eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 74 جمهوری اسلامی زن‌ستیز است و این همایش‌ها را برگزار می‌کند تا و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 75 تلوتلوخوران، به سمت در خروجی دانشکده می‌دوم. نمی‌دانم مقصدم کجاست. می‌خواهم خودم را گم و گور کنم. می‌خواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند. به خودم که می‌آیم، نشسته‌ام در تاکسی و آدرس خانه عباس را داده‌ام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که می‌بینم، یادم می‌افتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. می‌پرسد: خانم حالتون خوبه؟ -بله؛ فقط سریع‌تر برید جایی که گفتم. دوباره ایمیل اسحاق را باز می‌کنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را می‌خوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک می‌ریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زنده بود و خودش به دادم می‌رسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است. به خیابانی که در آن هستیم نگاه می‌کنم؛ میان ده‌ها ماشین دیگر گیر کرده‌ایم. ترافیک دارد دیوانه‌ام می‌کند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین می‌کوبم و به جان پوست‌های لبم افتاده‌ام. قطره‌های ریز باران، آرام و پراکنده می‌نشینند روی شیشه. از راننده تاکسی می‌پرسم: خیلی مونده تا برسیم؟ -اگه عجله دارید، از میونبر می‌رم. تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار می‌شوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ تاکسی که در خیابان‌های فرعی می‌پیچد، باران هم شدت می‌گیرد. یک لحظه، پاهایم یخ می‌کنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفته‌ام و می‌خواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره می‌ترکد. ضعیف‌تر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم. به چهره راننده در آینه چشم می‌دوزم. میانسال است و بی‌ریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبه‌روست و بر کمربندش، برجستگی‌ای نمی‌بینم که شبیه سلاح باشد؛ هرچند الان به درجه‌ای از ضعف و بدبختی رسیده‌ام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم می‌آید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایده‌ای ندارم که اگر راننده، داخل یک بن‌بست سلاح رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم. کیفم را بغل می‌گیرم و سرم را رویش می‌گذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچه‌ای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچ‌کس برای من نمی‌سوزد. من یک تروریست بالقوه‌ام. سردم شده و بدنم مورمور می‌شود. دست می‌اندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست می‌گیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل می‌گویم: خواهش می‌کنم... من از زندان می‌ترسم... من نمی‌خوام دستگیر بشم... نمی‌‌دانم با کی حرف می‌زنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچ‌کدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست. دوباره اشکم درمی‌آید، بیشتر از قبل. دیگر نمی‌توانم هق‌هق گریه‌ام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را به شیشه می‌کوبد و قطرات درشتش روی شیشه پخش می‌شوند. راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمرده‌ها گریه می‌کنم، نگاه می‌کند و می‌پرسد: دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟ خوشبینانه‌اش این است که دوباره خورده‌ام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همان‌هایی که نمی‌دانند در جهان وحشی چه می‌گذرد؛ و بدبینانه‌اش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم. بیشتر گریه می‌کنم، طوری که به سکسکه می‌افتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریه‌ام از او می‌خواستم که رهایم نکند. راننده، مقابل یک مغازه پارک می‌کند. به سختی زبان می‌چرخانم: چ... چرا... وایسادین؟ در سمت خودش را باز می‌کند. - الان میام. وارد یک مغازه می‌شود. در خودم جمع می‌شوم و کیف را محکم بغل می‌گیرم. الان می‌توانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زده‌اند. تکان نمی‌خورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک می‌ماند؛ آن پیرمرد. حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 76 حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمی‌دارند و هرجا بتوانند، عکسش را می‌زنند و نامش را می‌برند. انگارنه‌انگار که مُرده. هرچه می‌گذرد، پررنگ‌تر هم می‌شود. راننده از مغازه بیرون می‌آید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین می‌شود و آبمیوه را به من می‌دهد: بخور دخترم. رنگت پریده. با دست لرزان، آبمیوه را می‌قاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که می‌بیند، می‌گوید: اشکال نداره روزه‌ت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر می‌شه. یادم نبود امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را می‌نوشم و کمی جان می‌گیرم. می‌نالم: آقا سریع‌تر برید... عجله دارم. -بهتری دخترم؟ -بله. راه می‌افتد. زیر لب می‌گویم: ممنون... -قابل نداره دخترم. ان‌شاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز. باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمی‌شود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب می‌خورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُرده‌ها سراغم آمده. دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف می‌زد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه. من هم سرم را تکان دادم که تو راست می‌گویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور می‌توانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگی‌ام بود؟ حالا که برمی‌گردم و به صحبت‌های دانیال فکر می‌کنم، می‌بینم دروغ‌هایش به راست‌هایش می‌چربد. نظام ذهنی‌ام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض می‌شود. حداقل الان مطمئنم هیچ‌کس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش. -دخترم... دخترم رسیدیم محله‌ای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟ سرم را از روی کیف برمی‌دارم و پلک می‌زنم تا دور و برم را واضح ببینم. با دست، بخار شیشه را پاک می‌کنم و می‌گویم: کوچه سوم. کرایه را می‌پردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس می‌دهد: قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم. قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده می‌ایستد: خیلی شلوغه. جلوتر نمی‌تونم برم. خودم را جمع و جور می‌کنم که پیاده شوم و گردن می‌کشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانه‌ها، توی کوچه ریخته‌اند. پر است از جمعیت. از ماشین پیاده می‌شوم و بهت‌زده، به مردمی نگاه می‌کنم که بدون چتر زیر باران ایستاده‌اند و اشک می‌ریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن. مردم را کنار می‌زنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم می‌شنوم. جلوتر می‌روم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمی‌بینم. بالاخره می‌رسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه می‌فهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هق‌هق گریه با صدای باران درهم آمیخته. باز هم مردم را می‌شکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک می‌شوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری می‌شنوم. صدای ضجه یک زن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۹ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 09 July 2024 قمری: الثلاثاء، 3 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن عمر بن سعد لعنة الله علیه به کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا عاشورای حسینی ▪️22 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️32 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️47 روز تا اربعین حسینی ▪️55 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام @tashahadat313
💠 روز 💠 🏴 اشکی که به بهشت ختم می‌شود 🔻امام حسين عليه‌السلام: مَنْ دَمَعَتْ عَيْناهُ فينا دَمْعَةً بِقَطْرَةٍ اَعْطاهُ اللّه ُ تَعالى الْجَـنَّةَ ◼️ كسى كه چشمانش قطره‌اى اشك براى ما بريزد، خــداوند بهشت را بـه او عطا خواهـد كـرد. 📚 ينابيع المودة، ص ۲۲۸ ‌ ‌ @tashahadat313
✍ عباسم کتاب شهدا را بسیار دوست داشت و با آنها به خصوص شهید همت ارتباط زیادی برقرار می‌کرد. یک روز قبل از رفتن به سوریه به من گفت: مادر، من از هر کدام از شهیدان چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این کتاب‌ها را مطالعه کنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند. ...🌷🕊 @tashahadat313
«چگونه دین را به فرزندم بیاموزم»«چگونه دین را به فرزندانمان بیاموزیم که به دین‌گریزی دچار نشود؟» اگر این سوال و دغدغه‌ی شما نیز هست، و یا قصد تبلیغ یا تبیین دین را دارید، در این کارگاه «روش صحیح تبیین دین» به تفصیل بیان شده و در اختیار شما مخاطبان عزیز قرار گرفته است. ※ این مجموعه در لینک زیر بطور رایگان در دسترس شماست: media.montazer.ir/چگونه-دین-را-به-فرزندم-بیاموزم-؟/ montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر کی تونست این کلیپ رو تا آخرش نگاه کنه و گریه نکنه شاهکار کرده ...😭😭😭 سنگدل ترین آدم دلش میریزه پای این کلیپ ...😔 شما حضرت رقیه رو می شناسی؟؟؟؟؟😔 @tashahadat313