فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر کی تونست این کلیپ رو تا آخرش نگاه کنه
و گریه نکنه شاهکار کرده ...😭😭😭
سنگدل ترین آدم دلش میریزه پای این کلیپ ...😔
شما حضرت رقیه رو می شناسی؟؟؟؟؟😔
@tashahadat313
⭕️بعد از ۶ سال به لطف برکات شهید رئیسی بازارچه مرزی ایران و عراق که هم اقتصاد و هم معیشت مرزنشینامون رو بهبود میده به بهره برداری رسید!
روحت شاد که هنوز شاهد نتیجه زحماتت هستیم...
#شهید_جمهور
@tashahadat313
این که گناه نیست 25.mp3
4.54M
#این_که_گناه_نیست 25
✴️بجای اینکه زیاد زحمت بکشی،
سعی کن زحمتهات رو هدر ندی!
❌اشتباهاتی که روی هم جمع میشه،
و تو نسبت بهشون بی توجه هستی،
ذره ذره، زحمتاتو نابود میکنه
@tashahadat313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرم پیش بابام می خوابم!!😔😴
🌌رویاهای زهرا کوچولو از هر واقعیتی، واقعی تره!
برشی از زندگی پس از شهادت شهید مدافع حرم « #علی_یزدانی » را اینجا ببینید
@tashahadat313
این که گناه نیست 24.mp3
4.77M
#این_که_گناه_نیست 24
✅رفاقت با خدا، و لقمه ی حرام
اصلاً توی یک ظرف جا نمی گیرن!
وجود تو،
یا جای خداست، یا جای لقمه حرام❗️
اول ظرفِ وجودت رو پاک کن!
خدا خودش درُ وا میکنه و میاد
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
#این_که_گناه_نیست 24 ✅رفاقت با خدا، و لقمه ی حرام اصلاً توی یک ظرف جا نمی گیرن! وجود تو، یا جای خد
سلام مثل اینکه قسمت ۲۴ رو نزاشته بودم
این هم قسمت ۲۴ برای عزیزانی که مجموعه #این_که_گناه_نیست دنبال میکنن
✨پاسدار شهید حسین معز غلامی
سال ۱۳۷۳ در روستای شورین شهرستان همدان متولد شده و سپس با خانواده به تهران رفت. به پیروی از عموی شهیدش شهید "محمد حسین معز غلامی" به سبز پوشان سپاه پیوست و برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) و اسلام به سوریه اعزام شد.
وی که از مداحان و سینه سوختگان اباعبدالله الحسین (ع) بود و همواره برای مصائب اهل بیت (ع) مداحی و نوحه خوانی میکرد؛ ۴ فروردین ۱۳۹۶ در سوریه به شهادت رسید.💔
@tashahadat313
enc_17204525918153211725914.mp3
5M
تنها حرمی که روضه خون نمیخواد حرم رقیه ...😔🖤💔
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 76 حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 77
میایستم و گوش تیز میکنم. صدای فاطمه را میشناسم که ضجه میزند و پشت سرهم تکرار میکند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان...
قلبم میایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون میآید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشاندهاند. صدای هقهق گریهها شدت میگیرد.
تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ میکنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی میدود داخل کوچه. جیغ میکشد و مادرش را صدا میزند. برانکارد را میگیرد تا امدادگرها نبرندش.
التماس میکند و ضجه میزند: نفس میکشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا میبرین؟
امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک میکنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را میکشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچکاری از دستشان برنمیآید شرمندهاند.
دو مرد از خانه بیرون میآیند، بازوی فاطمه را میگیرند و با او حرف میزنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس میکند: مامانمو احیاش کنین...
مردها بالاخره فاطمه را جدا میکنند و میبرند داخل خانه. بدنم بیحس شده و نمیتوانم تکان بخورم. برانکارد را میگذارند داخل آمبولانس و درش را میبندند.
مردم، کوچه باز میکنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بیحس، به دیوار تکیه دادهام. صدای گفت و گوی همسایهها را میشنوم و صدای باران را:
- خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش.
- چه خانم نازنینی بود. هر وقت میدیدمش روحیهم باز میشد.
- آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه میرسید.
- خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید.
- باورم نمیشه... صداش هنوز تو گوشمه.
- پسرش مدافع حرم بود؟
- فکر کنم آره.
- خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد.
زانوانم خم میشوند و کنار دیوار، سر میخورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بیرحم که به نابودیام کمر بسته...
دنیای بی مادر و بی عباس...
***
-مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری...
فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، اینها را میگوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه میاندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو میرود، مشتی خاک برمیدارد و داخل قبر میریزد. همه گریه میکنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستادهام و نگاه میکنم. تمام استخوانهایم یخ زدهاند و ارتباط دستگاه عصبیام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی میسوزند، خیرهام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار میزنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطرهای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهتزده به مادر عباس نگاه میکند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد.
- به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 78
این را زیر لب میگویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را میشنود یا نه. نمیتوانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده.
الان چیزی که همه جانم را به آتش میکشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر میدانستم قرار است اینطور بیخبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش میسپردم.
آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه میکند؛ مثل بقیه. باورم نمیشد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر میشود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟
بیل میان خاکها کشیده میشود، انگار دارند روی مغز من میکشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین میدهد و همه گریه میکنند.
فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیکتر بودم که بیمادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی میدونم کجا خاکش کردن.
میدانم که پدر داعشیام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم.
احتمالا عباس همانجا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمیدانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازههای مجهولالهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آنها.
دیگر تاب نمیآورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک میشود. با تهماندهی انرژیام، قدم به عقب برمیدارم، عقب و عقبتر. همچنان دلم فرار میخواهد؛ اما اینبار نمیدانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچکس به ذهنم نمیرسد که آغوشش بتواند آرامم کند.
-فکر میکردم میخوای تا لحظه آخر باهاش بمونی.
این را صدای خشک و مردانهای از پشت سرم میپرسد. از جا میپرم و هشیاری دوباره به بدنم برمیگردد. سریع به سمت صدا میچرخم.
مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او میترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم میچرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیشدستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موشمردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور میکنم: نمیتونم برم جلو و ببینمش.
مسعود نگاهش را میدوزد به قبر: مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش.
زیر لب غر میزنم: البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه.
مسعود جوابم را نمیدهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج میکند که یعنی: حوصله تو و عقاید مسخرهات را ندارم.
برای این که نیشخندش را تلافی کنم، میگویم: افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد.
اسم افرا را که میآورم، دوباره نگاهش گر میگیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجانزده شدنش میخندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم.
-مواظب باش، اینجا ممکنه گم بشی.
-میخوام تنها باشم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
مداحی آنلاین - نماهنگ هوای کربلاتو دوست دارم - جواد مقدم.mp3
5.91M
هوای کربلاتو دوست دارم
صفای کربلاتو دوست دارم
رسیده بر مشامم عطر سیب
شبای کربلاتو دوست دارم
#جواد_مقدم🎙
#استودیویی🔊
#پیشنهاد_ویژه🌟
#محرم💔
#شبتون_حسینی🌙
#التماس_دعا🌺
@tashahadat313