eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ✨گفتی چه دلگشاست ❣افقی در طلوع #صبح ✨گفتم که چهره ے #تو ❣از آن به خدا #دلگشاتر است😍 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_صبحتون_بخیر 🕊 @taShadat 🕊
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ✅سه چيز است كه اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهره مندى او از نعمت ها مى شود ①← طول دادن ركوع و سجده ②‌← زياد نشستن بر سر سفره اى كه در آن ديگران را اطعام مى كند ③← و خوش رفتارى اش با خانواده. 📚کافی ج۴ ص۴۹ ح۱۴ 🕊 @taShadat 🕊
📖 #خاطرات_شهدا بار آخر ڪه می‌خواست بره عراق اومد خونمون ڪه از ما خداحافظی ڪنه ، تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت با هم قدم زدیم و حرف زدیم ڪه بتونم راضیش ڪنم نره عراق ... هر چی استدلال آوردم نشد ، جوابام رو با آیه های قرآن میداد تا جایی ڪه دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم . بعد بعنوان آخرین تیر ترڪش بهش گفتیم تو بچه داری ، پدری اگه بلایی سرت بیاد تڪلیف بچه‌ات چی میشه ؟! ڪه وحید گفت : شما هستین ، شما نباشین همسایه‌ها هستن اینجا تبریزه ، شیعه هستن مردم ، مشڪلی پیش نمیاد . تازه اگر هیچ ڪدوم شما نباشین خدای شما هست ؛ ولی اونجا تو عراق ما با بچه‌هایی طرف هستیم ڪه تڪفیری‌ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی ڪردن و به خاڪ و خون ڪشیدن ، پس تڪلیف اونا چی می‌شه ؟! اونا ڪسایی هستن ڪه بچه دو ساله رو با سر نیزه زدن به دیوار ، اگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می‌افته . ✍ به نقل از پدر شهید #شهید_مدافع_حرم_آل‌الله #شهید_وحید_نومی_گلزار 🕊 @taShadat 🕊
بر چهری دلربای صلوات
حدیثی که تنم را لرزاند! . . امام صادق(علیه السلام )فرمودند: اگر یک نماز صبحت قضا شود، اگر تمام دنیا طلا شود و تو آن را در راه خدا و دین اسلام بدهی... جبران "نمیشود"!!!!!! 🕊 @taShadat 🕊
#تلـنگــــرانہ💢 خـــواهـرم❗️ گـاهےبہ‌زیـرپایـت‌هم... نگـاهےبینـداز💔 #شـرمنده‌ایم‌کہ‌مـدام‌شـرمنده‌ایـم😔 🕊 @taShadat 🕊
‏این خانومو یادتونه؟ خانوم صادقی متولد 64 با 7 فرزند! با تمام قوا بهش حمله کردن و هر چی لایق خودشون و خانوادشون بود نثارش کردن؟ حالا خانواده ردفورد انگلیسی 11 دختر و 10 پسر دارن و یکی هم تو راهه! هیس هیچی نگو اینا چشاشون آبیه موهاشون طلایی😍 ‎ #خود تحقیری 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم می‌آید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی زیاد در این مورد صحبت می کردیم محمد به این رشته علاقه داشت و می‌گفت: به عکاسی علاقه مندم📷 و در مقابل تو هیچ هنری ندارم. وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف می‌زند☺️ و افتاده حال است به شوخی می‌گفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار.😁 او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم.😔💔 هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی می‌زدم و نگاهی به چهره‌ محمد می‌کردم و در دلم می‌گفتم: احساس می‌کنم تو هنرش را داری.❤️ به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر می‌داند.»🌹 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافع حرمی که برای رفتن به سوریه گریه کرد و به التماس افتاد👇 من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد.😭 من هم گریه‌ام گرفت😢. آخرش نتونستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی!خند‌ه‌اش گرفت. گفت نه الان زوده😊. من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید بشم.☺️☝️ با این حرف هاش می‌خواست من را آرام کنه. گفت هیچ خطری نیست. نگران نباش. اما من می‌دونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.💔 پدر: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامه‌اش📝 جمله تکان‌دهنده ای نوشته بود. نوشته بود که اگر می‌ماندم و بچه‌ام دنیا می‌آمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.😔 می‌تونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم☝️ #شهیدمدافع‌حرم_سجاد_طاهرنیا 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 سجاد عزیز در اخلاق اسوه بود در طی این سالها به جرات می توانم بگویم کلمه لغوی از او نشنیدم وقتی یوسف فدایی نژاد که در درگیری با گروه پژاک به شهادت رسید بدجور غمگین بود می گفت سوز عجیبی داشت. و اتفاقا بعد از شهادتش با برادر شهید فدایی نژاد حرف می‌زدیم او هم به این نکته اشاره کرد. شهید طاهر نیا دو تا فرزند از خود به یادگار گذاشته است که یکی از آن ها را اصلا ندیده است. با سجاد اردوهای زیادی رفتیم شب های متعددی در پیش یکدیگر بودیم اهل تقوی بود و نماز شب خوان؛ بارها برای همین نماز شب ها با او شوخی می‌کردیم که دست از ریا بردار. راوی: همرزم شهید #شادےروحش‌صلواتـــــ 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 🌀 فرزند یکی از شهدای حشد الشعبی عراق، از بصره تا نجف برای خوابیدن در آغوش پدر می آید 🌀😭😭😭😭 🕊 @taShadat 🕊
#ارسالی 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 🔻مادر شهید 🔰همه می‌دانستند #من_ومجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم☺️ و #پدرش را آقا افضل صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او #داداش_مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم💞 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر #شهادتش🕊 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم❌ لحظه‌ای مرا تنها👤 نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند که کسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتا دور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم😔 این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت📵 بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر_شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭 او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد🚷 آخر از تناقضات حرف‌ هایشان و #شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم #مجید_من هم شهید شده🕊 است. #شهید_مجید_قربانخانی🌹 🕊 @taShadat 🕊
🌸 اگر زن‌ها با قرآن مأنوس شوند... 💠 رهبر انقلاب در دیدار با بانوان قرآن‌پژوه ۱۳۸۸/۰۷/۲۸: «اگر زن ها با #قرآن مأنوس شوند، بسیاری از مشکلات جامعه حل خواهد شد. چون زنِ آشنای با قرآن میتواند در تربیت فرزند تأثیرات زیادی داشته باشد.» 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣ #فصل_س
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣ گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣ پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. ادامه دارد...✒️ تقدیم به نگاه پر مهرتان🌹🌹 🕊@tashadat🕊
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣ #فصل_چها
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣ چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣1⃣ بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» ادامه دارد...✒ تقدیم نگاه پر مهر شما 🌹 🕊@tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشہ دلش میخواست دیدن امام خامنہ اے برود، هیچ وقت فڪرشو نمیڪرد ڪہ روزے امام خامنہ ‌اے بہ دیدن او برود..💔 شهیدمدافع‌حرم #محمدحسین‌میردوستی🌷 🕊 @taShadat 🕊
⚘﷽⚘ #شهیـــدانه.....🌷 هرگاه میشنوم شهیدی می اوردند از دیار جنوب قلبم میگیرد چشمانم تر میشوند دستهایم میلرزد بازهم امدند امدند تا ره پاکی را نشانمان دهند امدند تا یاریمان سازند. اما در گوشه ای صدای گریه ای می آید بازگشتی پسرم؟؟ خوش امدی مادر به فردای قد و بالای رشیدت شاخ شمشادم عزیز دلم امدی تا مادر را از تنهایی دراوری... به فدای اشک های مادران شهدا اما خوب بشنو صدای گریه هایش را میشنوی؟ مادرمان را میگویم حضرت زهرا(س) هنوز هم بر سر پیکر حسین(ع) خمیده است و میگوید اگر کشتند چرا آبت ندادند....😭 🌼🌼🌼@tashadat