eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز شاهد حمایت دکتر حسن روحانی از آقای پزشکیان بودیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت50 صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون می‌دونی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 51 چند ثانیه در سکوت می‌گذرد و منتظری دوباره به زبان می‌آید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟ با گرد کردن چشمانم، تظاهر می‌کنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش بعد از آن حمله تروریستی ناکام کلا لغو شود. منتظری ادامه می‌دهد: بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه. زیر لب تکرار می‌کنم: بیست و چهارم آذر. از جا بلند می‌شود و خاک چادرش را می‌تکاند: خبرت می‌کنم. فعلا مزاحمت نمی‌شم. -از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید. لبخند می‌زند؛ ولی حس می‌کنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی می‌گردم که اثر افاضات قبلی‌ام را بشوید و ببرد: راستی... منتظری که داشت عقب‌عقب می‌رفت، متوقف می‌شود: بله؟ می‌مانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت می‌کند؛ دخترک به سمت منتظری می‌دود: مامانی... خودش را به پاهای منتظری می‌چسباند و منتظری سرش را خم می‌کند: جانم مامان؟ مهلت پیدا می‌کنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم می‌خورد به تصویر مطهره؛ روی تخته‌شاسی. یادم می‌افتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد می‌کرد؛ ولی نمی‌دانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است. منتظری مقابل دخترش زانو زده و لباسش را مرتب می‌کند. نگاهم روی دخترک می‌ماند. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچک‌تر است. باید دلم برایش بسوزد؟ نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچ‌وقت بچه‌ها را در معادلاتشان حساب نمی‌کنند؛ همان‌طور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخ‌دنده‌های جهان بی‌رحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربان‌های ساده‌دلی مثل عباس خالی نشده. سکوتم که طولانی می‌شود، منتظری می‌گوید: چیزی می‌خواستی بگی؟ نگاهم را از دختر منتظری برمی‌دارم و آب دهانم را قورت می‌دهم: چی؟ آره... یه شهید خانم هست که می‌خواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش. چشمان منتظری برق می‌زنند. ادامه می‌دهم: مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم. دخترک آرام چادر منتظری را می‌کشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را می‌گیرد و به من می‌گوید: آره آره... حتما بفرست... می‌سپارم بررسی کنن. دختر آرام می‌نالد: مامان! منتظری دختر را بغل می‌گیرد، با عجله خداحافظی می‌کند و به سمت خانواده‌اش می‌رود. کمی گردن می‌کشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخه‌های درختان کاج و سرو پنهان شده. حتی دانیال هم فکرش را نمی‌کرد چنین ماموریتی به من محول شود؛ یا شاید نمی‌خواست. نمی‌دانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریت‌های پرخطری باز نکند. به هرحال، دانیال نه می‌توانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوق‌هایش حرف بزند. افسرهای متساوا با هیچ‌کس شوخی ندارند. دوباره مشغول می‌شوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست. -چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همین‌طوری می‌موند. ولی می‌دونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم ذبح می‌شد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار می‌شد؟ یعنی توی تمام زندگیم از کل محبت‌های توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید می‌مرد؟ چرا خانواده‌م ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبخت‌ترینم؟ چرا نمی‌تونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمی‌تونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین این‌همه آدم، چرا من؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت52 صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشه‌های شکننده‌ی قلبم و هربار، از میان ترکِ آن شیشه‌های شکننده، بخشی از وجودم بیرون می‌چکد، اشک می‌شود و فرو می‌ریزد. با عباس حرف می‌زنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساخته‌ام: تو زنده‌ای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. نمی‌فهمم چرا همه می‌گن زنده‌ای؛ آخه چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو می‌گرفتی. تو آدم خوبی بودی. می‌تونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم. الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، می‌خواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم می‌اومد... شاید کمکم می‌کردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمی‌مردی، می‌اومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی... دانیال همیشه می‌گفت: این که یه نفر بین سپاهی‌ها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمی‌شه که همه‌شون همین‌قدر خوب باشن. تو خوش‌شانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات می‌کرد، درجا کشته بودت. این‌ها آخرین تلاش‌های دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دِینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچ‌وقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف می‌زدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم. این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شده‌ام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم. همراهم را درمی‌آورم و برای دانیال پیام می‌دهم: یه کاری باید برام انجام بدی. یک... دو... سه... ... ده. دینگ! فقط علامت سوال می‌فرستد. در دل می‌گویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟ در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال می‌کنم. می‌نویسم: می‌خوام بفهمم این چطوری کشته شده. ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟ -می‌دونستی که می‌کنم. -داری می‌ری توی دهن شیر. - اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی. ده... بیست... سی... حتما مُرده که جواب نمی‌دهد. چهل... پنجاه... پنجاه و هشت: دقیقا چی می‌خوای؟ بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر می‌زنم: جونت درآد. می‌نویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط می‌شه. می‌خوام بفهمم چرا مُرده. -باشه. باید محکم‌کاری کنم؛ پس می‌نویسم: دنیال... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 رهبر معظم انقلاب با اشاره به حادثه ترور ششم تیرماه : چرا خدا من را برگردند؟! ⁉️ ۸ ماه پس از حادثه ترور رهبر معظم انقلاب توسط منافقین کوردل در اولین نماز جمعه‌ فرمودند: چرا خداوند مرا برگرداند؟ 🗓 ششم تیر سالروز ترور در مسجد ابوذر 🔻 حادثه_مسجد_ابوذر اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @tashahadat313
این پوستر رو تاجایی که میتونید منتشر کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کجا باید برم واقعا؟.mp3
4.84M
ترانه‌ی "کجا باید برم؟! خواننده: چرا باید حسن کلیدت رو بازم توی قفلم ببینم! چرا باید تو رو کنار مسعودِ ببینم!
سخنرانی پیرامون انتخابات.، علیمحمدی.m4a
33.88M
لطفا تا آخر گوش دهید بسیار بسیار مهم و سرنوشت ساز نشر حداکثری
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۷ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 27 June 2024 قمری: الخميس، 20 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️19 روز تا عاشورای حسینی ▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️59 روز تا اربعین حسینی @tashahadat313
علیه السّلام: مثل دنیا همچون آب دریاست (که شور است) تشنه هر چند از آن بنوشد، تشنه تر می شود، تا آن که او را می کشد. 📚بحار ج۷۵ ص۳۱۱ @tashahadat313
✍بنزین ماشینم تموم شده بود؛ از مهدی خواستم چند لیتر بنزین بده تا به پمپ بنزین برسم. گفت: بنزین ماشین من از بیت الماله، اگه ذره ای از اونو به تو بدم نه تو خیر می بینی و نه من! ....🌷🕊 @tashahadat313