eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 #دلتنگی_شهدایی 💔😔 خداے مـن میگویند ڪه ابتدای صبح، #رزق بندگانت را تقسیم میڪنی میـشود رزق من امـروز #رفاقتی باشـد از جنـس شھیدان❤ با عطـر شھـادت❤ با عشق یک شھیـد ❤ #شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️ #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🕊 @taShadat 🕊
#سلام_امام_زمانم✋🌼 #صبحت_بخیر_آقا_جانم 💖☀💖 🌸 عطر خوشی می آید.... یاد شما افتادم و آرزوهاییکه برای بعد آمدنتان دارم 🌸💖🌸 ســـلام آرامـــش دلـــــ❤ــم صـبـحـ🌞ــتــون مــهــدوے✋ 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 🕊 @taShadat 🕊
💙💜 ای شهید... میدانم از اینجایی که من نشستم تا ان جایی که تو هستی فاصله ی زیادیست.... اما میدانم فقط کافیست تو دستم را بگیری...✨ #شهید_احمد_محمد_مشلب 🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این میگن سرود ملے 👌👌😍 #پیشنهاد_دانلود 🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸 #شهیــد بیدارت میڪند #شهیــد دستت را میگیرد #شهیــد بلندت میڪند #شهیـد شهیـ❤️ـدت مےڪند اگرڪه بخواهی فرقـی نمی ڪند... " فڪه " و " اروند" یا " دمشق " و "حلب" یا " صعده "و " صنعا " ...و این را بــدان: 『هر ڪسی با یڪ شهیدی خو گرفت روز محــشــــــر آبــــرو از او گرفتـــ.... 🕊 @taShadat 🕊
🌹شــ🕊ـــهادت معـراج عـروج عاشقانیست ڪ از قید جان گذشتند تا براق عشـق❣ آنـان را بہ وادی عدم ڪشاند🌺 و این عدم یعنی دست یافتن بہ تمام اسرارعالم ▪️تاریخ تولد: 1340 ▪️محل تولد: رهنان ▪️تاریخ شهادت: 61/8/10 ▪️محل شهادت: عین خوش ▪️زیارتگاه: گلزار شهدای شهر رهنان #شهید_سید_رضا_فاطمی🌺 #سالروز_شهادتـــــــــــ🌹🕊ـــ
: سید رضا فاطمی 😍در سال 1340 در یک خانواده ی مذهبی در شهر رهنان به دنبا آمد. ❤️بعد از دوران ابتدایی در بازار مشغول به کار شد و بعد از آن مستقلاَ شروع به کار کرد. 👈 تا اینکه انقلاب خونبار اسلامی به اوج خود رسید. وی مانند دیگر مردم کارگاه خود را تعطیل کرد وبه صفوف انقلابیون پیوست. 🌺 بعد از پیروزی انقلاب تعالیم نظامی را در مساجد زیر نظر سپاه فرا گرفت، 🌹 سپس به سربازی عزیمت کرد و بعد از شرکت در عملیات شکست حصر آبادان و اتمام سربازی خود از طریق بسیج به جبهه رفت و در نهایت به آرزوی دیرینه ی خود رسید و به درجه ی رفیع شهـ🕊🌹ـــادت نایل آمد. 🕊 @taShadat 🕊
💐🌷💐 •• 🌺 #پیــامکی_از_بهشت مـردم ... مـا خلق شدیم تا روح را به پـرواز درآوریم این پـرواز و عروج بدون ویرانی جسم امکان ندارد سنگین شدن و تن پروری بال پـرواز انسان را می‌شکند. 🌷 #شهید محمد بلباسی ✨🕊🕊🌷🌷🌷🕊🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می
zeynab: ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣ می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔸فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️❤️ @tashadat🕊