📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 16 June 2024
قمری: الأحد، 9 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹روز عرفه
🔹شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام، 60ه-ق
🔹شهادت هانی بن عروة رحمة الله علیه، 60ه-ق
🔹روز سد الابواب
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید سعید قربان
▪️6 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️9 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️21 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️30 روز تا عاشورای حسینی
@tashahadat313
#حدیث
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه ، بندگان را از آتش دوزخ نمیرهاند
@tashahadat313
🔹#سیره_ابراهیم
✍ #ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت بارها به من می گفت:
طوری #زندگی و #رفاقت کن که احترامت را داشته باشند.
می گفت:
این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا #دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره.
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
@tashahadat313
این که گناه نیست 03.mp3
6.59M
#این_که_گناه_نیست 3
مــراقب قلبتون باشین❗️
✅ افکار، رفتار، انتخابها و ارتباطات شما، در حال شکل دادن به قلبِ تون هستند...
💢برای قلبتون هم، مثل بدنِـتون
بهترین خــوراک رو تهیه کنید
@tashahadat313
🕋 ای امیر عرفه بی تو صفا نیست که نیست
بی تو در آن عرفه عشق و وفا نیست که نیست
🌷 ای امیر عرفه یوسف زهرا، مهدی
حاجتی غیر ظهورت به خدا نیست که نیست
🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج
🏷 #امام_زمان علیه السلام
#عرفه #روز_عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حال و هوای حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) در روز #عرفه
@tashahadat313
مداحی آنلاین - دعای عرفه - رسولی.mp3
44.48M
⏰ #قرار_عاشقی
🌾قرائت دعای #عرفه
🎙با نوای حاج #مهدی_رسولی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
⏰ #قرار_عاشقی 🌾قرائت دعای #عرفه 🎙با نوای حاج #مهدی_رسولی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahada
توی این روز عزیز
خادمین کانال رو هم لابه لای دعاهاتون یاد کنید 💔🥀
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 31 حس میکنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی میشود. چند برگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 32
باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را میشکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی.
سریع همه پرترههای بیصورتی که به تازگی سعی کردهام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون میکشم و به سمت مسعود دراز میکنم. مسعود، نقاشیها را از دستم میقاپد و باز میکند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم میریزد. نقاشیها را تند و تند رد میکند.
چشم مسعود به نقاشیهاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش میکنم: میتونین پیداش کنین؟
دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده میشود؛ موشکافانهتر: خبر میدم. خداحافظ.
***
مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد: پاکه. خیالت راحت.
-زیادی مطمئن نیستی؟
این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه میکرد و منتظر یک توضیح دقیقتر بود. مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کردهاش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت: یک؛ بعد اونهمه تهدید، من نمیذارم هرکسی دور و بر ریحانه بچرخه.
انگشت حلقهاش را هم باز کرد: دو؛ این دختره بخاطر گذشتهش غلطاندازه، ولی بررسی بچههای برونمرزی نشون میده مشکل خاصی نداره.
انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت: سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهش هنوز برای حزبالله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست.
مسعود انگشت اشارهاش را به سمت مرصاد گرفت: چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخوندهشه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟
مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید: پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر میگشته. الان حتما میپرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره.
-اونیکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟
-بچههای حزبالله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان.
-مامان و باباش چی؟
-هنوز هیچ.
مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشیهای آریل. آنها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت: به نظرت خودشه؟
مرصاد پرترهها را برداشت و با نگاه به اولی، چهرهاش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیاش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفتهتر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه...
***
نمیدانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشستهام و بیهدف، سایههای دور تصویر را پررنگ و کمرنگ میکنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کمجانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا.
افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس میخواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمیکند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 33
هرچه به مغز لعنتیام فشار میآورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمیشود. برای همه پرترههای بیصورتش چشم کشیدهام؛ ولی نمیدانم کدامشان حیدر است و نمیدانم اصلا هیچکدام شبیه حیدر شدهاند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاهقلمها نگاهم میکنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد.
انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظهام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوانسوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش میکند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، میخواهم به بندش بکشم تا فرار نکند.
احساس خوبی به این خوششانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچکس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش میرود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی میگرفتم و همانجا بیخیال ماموریت میشدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟
- سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟
آوید اینها را با صدای بلند میگوید، وارد میشود و چراغ را روشن میکند. نور چشممان را میزند. آوید چادرش را از سر باز میکند و روی تختش میاندازد. مقنعهاش را از سر درمیآورد و موهای فرفریاش، دور سرش پخش میشوند. میزند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟
افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده میکند و دوباره توی کتابهایش فرو میرود. آوید بالای سر من میایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟
سری به ناامیدی تکان میدهم و پرترهها را مقابلش میگذارم. آوید نگاهی گذرا به همهشان میاندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو!
نقاشیها را رها میکنم و روی تخت دراز میکشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش میگیرم و چشم میبندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمیتواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بیرحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم میگرفت و دستان و صورتم را میبوسید.
دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبهها خوشم نمیآمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثهاش را که دیدم فکر کردم حیدر است.
غلت میزنم به پهلو و چشمانم را میبندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیریهای فکری ست. تازه چشمانم گرم شدهاند که همراه افرا زنگ میخورد و چرت شیرینم را پاره میکند. چشمانم را برهم فشار میدهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمیدهد و همراه همچنان زنگ میخورد. کلافه میشوم و غرغر میکنم: افرا جواب بده دیگه...
صدای خنده آوید را میشنوم: یه وقت اون که پشت خطه میخواد آدرس محل وصیتنامهشو بده. جواب بده تا نمرده.
صدای افرا را از بالای سرم میشنوم: با تو کار دارن.
چشم باز میکنم و صفحه همراه افرا را مقابلم میبینم؛ شمارهای ناشناس را. اخم میکنم: از کجا میدونی با منه؟
افرا سکوت میکند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده.
همراه را از دست افرا میگیرم و صدای خوابآلودهام را صاف میکنم: بله؟
صدای بم مسعود، تهمانده خوابم را میپراند: سلام. مسعودم.
- سلام. چیزی پیدا کردین؟
-بله.
یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی میشود و راست مینشینم: واقعا؟ میتونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟
-فردا صبح بیا به آدرسی که میفرستم.
حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمیتواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ میزنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. میگویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313