📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۹ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 19 August 2024
قمری: الإثنين، 14 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت محمد بن ابی بکر رحمة الله علیه، 38ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا اربعین حسینی
▪️14 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه لسلام
▪️16 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️21 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️24 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث 💠
🚩 حسرت زیارت
🔻امام جعفر صادق علیهالسلام:
عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع مَا مِنْ أَحَدٍ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِلَّا وَ هُوَ یَتَمَنَّى أَنَّهُ زَارَ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ ع لَمَّا یَرَى لِمَا یُصْنَعُ بِزُوَّارِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ مِنْ کَرَامَتِهِمْ عَلَى اللَّهِ
◼️ هیچ کس نیست در روز قیامت مگر اینکه آرزو میکند، ای کاش امام حسین علیهالسلام را #زیارت کرده بودم، آن هنگامی که میبیند که با زوار امام حسین علیهالسلام چه میکنند، چقدر نزد خداوند مورد کرامت واقع میشوند.
📚 وسائل الشیعه/ ج۱۴/ص۴۲۴
•┈┈••✾••┈┈•
@tashahadat313
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای امام حسین علیه السلام گریه کنید
فرزند عزیزم را به درس خواندن، تقوای الهی، نماز و حجاب توصیه میکنم.
حلالم کن، خواهرانم و برادرم حلالم کنید.
رهبر عزیزم را که راه امام عصر(عج) را ادامه میدهد، فراموش نکنید و یاریش نمایید.
شهید سجاد عفتی🌷
شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹، خانطومان - سوریه
@tashahadat313
این که گناه نیست 61.mp3
4.34M
#این_که_گناه_نیست 61
خدا، در اذان، شش بار میگه؛
✨حیَّ...یعنی؛ بـُدو بیا!
بدو بیا،تا نوازشت کنم،
تا درآغوش من، آروم بگیری،
و بقیه ی روزُ، با آرامش سپری کنی!
امان از بهانه های اَلَکی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف
با نوهی دکتر محمد #مصدق
و مروری بر آنچه در #کودتای ۲۸ مرداد
بر ملت #ایران گذشت..
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شباهت دو خادم به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 34 از د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 35
کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمیگردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی میزند و چهرهی سرخفامش رو به ارغوانی میرود.
-میدونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمهم میکنه. ولی نتونستم بیخیالش بشم، اون یه قدیسه...
مردمکهایش برق میزنند.
قدیس.
دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمیدانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزهاش به من ثابت شد.
کشیش اشکِ سرزده از کنار پلکهایش را میگیرد و میگوید: لطفا دربارهش با کسی حرف نزنید.
-حتما.
دانیال زیر لب میگوید: بریم.
دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی میکنم و از کلیسا بیرون میآییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد میکند و هوای سرد را با قدرت به سینه میکشد.
-اگه بخاطر تو نبود هیچوقت پامو اونجا نمیذاشتم.
خندهام میگیرد.
-شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باه هم.
-دیگه هیچکدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم میشه.
و با چشم به کلیسا اشاره میکند. شانه بالا میاندازم و میگویم: منم قبلا از مسلمونا چندشم میشد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو میبینی.
نورهای سبز و بنفش در آسمان موج میخورند. اینوئیتها به شفق میگویند رقص ارواح. سرم را بالا میگیرم و سعی میکنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد.
دانیال بازویم را میگیرد.
-بریم؟
راه میافتیم به سمت خانه. هردو خستهایم.
**
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت36
سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس میکرد بیعرضهترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل میخورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده میشد.
هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند.
و حالا، سلمان ایستاده بود روبهروی خانهای کوچک و شیروانیدار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانهها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجرههای خانه و پردههای کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال.
سلمان در خودش جمع شده بود و دندانهایش از سرما بهم میخورد. هیچوقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی میکنن؟
ساعت مچیاش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بیصبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر میکرد؟ نمیدانست. میخواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. میخواست فقط تمیز و بیسروصدا کار دانیال را تمام کند.
تا کی باید منتظر میماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برفگرفتهی گودتهاب گیر بیاورد؟
اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟
شفق بالای سرش میرقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش میکرد. سلمان اما هیچکدام از اینها را نمیدید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش میداد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود.
روی برفها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچکس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. فقط صدای نفسهای سلمان بود.
فقط سلمان.
نه.
یک نفر داشت روی برف قدم میزد. داشت برفهای تازه را میکوباند روی زمین و درهم له میکرد. صدای قدمهاش به سلمان نزدیکتر میشد.
سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بیقراری میکرد.
قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید.
تق.
ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ.
افتاد روی برفها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند.
کهکشان راه شیری را.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 20 August 2024
قمری: الثلاثاء، 15 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شروع بیماری حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا اربعین حسینی
▪️13 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️20 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث
🔻امام صادق علیه السلام:
⬅️لَوْ یَعْلَمُونَ مَا فِی زِیَارَتِهِ مِنَ الْخَیْرِ وَ یَعْلَمُ ذَلِکَ النَّاسُ لَاقْتَتَلُوا عَلَى زِیَارَتِهِ بِالسُّیُوفِ وَ لَبَاعُوا أَمْوَالَهُمْ فِی إِتْیَانِه ...
✍ اگر مردم میدانستند چه خیری در زیارت اباعبدالله (علیهالسلام) است برای زیارت رفتن با هم جنگ میکردند و همۀ اموالشان را برای زیارت خرج میکردند.
📚 کامل الزيارات (باب الثالث عشر)، ج ۱، ص ۸۶
@tashahadat313
پسرم ۱۹سالش بود وسال اول دانشگاه بود که یک روز به خانه آمد و گفت میخواهم موضوعی را مطرح کنم،میدانم مخالفید ولی من زن میخواهم!
من با تعجب گفتم:شماهم از لحاظ سنی و هم شغل و درآمد در سطحی نیستید که ما اقدام کنیم،برای کدام دختر برویم که شرایط شمارا قبول کند؟حالا زود است صبرکن به وقتش...
حاجی باخونسردی گفت:خانم کار شما مثل این است که فردی بگوید تشنه هستم و شما بگویی صبر کن۴-۵ سال دیگر به تو آب میدهم،در این میان آن فرد تلف میشود.
حاجی گفت: بابا کار خوبی کردی که موضوع را مطرح کردی،چون اگر خدایی نکرده فشاری را تحمل میکردی و یا خطایی بر تو میرفت پای منو مادرت نوشته میشد.
خلاصه دست به کارشدیم و خدا هم قسمت کرد و پسرمان ازدواج کرد.
توکل به خدا ازویژگی های بارز این شهید است.
🌹
#شهید_عبدالکریم_اصل_غوابش
🌹تاریخ تولد : ٢۵ دی ۱٣۴٨
🌹تاریخ شهادت : ۱٩ تیر ۱٣٩۴
🕊محل شهادت : تدمر_سوریه
🌹مزار شهید : گلزار شهدای اهواز
یاد شهدا با صلوات🌷
@tashahadat313
61.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شاهکار باسم کربلایی بـــرای اربــعیــن
امسال
اگر هنوز برای سفر اربعین به خاطر گرما و
سختی هاش مرددید حتما ایــن کــلیــپ رو
ببینید شاید نظرتون عوض شد...
@tashahadat313
این که گناه نیست 62.mp3
4.01M
#این_که_گناه_نیست 62
❌بد زبانی، فقط فحاشی نیست!
بلکه هر کلامِ تند و تیز و کنایه آمیزی است،که از تو صادر می شود،
و دیگران را می دَرَد، می سوزاند و...
💢نگو؛ این که گنـــاه نیست
@tashahadat313
#شهیدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدسـردارحاجسیـدرضـامراثی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۰۱/۱۵
محل تولد: ملکان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۴/۲۳
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۳فرزند
محل مزارشهید: ملکان
#کلامـشهیـد👇🌹🍃
✍...درمان همه دردهای جامعه ومشکلات کشور،حرکت در محور ولایت است.
و اگر درمحور ولایت حرکت کنیم وحدت ایجاد خواهدشد.وحدتی مبارک است که حول محور ولایت باشد.
•••🍁قبل ازبازنشستگی مسئول هماهنگ کننده تیپ مکانیزه امام زمان عج شبستر بودند.....
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت36 سلمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 37
رودههایم دور هم میپیچند و داخل شکمم موج مکزیکی میروند. قلبم در سینه قل میخورد و اینطرف و آنطرف میرود. دور سالن میچرخم، دست به کمر، پریشان.
دیشب دانیال گفت میخواهد همهچیز را برایم بگوید. همهچیز درباره پدرخوانده و مادرخواندهام، درباره آرسن، درباره خودش، درباره من و حتی درباره عباس.
اینها را دیشب وقتی گفت که چشمش را چسبانده بود به لنز تلسکوپ دست دومی که تازه خریده بود و داشت از پنجره اتاق زیرشیروانی، آسمان را نگاه میکرد. نمیدانم داشت کدام ستاره را در آسمان میدید و اصلا بلد بود با تلسکوپ کار کند یا فقط ادایش را درمیآورد. وقتی گفت میخواهد همهچیز را بگوید، صدایش خشدار شد. گفت به شرطی حرف میزند که من اعتمادم را از دست ندهم و بعد از فهمیدن حقیقت، همچنان کنارش بمانم.
و منِ احمق، انقدر میل به دانستن واقعیت داشتم که قول دادم.
ولی تا خود صبح، هزاربار به خودم فحش دادم که چرا چنین قولی دادم، وقتی دانیال خودش هم میداند حقیقت انقدر سنگین است که من اعتمادم را از دست خواهم داد؟
انقدر فکر کردم که مغزم خسته شد و علیرغم میل من، خوابش برد. وقتی بیدار شدم، دانیال نبود. یادداشت گذاشته بود که رفته خرید و زود برمیگردد. الان ساعت یازده صبح است. خورشید سرش را کمی از کوههای شرقی بالا آورده که برایمان دست تکان بدهد و برود. طی یک ماه اخیر، فهمیدهام روزهای اینجا، مثل وقتهایی ست که هوا ابری ست و خورشید فقط چندثانیه از پشت ابر درمیآید و میرود. هوا یک لحظه روشن میشود و بعد دوباره شب.
شب. شب. شب.
من آرامشِ شبش را دوست دارم؛ ولی اعتراف میکنم دلم برای روزهای آفتابی ایران تنگ شده. برای تابستانهای شرجی و سبز بعبدا و هوای مدیترانهای لبنان.
توی سالن چرخ میزنم. از پلهها بالا و پایین میروم. سینهام از فرط هیجان تیر میکشد. نوک انگشتان دست و پایم سوزنسوزن میشوند. پاهایم نمیتوانند آرام بگیرند. درد میکنند از بس که راه رفتهاند، ولی باز هم میل به راه رفتن دارند. چرا دانیال نمیآید؟
بالاخره وقتی برای صدمین بار پلهها را بالا رفتهام، در با کلید باز میشود و دانیال پیچیده در پالتو و لباس گرم، قدم به اتاق میگذارد. بالای پلهها از ذوق و ناباوری خشکم میزند. هردو دست دانیال پر است از پلاستیکهای بزرگ خرید. روی شانهها و کلاهش دانههای برف نشسته است. هنوز من را ندیده و دارد با خودش حرف میزند.
-اوف چقدر سرده... الانه که از سرما ترک بخورم...
پلاستیکهای خرید را روی میز آشپزخانه میگذارد و من را صدا میزند.
-آریل... کجایی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 38
به خودم میآیم و از پلهها پایین میدوم. دوست دارم بپرم بغلش کنم؛ البته نه بخاطر خودش که از شدت شوق برای دانستن. دانیال به شوفاژ چسبیده و برفها را از شانهاش میتکاند. نگاهم روی خریدهایش میماند. به اندازه یکی دوماه مواد غذایی خریده است. میپرسم: چه خبره؟ قراره جنگ بشه یا ویروس جدید بیاد؟
دانیال بالاخره از پالتویش دل میکند و آن را روی جالباسی آویزان میکند. میخندد و میگوید: فکر کنم جنگ بشه.
-چی؟
بیتوجه به چشمان گرد شده من، خریدها را یکییکی از پلاستیک درمیآورد و سرجاشان میگذارد. میگویم: قرار بود امروز...
-میدونم. الان میام میگم. برو بشین.
چارهای ندارم. روی مبل مینشینم و منتظر میمانم تا همهچیز را سر جای خودش بگذارد. میرود به اتاقش و لپتاپ به دست، از اتاق خارج میشود. کنارم روی مبل پذیرایی مینشیند و لپتاپ را روشن میکند.
-خب... تو هنوز دنبال انتقامی.
ابرو بالا میدهم و مظلومانه میگویم: چی؟ من؟
دانیال به تلاش مذبوحانهام برای پنهانکاری میخندد.
-خیلی بهش فکر کردم. بهت حق میدم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانوادهمون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم.
خودم را عقب میکشم و اخم میکنم.
-این حرفات خیلی جدیده.
-نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمیزدم.
-تو میخوای انتقام چیو بگیری؟
-خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟
-آره... ولی...
-میدونم میخوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به امنیت داریم و تا اونا هستن نمیتونیم بهش برسیم.
تمام سلولهای بدنم با شنیدن حرفهای دانیال، به شورش برخاستهاند و یکپارچه فریاد میزنند: انتقام... انتقام...
ساکتشان میکنم و از دانیال میپرسم: برنامهای داری؟
-تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی.
دوباره سلولهایم هو میکشند و من بازهم به آرامش دعوتشان میکنم.
دانیال ادامه میدهد: پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شینبت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینیها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه میگفتن راه بابام رو توی شینبت ادامه بدم، ولی من میدونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آیندهای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیاتهای خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام میمُرده.
دوباره قیافهاش همانطوری میشود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۱ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 21 August 2024
قمری: الأربعاء، 16 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا اربعین حسینی
▪️12 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️19 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
آقا امیرالمومنینعلیهالسلام:
عیارِ طلا با آتش امتحان میشود؛
و ایمانِ مومن با سختی ...
📚 غررالحکم،حدیث۶۹۰۶
#حدیث
تاحالامن مرده بودم واین لحظه آغاز جهادوشهادت است
چقدرشهادت درراه خدازیباست
مانندگل محمدۍمۍماندکه وارثان خون پاک شهیدازآن مۍبویند
خدایاشهادتم رادرراه اسلام وقرآن بپذیر
شهیدحسین تاجیک🌷
@tashahadat313
این که گناه نیست 63.mp3
4.4M
#این_که_گناه_نیست 63
💢حواست باشه؛
اثر بعضی از اشتباهات
زود به سمتت برمی گرده.
اما این دامنگیری
به همینجا ختم نمیشه،
بعداز تولدت به برزخ، دوباره بسمتت برمی گرده❗️
مگر اینکه ....
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منی که زندگیمو❤️
برات کنار گذاشتم ....💚
#4_روز تا #اربعین🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الکربلا💚
#کلیپ| #استوری📲
@tashahadat313
گربپرسی،
کیبمیرمباچهذکریدرکجا؟
پاسخمیاید،
یامحرم،یاحسین،یاکربلا..!
#بـــیو
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🫀🪴
@tashahadat313
آقای پزشکیان کل وزرای پیشنهادی شما از مجلس رای اعتماد گرفتند. طبق اقرار شما حمایت رهبری را هم گرفته ای ....
حال توپ در زمین شماست . دیگر جایی برای بهانه تراشی وجود ندارد. این گوی و این میدان
یاعلی
@tashahadat313
💢دلنوشته شهید قبل
از شهادت در #مسجد_جمکران:
《بسم الله الرحمن الرحیم》
🌷یا اباصالح المهدی (عج) ادرکنی
امروز در کنار مسجد جمکران نشسته
و بعد از نماز صبح می نویسم که
چه نویسم، از کی بنویسم، زبان
قاصر و قلم کُند و توان نوشتن
ندارد . . .
🌷دلم، دلم، دلم، این کلمه آشناست
که همیشه می گوییم، دلم میخواهد
چنین و چنان کنم، دلم میخواهد چی
و چی داشته باشم و...
🌷ولی تاکی دل بستن به دنیا، ولی
تاکی دل دیگران شکستن، ولی تاکی دل
بدست نیاوردن ولی تاکی دل امام
را شکستن و دل به دست او ندادن
دلی که با دل امام عصر نباشد دل
نیست، سنگ است، چی میخواهد
امامم از من سیه روی، کنم ترک گنه
بپردازم به واجب، ولی این چنین
است که او میخواهد،خدایا یاری کن
شوم آنچه میخواهد مولایم تا شوم
رو سپید نزد #مادرش_زهرا(س)
که عالم نه عالمین در زیر پایش.
🌷الهی تو کن دعایم مستجاب گوشه
چشمی ز یار مهربانم،که نزدیک است
ولی نتوان دید، متی ترانا و نراک یا
بقیه الله...🌹جمکران –7فروردین1392
#شهید_مدافع_حرم_عبدالکریم_غوابش
#شهید_اصل_غوابش
#شهادت:۱۳۹۴/۴/۱۹
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 38 به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 39
-قرار بوده فلسطینیها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شینبت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه.
و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی.
چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکردهاند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک میکشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم!
دانیال یک نفس عمیق میکشد.
-چندباری که توی ماموریتهام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی میمُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد.
-با رونن چکار کردی؟
-شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم.
-چی؟
-ایرانیا میخواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفتباری بکشدش.
دانیال به صفحه لپتاپ روشنش خیره میشود.
-سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگینتر از ظلمه.
سرش را برمیگرداند و خیره میشود به من.
-اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن.
-یعنی چی؟
-هیچوقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخوندهت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟
سوالش مثل پتک توی سرم میخورد. مغزم خالی میشود. در سکوت، با نفسِ حبسشده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد.
-کار پدرخوندهت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریمها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزبالله بود. سالها بود که بیسروصدا با حزبالله همکاری میکرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد.
سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذرهذره نسبت به پدر و مادر ناتنیام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه میشود. تمام رگهای سرم نبض میزنند. الان است که کلهام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب میشود و از چشمانم میچکد.
دانیال دستم را میگیرد و فشار میدهد، و من دستش را پس میزنم.
-و... واقعا... آ... آرسن...؟
-آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعهالمصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم.
سرم گیج میرود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوشهام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان میدهد.
-خوبی؟
سلولهام خشمگینتر و بلندتر از قبل، داد میکشند و انتقام میخواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفتسر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم میاندازم. قلبم دیوانهوار میتپد و خون در رگهایم میجوشد. بیصبرانه میپرسم: باید چکار کنیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸