12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🔻مجموعه توحیدی #اوست...۲۶
(سفری از دنیای بیرون، بسمت دنیای درون)
✨ وَجَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (زخرف، ۱٠)
#اوست که در زمین برايتان راهها قرار داد، تا شايد هدایت شوید.
☆ راهها برای رساندنند
و او برای انسان، بیشمار راه، در خاک و دریا و آسمان قرار داده است؛
- راههایی برای سفرِ جسم
- و راههایی برای سیر و سلوک قلب.
🌱 بیشمار راه
در سبزیِ جوانه، در قامت استوار کوه، در حرکت نرم ابرها و در وجود آدمی.
#اوست که به تعداد هر نفسی، راهی به سوی شناختِ خویش قرار داده است...
#کارگاه_های_توحیدی
@tashahadat313
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻واکنش داوود کیم، خواننده تازه مسلمان شده مشهور کرهای به آهنگ «سلام یا مهدی (عج)»
🔸پدر و مادرم وقتی فهمیدند مسلمان شده ام دیگر با من صحبت نکردند.
🔸داوود کیم که حضور در ایران خبرساز شده است، در برنامه محفل شبکه سه حضور پیدا کرد.
سلام دوستان
طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق ان شاءالله
این فیلمی دیروز که در کانال گذاشته شده که پس گردنی زدن به ترامپ جعلی و محصول هوش مصنوعی است.
اصل فیلم مربوط به تبلیغات انتخاباتی 8 سال پیش دونالد ترامپ است
فیلم اصلی در لینک زیر
https://www.aparat.com/v/SsKi2
4_6008002903086731950.mp3
9.44M
[🌸🍃]
ورق زندگیمو برمیگردونی :)❤️
#علیاکبرقلیچ
#انرژیمثبت
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ رژیم صهیونیستی ۲۵ سال آینده را نخواهد دید
سخنران معظم رهبر انقلاب🌺
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درسی که باید مسئولین از شهید باکری بیاموزند!
🔹 به مناسبت سالروز شهادت فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، شهید مهدی باکری
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
وقتی یکی دلت رو میشکنه فقط به خدا بگو با همون دل شکسته،میدونی خدا خریدار دلهای شکسته ست🍃
ماه رمضان بهترین فرصت برای برگشت به خداست🌹فرصتها رو غنیمت بشمرید و برامون دعا کنید، قطعا دعای خیرتون مؤثر واقع میشه🌷
سلام سلام
باز اومدم با یک رمان جدید
با نام
💗 #هرچی_تو_بخوای💗
همراه ما باشید ❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت1
-سلام مامان خوب و مهربونم
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.
-چشم،بابا خونه نیست؟
-نه،هنوز نیومده.
برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم...
مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.
-مامان،جان زهرا بیخیال شین.
-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.
-بهونه نیار.
-حالا کی هست؟
-پسرآقای صادقی،دوست بابات.
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!
مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!
-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.
داداش داشتن و به من نگفتن.
مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟
بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.
مامان خندید.گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟
مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم
_چیشده؟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟
جا خوردم....
یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:
_پس بیان؟
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.
-چرا؟
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.
سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.
درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.
با همه رسمی برخورد میکنم.
تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم رسمیتر برخورد میکنم.
تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.
مامان برای شام صدام کرد....
بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.
-سلام بابا،خسته نباشید.
-سلام دخترم.ممنون.
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت ونشست.
باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی....
🍁نویسنده بانومهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313