eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت پنجاهم تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد. به ساعت نگاه کردم... نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال. امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن. امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت... بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت: _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم. لبخند زد و گفت: _ما بیشتر. صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش. -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟ بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ گفتم: _...خداحافظ لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس. وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت. به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمهامو باز کردم... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ...۵۱ گاهی گمان نمی کنی ولی خوب میشود، گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود...  گمان نکردن‌ها و شُدن‌ها ... گمان کردن‌ها و نشدن‌‌ها ... یعنی: ✦ اداره عالم در اختیار من و شما نیست. @tashahadat313
🔴ترور بشار اسد/ساعتی پیش بشار اسد رییس جمهور سوریه از یک سو قصد و ترور ناموفق جان سالم به در برد. @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 12 April 2024 قمری: الجمعة، 3 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹قتل متوکل عباسی، 247ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیه السلام در بقیع ▪️12 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️37 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳چقدر جالب روزیش شد👆 ✅بحثی مهم درباره رزق و روزی🔰 ⁉️از امام صادق ع پرسیدند: روزگار خود را چگونه سپری میفرماید؟ فرمودند:عمرم را بر ۴ پایه سپری می‌کنم: ۱_میدانم آنچه‌روزی برای‌من مقدر شده، به‌من‌ خواهد رسید و به‌دیگری نمی‌رسد ۲_ می‌دانم مسئولیت‌هایی دارم، که غیراز خودم کسی توان انجام آنها را ندارد ۳_ می‌دانم مرگ مرا ناگهان می‌رباید؛ پس باید هرلحظه آماده مرگ باشم ۴_ می‌دانم خداوند بر تمام حالات من آگاه است و باید مواظب اعمال خود باشم 📚مستدرک وسائل،ج۱۲، ص۱۷۲ 🔹معنای خاص رزق: هر آن‌چه که وارد شکم می‌شود.📚 المفردات 🔹معنای‌عام‌رزق:عطایای‌جاری خداوند دردنیا و آخرت،غذا و ضروریات زندگی 📚لغت‌نامه دهخدا 👌مسئله رزق و روزی اولین دغدغه بشر است؛ زیرا انسان هر روز نیازمند خوراکی و نوشیدنی است وگرنه هلاکت می‌شود ✅رزق‌ همه موجودات‌ اعم‌از: انسان‌ها؛ حتی شیاطین و کفار تضمین‌ شده؛منشأ این ضمانت، لطف و قدرت الهی‌است 📖قرآن‌:انعام،آیه۱۵۱؛اسراء،۳۱؛طه،۱۳۲ 🌸امام حسین ع میفرماید: نه خودداری از حرام، مانع روزی می‌شود و نه حرص، روزی بیشتری می‌آورد؛ چراکه روزی تقسیم شده و اجل حتمی است و حرص به سوی گناه می‌کشد 📚اعلام الدین،ص۴۲۸ @tashahadat313
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. @tashahadat313
💔هر سه شهید تکه تکه! عجب عکسی عجب مظلومیتی عجب مردانی بیش از ۴۰ سال جهاد ،۴۰ سال دور از خانواده و تفریح، ۴۰ سال پوتین رو از پاشون در نیاوردن و با بعثی و تکفیری و داعشی و آمریکایی و اسراییلی جنگیدن 🌹 که ساعت یک و نیم نصف شب پنجشنبه که همه یا خواب بودن یا تو عیش و نوش در فرودگاه بغداد با موشک هل فایر آمریکا اربا اربا شد و پیکر قطعه قطعه شو از لای آهن پاره ها بیرون آوردن! 🌹 که حین ماموریت هواپیماش سقوط کرد و پودر شد و پیکر متلاشی رو از تو بیابان ها جمع کردند 🌹 هم در حمله اسراییلی ها به سفارت ایران در سوریه تکه تکه شد و پیکر پاره پاره رو از لای میلگرد ها و آوار ها در آوردن! ۴۰ سال مجاهدت در عراق و سوریه و لبنان و...آخر هم هر سه تیکه تیکه ، قطعه قطعه! 📌بنویس تاریخ، بنویس که سربازان امام خامنه ای در بستر نمی‌میرند! مثل ژنرال های ژیگول پهلوی پشت به میهن فرار نمی‌کنند! می‌مانند، می ایستند و میجنگند و در آخر قطعه قطعه می‌شوند که آیندگان اگر پرسیدند انقلاب اسلامی چگونه خاک نداد بگویند با جزٕ جز پیکر سربازانشان! 🌹شادی روح تمام شهدا و شادی روح سرداران مخلص خدا در سوریه صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آیا بوی عطر بدن شهید سید احمد پلارک واقعی است راوی آقای سید هادی کسایی زاده... 🌷گلزار شهدای تهران مرداد ماه 1402 ...🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نشانه‌ی عاشقی ⭕️ تمام شب و روز ما دارد بدون امام زمان (عج) می گذرد. ما با همه هستیم بجز با امام زمان (عج). ⭕️ ما چون قیمت خودمان را پایین فرض کرده ایم به دیدن بقیه مردم راضی هستیم و به فکر بودن با امام زمان (عج) و خلوت کردن با خدا نیستیم. ⭕️ عاشق امام زمان (عج)، میداند کسی که امام را دارد، حاجت دیگری ندارد و کسی که امام را ندارد، هر چیز دیگری هم که داشته باشد در واقع چیزی ندارد. 🏷 (عج) @tashahadat313
خانمی ورودی حرم رضوی داشت داد میزد که من نمیخوام با حجاب برم داخل تاچشمش به من افتاد فریادش بیشتر شد و گفت: شما آخوندا ۴۵ساله امام رضا هم برای ما نذاشتین گفتم: خواهرم، فرح که زن شاه بود و توی فساد سرآمد؛ وقتی میرفت حرم چادر سرش میکرد. گفت: اگه حرفت رو ثابت کردی من ‎پوشیه میزنم و اگه دروغ گفته باشی... [یک حرف زشتی زد] با گوشی تا بهش نشون دادم یِکَم عقب عقب رفت و بعد گفت: اصلا مگر اون موقع حرم بوده؟ بعدش هم چند تا فحش داد و رفت ✍خاطرات یک طلبه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ...۵۲ که در میان ظلمات خاک، حجابِ دانه را می‌شکافد، و آنرا برای تو می‌رویاند! تا ببینی و بیاموزی؛ مسیرِ سبزینگی، مسیر شکافتن حجاب‌های سخت و تاریک است! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تلاوت دلنشین و زیبای شهید حازم اسماعیل هنیه پسر رئیس دفتر سیاسی جنبش حماس @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع عروس اسماعیل هنیه با همسر شهیدش حازم هنیه و دختران شهیدش آمال و‌ مونا💔
هرجا‌دلتـون‌گرفت‌و‌هوایِ‌گریه‌داشتید نذارید‌اشـک‌هاتون‌الکی‌حـروم‌بشه. یه‌روضـه‌پلی‌کنید‌به‌اشک‌هاتون قیمت‌بدین! بعدا‌همین‌اشک‌ها‌دستتونُ‌میگیره 💔
دنیا زیباست.. چون خدایی با ماست.. که درهرشرایطی ... پشت و پناه ماهاست... (: | 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت پنجاهم تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت51 وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش. دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم. مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت: _بیدار شدی. فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت: _امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته. دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.مامان و علی رفتن بیرون. -سلام امین جانم نفس راحتی کشید و گفت: _سلام جان امین...خوبی؟ صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم: _خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم. خندید.بعد گفت: _نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم. از اون طرف صداش کردن. به اونا گفت: _الان میام... به من گفت:_زهرا جان -جانم -صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش -خیالت راحت.برو.خداحافظ -خداحافظ تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت _خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده. روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم... هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم. ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط ظاهری بود. برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود. یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد. خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه. به خاله ش هم سر میزدم... حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود. چهل و پنج روز گذشت... چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم. باالاخره روز موعود رسید.... امروز امین میرسه. همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط. پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم. به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم. در حیاط باز شد و امین اومد تو.... 🍁مهدی‌یار_منتظر_قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 52 و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من. چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن. وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش. کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک وخنده گفتم: _سلام امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام. بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با . امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین. من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم. بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن... با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟ خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن. دو تایی خندیدیم. بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟ گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م. بابغض گفت:_اینجوری نگو. -چه جوری؟؟!!!!! -از...از مر.....از مردن نگو. از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید. صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن. امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش. محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟ لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره. مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم. -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد. دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم. بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر. منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر. من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد. محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. 🍁مهدی‌یار_منتظر_قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی_تو_بخوای 💗 قسمت53 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند. محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش. محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد. مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه. اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو... حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا. نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی. علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن. محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود. گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود. روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم... 🍁مهدی یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۵ فروردین ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 13 April 2024 قمری: السبت، 4 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹معرکه حنین، 8ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع ▪️11 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️36 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام @tashahadat313
🌸پيامبر -صلی الله عليه و آله- می‌فرمایند: فرزند هفت سال سروَر، هفت سال فرمانبردار، و هفت سال وزير است. 📚مكارم الاخلاق، ص ۲۲۲ @tashahadat313
✍ مقيد بود هر روز را بخواند. حتي اگر كار داشت و سرش شلوغ بود، حتما سلام آخر زيارت عاشورا را ميخواند. دائما می‌گفت: "اگر دست جوانان را در دست سلام الله علیه بگذاريم، همه مشكلاتشان حل می‌شود و امام با ديده لطف به آنها نگاه می‌كند. ...🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شباهت حیرت‌آور ۲خطبه نماز عید فطر 🔆 تصاویر قدیمی از نخستین خطبه‌های نماز عید فطر در مصلی بزرگ تهران، تیر ماه ۱۳۶۲ ✅ تاکید ۴۰ ساله مقام معظم رهبری بر وحدت و یکپارچگی ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ...۵۳ ✧ محرمان غیب، سهامداران توانگری‌اند؛ که سهم به سهمِ این توانگری را با کلید "اعتماد" فتح کرده‌اند ... و گاه دیگران انگشت به دهانِ محبت و امدادی می‌شوند که غیب پای این دسته از بندگان خدا خرج می‌کند. @tashahadat313