eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5.9هزار ویدیو
198 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
@ostad_shojaeروانشناسی قلب 09.mp3
زمان: حجم: 7.87M
9 🎧آنچه خواهید شنید؛ ✍️ خدا می گه؛ آسمان و زمین...گنجايش منو نداره! ❣️اما؛ قلب بنده مومنم،برای من جا داره☺️ 🔻راستی؛ قلب ما هم،برای خدا جا داره؟ @tashahadat313
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون بوده باشه شرمنده من از دیروز نبودم مسافرت هستم جایی بودم به کلی شبکه نداشتم اینترنت خو اصلا ولش 😅 همیم الان رسیدم جایی که اینترنت داره شاید باورتون نشه ولی از وقتی شبکه ام قطع شده تو فکر کانال بودم😅 ان شاءالله تا هروقت نت بود در خدمتم نبود هم شرمنده🌸
@ostad_shojaeروانشناسی قلب 10.mp3
زمان: حجم: 4.47M
10 ❣️ دل من، کی بزرگ می شه، خدا؟ ❣️دل من، کی از دغدغه های الکی...رها می شه، خدا؟ ❣️دل من، کی فقط، جای تو... می شه، خدا؟ @tashahadat313
تا اینترنت هست چند قسمت رمان بزارم براتون حوصله تون سر نره یه چندتا از عکس هایی که گرفتم هم میزارم نگاه کنید و لذت ببرید 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖 فصل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. -منظورتون رو نمی‌فهمم... -نمی‌خوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همه‌چیز بکنم. دوباره یک آه می‌کشد و می‌گوید: غم‌انگیزه... می‌دونم. تو و همه کسایی که موعظه‌شون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. میان حرفش می‌پرم. -چی شد که به این نتیجه رسیدین؟ -دقیقا نمی‌دونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه. -می‌خواین چکار کنین؟ -می‌خوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد. یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکت‌های کلیسا می‌چرخاند و می‌گوید: فکر کنم این مهم‌ترین چیزیه که حضرت مسیح از من می‌خوان... روزی که همراه پسر انسان برمی‌گردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمون‌ها ببینن. دهانم باز می‌ماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان می‌شود! حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر می‌کند من واقعا مسیحی‌ام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش می‌شود. انگار که سال‌ها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم. ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست می‌کند و می‌پرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟ -چی... من... کمی فکر می‌کنم تا کارم را میان ذهن درهم‌ریخته‌ام بیابم. -می‌خواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟ چهره‌اش درهم می‌رود. تاملی می‌کند و می‌گوید: نه، همه می‌میریم. حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماری‌اش درمان‌ناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبه‌رو شده‌ام. به زمین خیره می‌شوم و آرام می‌گویم: چه بد! سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... بخشیده بشه؟ چهره کشیش حالا بیش از این که در هم برود، متعجب و پرسشگر می‌شود. لبش را می‌جود و سرش را پایین می‌اندازد. -خودکشی... گناه بزرگیه دخترم. -می‌دونم. ولی گاهی آدم مجبوره... کشیش متعجب‌تر نگاهم می‌کند؛ با دقت. انقدر با دقت چشمانم را می‌کاود که معذب می‌شوم و نگاهم را می‌دزدم. می‌گوید: چرا مجبوره؟ زانوهایم را به هم فشار می‌دهم و کف دستانم را بهم می‌کشم. می‌گویم: هیچ راهی برای بخشیده شدن نیست؟ لحن کشیش ملایم‌تر و پدرانه‌تر می‌شود. -دخترم... کمکی ازم برمیاد؟ می‌تونی روم حساب کنی... یک دستم را بالا می‌آورم و می‌گویم: نه... ممنونم. فکر نکنم کسی بتونه کمکم کنه. اون رفته... -اون جوونی که دفعه پیش همراهت بود؟ -هوم... -من فکر می‌کردم شما... -خودم هم فکر می‌کردم دوستم داره. ولی اینطور نبود. نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: خب گاهی اونطوری که دوست داری پیش نمیره. اشکالی نداره... نباید به خودکشی فکر کنی. لبخندی ساختگی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. -ببخشید که وقتتون رو گرفتم. امیدوارم موفق باشید، برای من هم دعا کنید پدر. می‌خواهم بچرخم و به سمت در بروم، ولی سرم را به سمت مسیح می‌چرخانم و می‌گویم: نمی‌دونم چی منتظرمه، ولی دعا کنید بخشیده بشم. کشیش، بهت‌زده در راهروی میان نیمکت‌ها ایستاده و به من که قدم تند کرده‌ام نگاه می‌کند. وقتی به در می‌رسم، او تازه هشیار می‌شود و می‌دود. -دخترم صبر کن... لطفا به خودکشی فکر نکن، باشه؟ قبل از این که در را ببندم، باز لبخند می‌زنم؛ این‌بار از ته دل، و با یک دنیا غم. یک نفر نگران من شده... یک نفر از مردم این جزیره یخ‌زده، نگران من شده... یک غریبه که نمی‌شناسدم... چقدر بوی ایران می‌دهد این کلیسا، بوی عباس، بوی قاسم سلیمانی! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب است؛ البته شب از نوع قطبی‌اش. هوا گرگ و میش است و خورشید همچنان در آسمان، نزدیک افق. شب‌های زمستانی گرینلند طوری طولانی بود که فکر نمی‌‌کردم تمام شود؛ اما شد. حالا تا پنج ماه دیگر، خورشید آمده که بماند و غروب نکند. من باید بمیرم. مجبورم و چاره دیگری ندارم. هرچند تمام عمر در چند قدمی مرگ ایستاده بودم، باز هم مرگ سهمگین به نظر می‌رسد؛ حتی سهمگین‌تر از همیشه. الان این سوال که چه چیزی بعد از مرگ انتظارم را می‌کشد، حیاتی‌ترین سوال عمرم است. از کشیش نپرسیدمش؛ چون می‌دانستم چه خواهد گفت. بهشت یا جهنم... یک چنین چیزی. ولی او واقعا نمرده، او بعد از مرگ را ندیده. دوست دارم از کسی این را بپرسم که واقعا بعد از مرگ را دیده باشد. اصلا بعدی وجود دارد یا نابودی ست؟ نمی‌دانم. به هرحال دانستنش فایده‌ای ندارد. من مجبورم بمیرم. هرچه به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم، هوا سردتر می‌شود. مرگ سرد است؛ مثل قطب. شاید نقطه اشتراک قطب و مرگ این باشد که هردو نقطه پایان‌اند. قطب پایان دنیاست و مرگ پایان عمر... و من نمی‌دانم این سرمای قطب است که ماهیچه‌هایم را می‌لرزاند یا سرمای مرگ؟ برف‌های گلی و پاخورده را زیر پا می‌کوبم و از کنار اسکله ماهی‌گیران می‌گذرم. ماهی‌گیران کنار اسکله، دور آتش نشسته‌اند و چشم‌شان به دریاست. زبانشان را نمی‌فهمم؛ اما حتما درباره توفانی که نزدیک است حرف می‌زنند. اینجا مانده‌اند که اگر توفان آمد، مواظب قایق‌هاشان باشند. بهار است و هوا نسبت به قبل گرم‌تر شده؛ ولی سرما همچنان استخوان‌سوز است. می‌لرزم و جلو می‌روم تا به اسکله قدیمی و متروکی برسم که فقط کمی با اسکله ماهی‌گیران فاصله دارد. یک قایق موتوری کهنه، کنار اسکله انتظارم را می‌کشد؛ تنها قایقی که آنجاست و چند روز است که پیدایش کرده‌ام. خیلی وقت است رها شده و نمی‌دانم مال کیست؛ پس مال من است. هنوز کار می‌کند و همین کافی ست. لب اسکله می‌نشینم. چوبش نم‌کشیده، کهنه و سرد است و بوی جلبک می‌دهد. انقدر پوسیده که می‌ترسم زیر وزنم بشکند. سوز سردی از دریا برمی‌خیزد و به صورتم سیلی می‌زند. لکه‌های ابر در آسمان بزرگ‌تر شده‌اند. شب است ولی خورشید در آسمان است؛ مثل یک ستاره نزدیک و و خیلی بزرگ. به این پدیده قطبی می‌گویند خورشید نیمه‌شب. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آسمان قطب با شفق‌هایش، ستاره‌هایش و خورشید نیمه‌شبش، نمایش‌های زیبایی در آستین دارد. فکر می‌کنم دیدن این آسمان قشنگ ارزش زندگی کردن دارد... یعنی این آسمان به تنهایی می‌تواند من را طوری غرق خودش کند که دلم نخواهد بمیرم؛ ولی این ربطی به خواست من ندارد. من مجبورم بمیرم. سرم را رو به آسمان می‌کنم؛ روبه خورشید نیمه‌شب که در نزدیکی افق ایستاده. بلند می‌گویم: خیلی دوستت دارم. دوست داشتم تمام عمرم نگاهت می‌کردم... ابرها درهم‌فشرده‌تر می‌شوند و کم‌کم دارند تمام آسمان را می‌پوشانند؛ ستاره‌ها را، ماه را، شفق را و خورشید نیمه‌شب را. ابرهای کومه‌ایِ بارا، مانند رشته‌کوهی کمانی‌شکل به آسمان هجوم آورده‌اند و با چهره تیره‌شان، پیام واضحی دارند: توفان در راه است. و این آخرین توفانی ست که من در زندگی‌ام خواهم دید. خودم را در آغوش می‌گیرم و می‌لرزم. چهره دریا از خشم کبود شده و با موج‌هایی آشفته‌تر از قبل، می‌خواهد اعلام کند که آماده است من را میان امواج بی‌رحمش ببلعد. اقیانوس مانند گرگی که من را طعمه‌ای بی‌پناه یافته، برای دریدنم خرناس می‌کشد و امواج کف‌آلود، با حالتی تهدیدآمیز سر و گردن به سمتم دراز می‌کنند. قرار است من هم مثل سدنا طعمه دریا شوم. به دریای نیلی و امواجِ آماده‌ی توفانش خیره می‌شوم؛ انگار همه گذشته‌ام را می‌توانم در اقیانوس ببینم. پدر و مادر داعشی‌ام را، جنگ را، عباس را، امنیتِ ایران را، لبنان و خانواده لبنانی‌ام را، دانیال را و باز هم ایران را با همه قشنگی‌هایش. اینجا نقطه پایان است. پایان من، پایان جهان. بد نیست که آخرین چیزی که می‌بینم، اقیانوس و خورشید نیمه‌شب باشد... باد شدت می‌گیرد، ابرها درهم فشرده‌تر می‌شوند و امواج شدیدتر. قایق کهنه روی آب تکان می‌خورد تا به من یادآوری کند که وقت خاطره‌بازی نیست. باید زودتر بمیرم. خورشید نیمه‌شب در نزدیکی افق، پشت ابرها پنهان است و فقط می‌توان هاله کم‌رنگی از نورش را دید. فردا صبح اما، این دریا آرام می‌شود و آسمان صاف. هردو آبیِ روشن. بی‌خطر و پیش‌بینی‌پذیر. و آن وقت، آریل در اعماق اقیانوس خوابیده، مُرده و بدنش خوراک ماهی‌ها می‌شود. خودم را در آغوش می‌گیرم. فرصت زیادی ندارم. زیر لب می‌گویم: عباس... عباس... عباس... وقتی که مُردم، لطفا تو بیا پیشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا این عکس ها رو ببینید تا دوباره برگردم . ولی جاتون خالی عجب اب و هوایی داره بارونی و خیلی خنک تازه ابرا هم پایین بود خیلی خوب بود😅