eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
امام باقر(علیه السلام) فرمود : در روز عيد قربان هيچ كارى بهتر از اين نيست كه : ☘ خونى ريخته‏ شود (قربانى) ☘ و يا در راه نيکی به پدر و مادر قدمی برداشته شود ☘ و يا از خویشاوندی كه قطع رابطه نموده ، با كمك مالى از مازاد زندگى دلجویی شود و به او سلام کند ☘ و يا كسى از قربانى خود، بخورد و اطعام کند ☘ و همسايگان يتيم و بى‏چيز و بندگان را براى خوردن باقيمانده‏اش دعوت كند ☘ و به اسيران ، سركشى و رسيدگى نمايد. الخصال ، ج 1 ، ص 298 @tashahadat313
🎉خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم اسماعیل خود را فدای امر الله می‌نمایند پر شکوه‌ترین ایثار و زیباترین جلوه تعبد در برابر خالق یکتا عید سعید «قربان» بر همه مسلمانان تبریک و تهنیت باد. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حرف های از جنس طلا شهید مصطفی صدرزاده اگر یه کاری کردی یه عملیاتی انجام دادی موفق بودی خودت می دونستی و خدا یه کاری کردی اگه یه نفر را زدی که فقط خودت می دونستی و خدا حالا اگر مرد بودی برای کسی تعریف نکن اینجاش جهاده نفسه... ...🌷🕊 @tashahadat313
📲 | 🌺ویژه 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
این که گناه نیست 04.mp3
6.61M
4 ❌ گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. ✔️هیـچ خودفروشی، بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست❗️ نگـــو؛ این که گناه نیست @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان‌ شده‌ و در عوض‌ قربانی ما به‌ قربان‌ تو‌ رفتیم‌ ابا‌عبدالله..♥️ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 33 هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 قسمت 34 -شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع می‌کند. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... هلم می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش می‌نشیند: می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت می‌کرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل پرنده‌ای خسته و طوفان‌زده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردست‌وپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمی‌دانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.) صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچه‌هایی که آن سوی اتاق بازی می‌کردند، به سمت‌مان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفته‌ام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه می‌کشید و من، فقط می‌توانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که می‌توانست قهقهه بزند، بریده بودند. کم‌کم مطمئن شدم که نمی‌افتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صاف‌تر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمی‌توانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود. مرا که پیاده کرد، بچه‌ها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردست‌وپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت؛ ولی همچنان بچه‌ها را با صدای شیهه‌اش می‌خنداند و در اتاق می‌چرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچه‌ها را نگاه کنم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشی‌ام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد می‌کشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر می‌آمد. سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهره‌ام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟) می‌خواستم بگویم خیلی؛ می‌خواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگی‌ام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت می‌داد، به فرمان عمل نمی‌کردند. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی. کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلک‌هایم موج می‌خورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. *** افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام نشسته‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. سراغ کیف خاکستری گوشه کمد می‌روم و روی محتویات کیف دست می‌کشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 18 June 2024 قمری: الثلاثاء، 11 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نوشتن دعای صباح توسط امیر المومنین، 25ه-ق 📆 روزشمار: 🌺4 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺7 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️19 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️28 روز تا عاشورای حسینی ▪️43 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام @tashahadat313
🌼 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ): 🍃آگاه باشید هر کسی علی را دوست بدارد، روز قیامت در حالی می‌آید که صورتش چون ماه می‌درخشد🍃 🍂أَلاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً جَاءَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ وَجْهُهُ كَالْقَمَرِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ🍂 📚 بحارالانوار، ج ۷، ص ۲۲۱ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهیدی که در عید قربان اسماعیل‌وار به شهادت رسید ✍ مسوولین اصرار کرده بودند که عباس به حج برود. گفت امنیت خلیج فارس و کشتی های ایران فعلا برای من واجب‌تر است. به همسرش قول داده بود با آخرین پرواز به حج برسد. به قولش عمل کرد، اذان ظهر ‎عید قربان لبیک گویان، در کابین هواپیما گلویش اسماعیل وار ذبح شده به ملاقات خدا رفت. ...🌷🕊 @tashahadat313
این که گناه نیست 05.mp3
6.4M
5 ✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛ نذار قلبت بهش عادت کنــه! عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره. 💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا، دیگه از گناه لذت میبری @tashahadat313
💞معرفی شهید💞 سردار ایوب مطلب زاده، نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از جانبازان دفاع مقدس بود که در ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از دوران دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست. ❇️او از یاران دیرین حاج قاسم و از فرماندهان ارشد ۸ سال دفاع مقدس بود. ✅🌟انتخاب نام جهادی «ابوجواد» نام فرزند ارشد شهید مطلب‌زاده، «مسعود» است و طبیعتاً باید نام جهادی شهید مطلب‌زاده را «ابومسعود» می‌گذاشتند، اما سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان نام جهادی سردار مطلب‌زاده را «ابوجواد» گذاشته بود. 🍃🌼 فرزند شهید در این باره می‌گوید: سیدحسن نصرالله به پدرم گفته بود که شما آدم فوق‌العاده بخشنده‌ای هستی و قبل از اینکه کسی به شما ابراز نیاز کند، شما نیازش را برآورده می‌کنید؛ به همین خاطر نام جهادی «ابوجواد» را برای شما انتخاب کردم. چون جواد یعنی بخشنده‌ای که قبل از ابراز نیاز مردم، نیازشان را برطرف می‌کند 🌺یادشهداباصلوات 🌺 🌷🌟🕊 @tashahadat313
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 ایشون حجت‌الاسلام نبویان هستند، دارای بالاترین رأی مردم تهران در انتخابات مجلس اخیر آیا رئیس جمهور باید سابقه ی اجرایی داشته باشد؟ 👌 چه خوب و جالب توضیح میدند... یکبار برای همیشه... @tashahadat313
41.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 خطبه غدیر 🔶 ✅ قسمت اول 🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا