فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐«إِزالةِ سَرَطانِ الصّهيون
#مهدیرسولی
#لاحَولَوَلاقُوةَاِلّاباِللّهِالعَلیالعَظیم
__________________________________
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 قدرت فوقالعاده موشکهای ایران، تصاویر منتشر شده از تل آویو
آره بایدم جیغ بزنین جهودهای کثیف
چیهیاد خدا افتادین؟
oh my god?
موش های کودککش
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابی که برادر شهید تهرانی مقدم دید
شهید به من گفت حکمی گرفتهام به عنوان فرمانده عملیات برای اون واقعه بزرگ که قراره اتفاق بیوفته
دوست شهید تهرانی مقدم سه بار گفت باید آماده باشید
شهید گفت پیروزی غزه کار ما بود
این فیلم برای ۱۰ سال پیشه
🔻ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى
مدام این آیه شریفه را تلاوت کنید...👆
🤲فقط برای رزمندگان اسلام دعا کنید.🤲
انا من المجرمین منتقمون...
#وعده_صادق
#پاسخ_پشیمان_کننده
@tashahadat313
حسینیان کارِ خود را کردند
زینبیان نوبت شماست
اگر #جهاد_تبیین نکنیم این #پیروزی_عظیم، توسط دشمن در ذهنها به شکست تبدیل خواهد شد.
اسرائیل بیشتر از سپر آهنیِ خود، به رسانهها امید بسته است.
#از_ساعاتی_دیگر شبهات به صورت گسترده شروع خواهد شد.
@tashahadat313
🔴 آب پاکی بایدن روی دست نتانیاهو
🔹سیانان، به گفته یک مقام ارشد آمریکایی: بایدن در جریان تماس خود با نتانیاهو به صراحت اعلام کرد که واشنگتن در هیچ عملیات تهاجمی علیه ایران شرکت نخواهد کرد.
@tashahadat313
4_5796598239046144946.mp3
14.29M
این صوت رو از بلندگوها پخش کنید.
و از پخش ماشینهاتون
در کوچه و خیابون.
مخصوصا در مدارس این رو پخش کنید مکرر برای بچه های غیرتمند ایرانی🌺💐🇮🇷🇮🇷
مرحبا لشکر حزب الله
مرحبا جیش رسول الله
#الله_اکبر #طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت #تنبیه_متجاوز
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لحظات دیدنی را در تاریخ ثبت کنید🔥😎
#الله_اکبر #طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت #تنبیه_متجاوز
@tashahadat313
❌ وقتی به شاهچراغ حمله شد، گفتند: ❗️جای گشت ارشاد، امنیت مردم رو تامین کنید.
▪︎ولی وقتی تروریستها را دستگیر کردند، هشتگ نه به اعدام راه انداختند.
◾️ اسرائیل، نطنز و اصفهان را زد و شهیدان شهریاری و احمدی روشن را ترور کرد، گفتند: دیدید روسیه اس۳۰۰ نداد.
▪︎ غزه اسرائیل را با طوفان الاقصی زد، نوشتند: خون رو با خون جواب نمیدن.
▪️ طالبان، پنجشیر را تصرف کرد: غوغا راه انداختند که : حکومت، حاضر به دفاع از مظلومان افغانی نیست!
اما از مظلومین فلسطین که دفاع شد، گفتند: نه غزه، نه لبنان!
تحریم که شدیم، تحلیل کردند که : به خاطر دشمنی تان با آمریکا است.
◾️ اما وقتی امریکا از برجام خارج شد: نوشتند :به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود!
▪︎رییسی بدون برجام، تحریم را بی اثر کرد، گفتند: پولش رو که نمیتونید بیارید چه فایده!
▪︎ پولها که آزاد شد، گفتند: همه رو دادید فلسطین!
▪︎ به همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند که :آب مقطره.
▪︎ واکسن را با پیگیری آقای رئیسی وارد کردیم، نوشتند: چینیه به درد نمیخوره!
▪️ با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند: دیپلماسی بلد نیستید.
▪︎با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند: چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟!
▪︎هیاتها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند.
▪︎جشن شادی چند کیلومتری غدیر برگزار شد، گفتند: امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید.
▪️ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند: وقتی مردم تو اجاره خونه ماندهاند، ماهواره چه فایده داره!
▪︎با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، تحلیل نوشتند که:کشور رو فروختید به چین و روسیه.
▪︎روسیه اسلحه از ما خرید: گفتند در جنگ اوکراین دخالت کردید!
▪︎اعلام بی طرفی کردیم: گفتند از اسرائیل ترسیدید.
▪︎اسرائیل رو بزنیم: مقصر مائیم،چون چوب کردیم لانه زنبور.
▪️نزنیم میگن: ایران ترسید.
▪️خلاصه ما هر کاری بکنیم زیر سئوالیم. چون نوکران کدخدا شبانه روز مشغول کارند
▪️واقعا" #عمروعاص باید در کلاس درس اینها شاگردی کنه.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@tashahadat313
أللّهُمَّ انصُرِ الإسلَامَ وَ أهلَهُ
وَ اخذُلِ الکُفرَ وَ أهلَهُ.
أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ.
أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۵۴
سهم انسانها از خدا،
•به اندازهی جانشان برای جا شدن خدا
• خالی بودن جانشان از غیر خدا
• و طهارت جانشان برای پر شدن از خدا
• بستگی دارد.
برای سهم بیشتر، اندازههایت را تغییر بده.
@tashahadat313
🔷 سرلشکر باقری: اگر رژیم صهیونیستی پاسخ بدهد، عملیات بعدی ما بسیار بزرگتر خواهد بود
رییس ستاد کل نیروهای مسلح ایران:
🔸اگر رژیم صهیونیستی به عملیات دیشب ایران پاسخی بدهد قطعا پاسخ بعدی ما از عملیات دیشب نیز بسیار گسترده تر خواهد بود.
🔸از طریق سفارت سوییس به امریکا پیام دادیم که اگر با اسراییل در اقدامات احتمالی بعدیشان مشارکتی کند پایگاه هایشان هیچ امنیتی نخواهد داشت و با آن نیز برخورد خواهیم کرد.
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥لحظۀ شروع عملیات سپاه با دستور سرلشکر سلامی از پایگاه نبیاکرم
پرتاب موشکهای بالستیک بهسمت اسرائیل
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاعات دقیق نقاط مورد حمله ایران به اسرائیل از روی نقشه
@tashahadat313
🤔 در کنار خوشحالی بسیاری از هموطنان بصیر و عزتمند ایرانی، متأسفانه بعضی از هموطنانمون ناراحتند. میگن جنگ میشه و گرونی میشه ❗️
🤷♂ اینا اگه در دوره ی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بودند و تحت محاصره اقتصادی و جنگهای متعدد قرار میگرفتند آیا مسلمان می موندند یا...
خداوند متعال در کتابی که برای هدایت ما فرستاده میفرماید:
أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لایُفْتَنُونَ
آیا مردم پنداشته اند، همین که بگویند: ایمان آوردیم، رها مىشوند و آنها آزمایش نمىشوند؟
وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبِینَ
قطعاً کسانى را که پیش از آنها بودند آزمودیم، پس به طور حتم خدا کسانى را که [در ایمانشان] راست گفتند، مشخصّ میکند و بىگمان، دروغگویان را [نیز] معلوم میکند. ( سوره مبارکه عنکبوت آیه 2 و 3 )
#امتحان_الهی
#شعب_ابیطالب
#غزوات_پیامبر
#عافیت_طلبان
🔴 غزه در شادی
کلیپ رجزخوانی معروف ایرانیها در کانال "غزه الان" هم منتشر شد
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 56 رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت57
وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد...
دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین.
وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.
سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایا هرچی صلاحه.
میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود.
حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین.
روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم.
امین گفت:_زهرا
نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت:
_برم؟
منم به ایوان حرم نگاه کردم.
-یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!
-آره.
تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم:
_اگه راضی نباشم نمیری؟
-نه
-ناراحت میشی؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.
-کی میخوای بری؟
-هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم.
-عروسی چی میشه؟
قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم.
-تا اون موقع برمیگردم.
تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.
-برو.من قول دادم مانعت نشم.
-اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.
تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.
دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن.
بلند شدم.به امین گفتم:
_میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.
داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیدادبا ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.
هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم..
خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.دوباره حسابی گریه کردم.
حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده.
صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.
گفت:...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی_تو_بخوای 💗
قسمت58
_کجایی تو؟ نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!
-مگه چقدر طول کشیده؟!!
-به...خانوم ما رو.. الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
سوره مؤمنون اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم
-قول و قرارمون یادت رفته؟
-کدومشو میگی؟
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟
از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم:
_امین
سرش پایین بود،گفت:_بله
گفتم:
_اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟
سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت:
_یه بار دیگه.
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین جانم
لبخند زد و گفت:
_جان امین
مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم:
_غذاتو بخور که بریم.
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
گفتم:
_هنوز هم خوش قولی؟
لبخند زد و گفت:بله
-محمد میدونه؟
-نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اونوقت؟
-بد جنس شدم.
دو روز گذشت...
برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم:
_امشب میخوام بگم.
گفت:
_من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو.
محکم گفتم:نه.
-چرا؟
-بد جنس شدم.
خندید و چیزی نگفت.
بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم:
_توجه بفرمایید...توجه...توجه
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم:
_جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.
امین باتعجب نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت:
_جدا؟!! چه افتخاری؟!!!
علی گفت:
_ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.
باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟
همه گفتن:_نه.
جدی گفتم:
_پشیمون میشین.
همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم:
_ایشون در آینده شهید امین رضاپور هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.
امین ناراحت نگاهم کرد و گفت:
_خودم میگفتم بهتر بود.
بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.
محمد گفت:..
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت59
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!
امین گفت:_بله،با اجازه تون.
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟
امین گفت:
_بله با اجازه تون.
علی عصبانی شد، خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟
امین گفت:برمیگردم.
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....
-محمد
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313