30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدمتگذار خوب نبودم یا حسین
خدمتگذار خوب نیاری بجای ما😭
#کربلایی_سید_حمید_خسروی
#شبتون_حسینی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 05 September 2024
قمری: الخميس، 1 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دفن پیکر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، 11ه-ق
🔹لیلة المبیت، شب آغاز هجرت
🔹آغاز هجرت رسول اکرم از مکه به مدینه منوره، سال سیزدهم بعثت
🔹هجوم منافقین و اهل سقیفه به خانه امیرالمومنین، 11ه-ق
🔹سم دادن به امام حسن عسکری علیه السلام، 260ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️7 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️8 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️16 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️33 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@tashahadat313
📖 حدیث روز
💢 بیداری و آمادگی دائم در برابر دشمن!
🔻الإمامُ عليٌّ عليه السلام:
🔸 و مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ .
🔹کسى که به خواب رود (و از دشمن غافل شود بايد بداند) دشمن او در خواب نخواهد بود و از او غافل نخواهد شد.
📚نهج البلاغة: الكتاب ۶۲.
📎 #حدیث
@tashahadat313
🌹#با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
@tashahadat313
عکسی بسیار زیبا از خلبان بزرگ،شهید عباس بابایی قهرمان بزرگ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران ...
برخی بر این باور هستند که ایشان بر اثر شلیک پدافند خودی به شهادت رسیدند.
در آن زمان، حسن روحانی مسئول ستاد کل پدافند کشور بود در زمان هدف قرار گرفتن هواپیمای اوکراینی نیز روحانی رئیسی جمهور ایران بود!
@tashahadat313
أمن یجیب المضطـر
إذا دعاه و یکشف السوء...🤲🏻
✍ با خبر شدیم متاسفانه والدهی مکرمه و معزز سرداران شهید آقامهدی و آقامجید زینالدین دچار حادثه شده و در بیمارستان بستری شده اند و تا دقایقی دیگر عمل جراحی خواهند شد ؛
از عموم عزیزان تقاضامندیم جهت شفای این مادر عزیز حمدی قرائت بفرمایند و التماس دعا داریم.
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین...🌷🕊
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 64
سلمان هنوز داشت میخندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست میکشید و هاجر هنوز داشت قدم میزد.
-خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت!
سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد.
سلمان میان خندههاش گفت: بدبخت فکر نمیکرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش!
و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقههاش درنمیآمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را میمالید. مسعود گفت: تموم شد؟
صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهرههای بیتفاوتشان نگاهش میکردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت: خیلی سخت میگیرین زندگیو!
بازهم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت: خانم صابری خدابیامرز همیشه میگفت خودتو توی پیشفرضهات گیر ننداز.
مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت: پس سلما سفیده.
خودش هم نمیدانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آنها میدانستند سفید بود. هاجر گفت: مرحله بعدی چیه؟
مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهرههای گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد: قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه.
سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند.
-چکار کرده که باید جبران کنه؟ میشه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟
مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت: من میخواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامهم این بود که دوجانبهش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده.
-زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟
باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بیقراری میکرد. هاجر گفت: الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید میدونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن.
مسعود دستانش را پشت سر بیمویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخمهایش درهم رفتند و آرام گفت: یعنی اینهمه وقت گذاشتم برای هیچی؟
-نه دقیقا.
هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت.
-اینو سلما بهم داد.
-چی هست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 65
سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد.
-ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست!
باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپتاپ را پیش کشید. فلش را به لپتاپ وصل کرد و گفت: فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم میخواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه.
***
-ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم.
هاجر این را میگوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمیدارد. مقابلش پشت میز نشستهام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا میاندازم.
-نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمیدم.
خوب میدانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر میتواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفتتا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش میکند. اخمهایش را درهم میکشد و با دهان پر از بیسکوییت میگوید: چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمیدونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟
خودم را با لکه مشغول نگه میدارم و میگویم: اون دیگه مشکل شماست.
هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه میدهد و با انگشت اشاره، خردههای بیسکوییت را از دور لبش پاک میکند.
-نه عزیزم، خودتم میدونی که دقیقا مشکل توئه. میتونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. میتونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم.
ظاهرم را نمیبازم.
-شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟
ساکت میشود. از سکوتش استفاده میکنم و ادامه میدهم: اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش.
هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره میشود، طوری که میترسم.
-آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟
سریع میگویم: چون...
اما کلمه کم میآورم. نمیدانم چرا. لکهی روی میز پاک میشود. هاجر میپرد وسط حرفم: خودتم میدونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوختهای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟
صدای خرد شدن استخوانهام را با این حرفش میشنوم. من واقعا هیچکس نیستم، هیچکس.
من یک دختر بدبخت جنگزده سوریام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچکس. چه در جنگ سوریه میمردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 06 September 2024
قمری: الجمعة، 2 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹احتجاج سلمان بر مردم در دفاع از امیرالمومنین، 11ه-ق
🔹تخریب و سوزاندن کعبه به امر یزید لعنة الله علیه، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️7 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️15 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️32 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@tashahadat313
💢 #حدیث | امام مهدی علیه السلام میفرمایند...
[ امام مهدی علیه السلام: أمّا وَجهُ الانْتِفاعِ بي فی غَيبَتي فكالانْتِفاعِ بالشَّمسِ إذا غَيَّبها عَنِ الأبصارِ السَّحابُ ، وإنّي لَأمانٌ لأهلِ الأرضِ كما أنّ النُّجومَ أمانٌ لأهلِ السَّماءِ ./بحار الأنوار : ج٥٢ ص ٩٢ ح ٧
چگونگى بهره مند شدن از من در روزگار غيبتم همچون بهره مند شدن از خورشيد است، آنگاه كه در پس ابر از ديدگان پنهان مىشود. من مايه امان زمينيانم همچنان كه ستارگانْ مايه امان آسمانيان هستند.]
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُمَّعَرِّفْنِےحُجَّتَڪ♥️
در ندبه هاۍ جمعه تو را جست و جو ڪنم
زیباترین بهانه ۍ دنیاۍ من...سلام!
⚡️هذا یَومُ الجُمعهو هُوَ يَومُڪَ المُتَوَقَّعُفيهِ ظهورک ...
امروز روز #جمعه ، روز توست!
و روزی ست ڪه در آنظهور تو انتظار میرود.
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت؛ مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت، اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.
همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود.
خاطره یکی از دوستان
#شهید_احمد_علی_نیری...🌷🕊
📙عارفانه. اثر گروه شهید هادی
@tashahadat313
این که گناه نیست 75.mp3
4.23M
#این_که_گناه_نیست 75
💢بیماری چجوری، ناتوانت میکنه؟
با مختل کردن عملکرد طبیعی بخشهای بدنت!
✅حَرام،چیزی نیست جز؛
یه بیماری که عملکرد طبیعی روحتُ مختل میکنه!
و لطافت و آرامشتُ میگیره.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ️حاج قاسم سلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود...
🔹من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده اند نرود
🔹ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود
@tashahadat313
.
سلام ✋
خوبین ☘
چخبرا
اوضاع زندگی و دلتون چطوره؟؟
در چه حالید؟؟؟
تو ناشناس بگید 👇
http://harfeto.timefriend.net/16663665120560
ٺـٰاشھـادت!'
. سلام ✋ خوبین ☘ چخبرا اوضاع زندگی و دلتون چطوره؟؟ در چه حالید؟؟؟ تو ناشناس بگید 👇 http://har
هرچی دوست دارید بگید درد و دلاتون
معجزه هایی که دیدید
حالتون بعد تموم شدن دوماه عزاداری و ....
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 66
من الان خود هیچکسم. حتی همان هم نیستم...
کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم میدواند و قورتش میدهم. سرم را بالا میگیرم که اشکهایم نریزند و میگویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین.
منتظر میشوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقهام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچکدام از این کارها را نمیکند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم میکند و میگوید: خیلی خب. خداحافظ.
برمیخیزد، روی پاشنه پا میچرخد و از خانه خارج میشود، انقدر آرام که انگارنهانگار دعوا کردهایم. حتی در را به هم نمیکوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار میشود. چشمم به میز میافتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است.
***
-یعنی تموم؟
هاجر خندید.
-نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم.
بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
-ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمیشه زیر قولمون بزنیم.
***
بهار اینجا فقط کمی از زمستانهای لبنان گرمتر است. برفها دارند آب میشوند و روز کمی طولانیتر شده است. یک صبح یکشنبهی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کردهام به رفتن به کلیسا.
اول میخواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانیها قبلا یک بار من را نجات دادهاند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاوردهاند. بهتر است خوشبین باشم.
کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه میآید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا میشوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمیدارم و روسریام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه میکشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکتها میگذارم.
پدرخواندهام وقتی به کلیسا میرفتیم میگفت: وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیسها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن.
سی نفری روی نیمکتها نشستهاند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکتها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.
روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچکدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیکترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه.
شالگردنم را طوری میکشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم: بهش فکر کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸