون جان؟ -
.صدای خندهی جمع بلند میشود
.مهدی اما لبخند آرامی میزند
.مجنون، چه واژهی عاشقانهای
.حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند
:زیرلب میگویم
!لیلی -
چیزی گفتی مادر؟ -
:رو میکنم سمت خانمجان و میگویم
.نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه -
مهریه چی؟ -
:مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید
والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد -
.حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه
.میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند
.همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده
.همه منتظر نگاهم میکنند
:لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم
...به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین -
صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک
.طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف
***
!خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم -
.لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا
.چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد
:با شیطنت میگوید
!تو هم که بله ناقلا -
.میخندم
دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ -
.واسه همیشه که نمیریم دیوونه -
هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ -
.دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم -
تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای
مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به
.کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
ماجرای دیدار شهید
“احمدعلی نیری” با امام زمان (عج)
📝یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد عین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم . ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.
🔹راننده گفت : اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و …، یک ساعت وقت دارید.
ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها
🔶یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد !
یکی از رفقایم را صدا کردم گفتم : به نظرت احمد آقا کجا می ره ؟!
دنبالش راه افتادیم . آهسته شروع به تعقیب او کردیم ! آن زمان مثل حالا نبود . حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود . ماهم به دنبالش بودیم .
🔘هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد . یک دفعه احمد اقا برگشت و گفت ؟ چرا دنبال من می آیید!؟
جا خوردیم . گفتیم :شما پشت سرت رو می بینی؟چطور متوجه شدی؟
احمد آقا گفت : کار خوبی نکردید. برگردید.
🔶گفتیم : نمی شه ، ما با شما رفیقیم . هرجا بری ما هم میایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه ، یک وقت کسی ، حیوانی ، چیزی به شما حمله می کنه …
گفت خواهش می کنم برگردید .ما هم گفتیم : نه، تا نگی کجا می ری ما بر نمی گردیم !
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی…
سرش را انداخت پایین . با خودم گفتم : حتما تو دلش داره مارو دعا می کنه !
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید!؟
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم : طاقت چی رو ، مگه کجا می خوای بری؟!
نفسی کشید و گفت : دارم می رم دست بوسی مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانو های ما شل شد . ترسیده بودیم . من بدنم لرزید.😢
احمد آقا این رو گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله .
نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود . با ترس و لرز برگشتیم .
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش برافروخته بود . با کسی حرف نزد و سرجایش نشست . از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
شادی روح عارف شهید احمدعلی نیری #صلوات
@tashahadat313
🔸امام حسن عسکری علیه السلام :
وَ اللهِ لَیَغِیبَنَّ غَیبَهً لاَ یَنجُو فِیهَا مِنَ الهَلَکَهِ إلاَّ مَن ثَبَتَهُ اللهُ عزَّوَجلَّ عَلَی القَولِ بِإمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ لِدُّعَاءِ بِتَعجِیلِ فَرَجِهِ :
به خدا سوگند (حضرت مهدی) غیبت طولانی خواهد داشت که نجات پیدا نکند در آن دوران مگر کسانی که خداوند عزیز و جلیل بر قائل بودن (و اعتقاد) به امامت او استوارش نگهدارد ، و توفیق دهد که برای فرج آن حضرت دعا نماید
📚 شیخ صدوق ، کمال الدین ، ج ۲ ، ص ۳۸۴
اللّهم عجّل لولیک الفرج
@tashahadat313
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟!
جمله خیلی قشنگی گفتند:
نگذاشتم #امام_زمان عجل الله در زندگیمان گُم شود ...
شادی روح همه ی شهدا #صلوات🌷
@TaShahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوشنبه های امام حسنی ع
هرکهصبحشباسلامیبر"حسن"آغاز شد
حقبگویدخوشبحالش، بیمه"زهرا"شد...
#السلامعلیکیاابامحمدحسنبنعلیع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️بارش زیبای برف در حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها در شهر مقدس قم
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️بارش زیبای برف در حرم امام رضا علیه السلام در شهر مقدس مقدس
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست...
➖ «چرا من؟!
چرا این مشکلات، باید برای من، پیش بیاید؟!»
➖«چون تو، انتخاب شدهای
برای قد کشیدن و سبز شدن...
شاید اتفاقی از نوع ماجرای "دانه و خاک" برای درونِ تو، در حال رخ دادن است!
💫 إنَّ اللهَ فالقُ الحَبِّ و النَّویٰ
اوست شکافندهی دانهها...
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
این سه تا کار رو برای
امام زمان انجام بده❤️
ان شاءالله که حاجت
روا باشید🌿🌺
#امام_زمانم
✍ _مایۍکه ادعاۍسربازی امام زمان(عج)را داریم بایدحرکات وسکنات ماطورۍباشدکه آقاما رابه سربازۍخویش قبول فرمایدوماافتخار بودن درلشکرامام زمان(عج)راداشته باشیم
خلبان #شهید_حبیب_الله_نمازیان...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴روش قانع کردن مردم با مثال های عینی
+چقدر قشنگ از ماجرای کوروش کمپانی برای حجاب کار فرهنگی درشت کردند👌
#حجاب
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_پانزدهم مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#بیسیمچی_عشق 💖
پارت_شانزدهم
اولین قطرهی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند
راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ -
."..حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی
.فعلا نه -
"در دل ادامه میدهم "فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم
.با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم
.باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم
.وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد
.این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند
.مینشینم کنار حوض کوچکمان
افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟
من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشقتر شدهام، نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است!
!نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم
.اشکهای داغ گونهام را میسوزانند
.میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش
!من که گفته بودم عشق خانمانسوز است
***
.هانیه؟ بیا دیگه مادر -
.با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم
.چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم
.مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده
!مثل همیشه سربهزیر
.تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند
انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل
.میدهند
.کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق
.آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد
.از در خانه بیرون میزنیم
.در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم
.لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است
:صدایِ پر از آرامشش را میشنوم
اول بریم حلقه ببینیم؟ -
.آره -
:میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید
.تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو -
...من هم -
!راستی؟ یادم نرفته ها -
:با تعجب میگویم
چی رو؟ -
...کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو -
.از یادآوریاش خندهام میگیرد
:زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم
!من هم یادم نرفته -
چی رو؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_هفدهم
با حرصِ آشکاری میگویم
.هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی -
.آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد
.به خیابان اصلی که میرسیم، تاکسی میگیریم و به سمت طلافروشی میرویم
*
ای بابا! این هم نه؟ -
.با وسواس حلقهی پهن و پر از نگین را نگاه میکنم
:سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان میدهم
نه! چیه این آخه؟ -
چشمم را میچرخانم و روی حلقهی ظریف و سادهای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده است،
.مکث میکنم؛ رد نگاهم را میگیرد
این؟ -
:سرم را با اشتیاق تکان میدهم
خیلی خوشگله نه؟ -
...راستش -
راستش چی؟ -
.اولش میخواستم همین رو نشونت بدم، گفتم فکر نکنی بهخاطر سبک بودن و ارزونیشه -
:نگاهش میکنم
.من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل میشینن. تجمل زیادی دل آدم رو میزنه -
گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمیکنم؟
*
.روبروی در خانه میایستم
:چند پلاستیک توی دستم را زمین میگذارم و میگویم
.بیا داخل، شام بخور بعد برو -
.نه دیگه، مزاحم نمیشم -
:اصرار نمیکنم که معذب نشود
.باشه هر جور راحتی -
...راستی -
.منتظر نگاهش میکنم
.چشمهایش زیر نور ماه برق میزند
این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم همدیگه رو نبینیم تا روز عقد؟ -
شوکه میشوم. چرا؟ چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشمهایم میخواند. دستی بین موهایش میکشد و
:میگوید
خب، محرم نیستیم هانیه. میدونی حس خوبی ندارم؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه -
با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟
:لبخند مینشیند روی لبهایم
!متوجهام! پس، خداحافظ تا هفتهی دیگه -
:در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم... در را نبستهام که میگوید
.خوبه که دارمت -
.لبخند میزنم و دستم را تکان میدهم
:دستش را برایم تکان میدهد و لبخند میزند
!خدانگهدار، تا هفتهی دیگه -
!بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزادهی زن ذلیلم -
.برمیگردم سمت عموسبحان که چند قدمیام ایستاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق
پارت_هجدهم
لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو
:میگوید
!من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان -
زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام -
.مزاحمی
!حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو -
:بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید
!خداحافظ هانیه -
.و میرود. رو میکنم سمت عمو
حرفِ چی عمو؟ -
.بیا بشین اینجا تا بگم بهت -
.به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند
.پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم
کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی
:کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند
.شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی بهنظر میرسین -
:لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد
مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش -
شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو
پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟
:آرام سرم را تکان میدهم
...میدونم -
من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته -
پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت
زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟
.مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم
.من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم
:به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید
!مبارکه وروجک عمو -
.بغضم جایش را به خنده میدهد
:بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند
بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداشسجاد از خستگی همون وسط هال گرفته -
!خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیستها
چی؟ -
!زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً -
.میخندم و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم
.مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد
.دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد
:رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید
راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه -
ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو
این هفته برم؟ چهطوره؟
!نه زنداداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین -
زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ -
.آره مامانم -
جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را
.عوض کنم
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313