eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۰۴ جواب تلما را دادم. -آره، بیشترشون می‌تونن. دلم نمی‌خواست این را بگویم؛ چون ممکن بود ناامید شود و دست از کار بکشد. تلما ولی پرسید: چطوری؟ -معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روش‌های پیچیده‌تر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده. تلما نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند و دستانش از حرکت ایستاد. دوباره آن چند تار موی سرکش از پشت گوشش به صورتش فرار کرده بودند و او دوباره کنارشان زد. -نمی‌دونی این دستگاه از کدوم روش استفاده می‌کنه؟ -نه. -خب چرا زودتر بهم نگفتی؟ احساس خطر کردم؛ اگر کار من در نظرش بی‌ارزش می‌شد، اگر از دستم عصبانی می‌شد... با این حال خودم را نباختم. -بهت گفته بودم ممکنه جواب نده. تلما اخم کرد؛ ولی اخمش از سر عصبانیت نبود. از آن اخم‌ها بود که وقتی می‌خواست فکر کند روی صورتش می‌نشست. زیر لب گفت: چرا به ذهنم نرسیده بود؟ به تقلا افتادم تا حرفی که زدم را جبران کنم. -خب شایدم همیشه درست کار نکنه... ما که نمی‌دونیم. به هرحال امتحانش ضرر نداره. اخمش باز نشد. -تو راه دیگه‌ای برای باز کردنش پیدا نکردی؟ -دارم روش فکر می‌کنم. تو چطور؟ یادت نیومد دانیال بهت رمز رو داده باشه؟ سرش را تکان داد و باز هم موهایش را عقب زد. دوباره مشغول اثر انگشت شد. گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزدوشنبه: شمسی: دوشنبه - ۲۱ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 11 November 2024 قمری: الإثنين، 9 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️24 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️34 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺41 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️50 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام @tashahadat313
امام علی علیه السلام: ✍️ حیا، وسیله‌ای به سوی همه زیبایی هاست. 📚بحارالانوار جلد 77 صفحه 211 @tashahadat313
محمدم در آخرین تماسش به من گفت: مادر دعا کن شوم، اگر شهید نشوم دیوانه می‌شوم، مادر من را رها کن. من هم روز جمعه در (ع) شرکت کردم، رو به قبله ایستادم و گفتم: (س) محمد هدیه ناقابل من به پیشگاه شماست، قبول کنید هر طور که شما می‌خواهید من هستم، روز شنبه ساعت هفت غروب، تیر به سر فرزندم می‌خورد و دم صبح به ‌ می‌رسد. شهید @tashahadat313
روانشناسی قلب 62.mp3
8.8M
62 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️اگه بتونی حضور خدا رو، توی لحظه هات، دایمی و مستمر کنی، ديگه از هییچی نمی ترسی! چون خدارو دایما میبینی، که دو دستی، نگهت داشته... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۰۴ جو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 205 گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟ به صندلی‌اش تکیه داد. کلافه بود؛ فکر کنم از حرف من. -نه، این روش رو اولین‌باره دارم انجام می‌دم. قبلا یه روش ساده‌تر رو امتحان کرده بودم. با این که می‌ترسیدم از عصبانیت منفجر شود، ولی به خودم جرات دادم بیشتر سوال بپرسم. -می‌شه بگی چه روشی؟ شاید بتونم کمکت کنم. روی صندلی چرخید. سرش رو به زمین بود و دستانش را موقع حرف زدن تکان می‌داد. -باید یا خود انگشت رو داشته باشی، یا نمونه اثر انگشت رو. دفعه قبل انگشت طرف رو داشتم. درضمن نمی‌خواستم با اثر انگشت جعلی قفل باز کنم. -خب، حالا که نمونه رو داری باید چکار کنی؟ -باید اول رنگ و جهت اثر انگشت رو برعکس کنم، بعد برجسته چاپش کنم، روش پودر گرافیت بزنم و بعد با چسب چوب بپوشونمش. وقتی خشک بشه، اثر انگشت روی چسب چوب هک شده. -اونوقت چطور استفاده‌ش می‌کنی؟ -می‌شه بزنمش سر انگشتم. کمی از سلول‌های خاکستری‌ام کار کشیدم. -خب، اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بفهمه. دوباره اخم کرد؛ از همان اخم‌های فکورانه. -خب مگه نمی‌گی نمی‌دونی از چه الگوریتمی استفاده می‌کنه؟ سرم را تکان دادم. -هنوزم می‌گم نمی‌دونم؛ ولی اینجور حسگرها بیشتر حرارتی‌ان. بیا دعا کنیم اینم همین باشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 206 تلما دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد و شانه بالا انداخت. -امیدوارم، ولی تو هم بیکار نباش. دنبال یه راهی برای هک کردنش بگرد. سرم را تا جایی که ممکن بود خم کردم. -چـــشم! امر دیگه؟ مردمک‌هایش را به سمتم چرخاند و برایم چشم دراند. گفتم: به نظر من یه چیزی این وسط درست نیست. یه آدمی مثل دانیال که انقدر حواسش به همه‌چیز بوده، چطوری تونسته کیف‌پولشو به تو بده ولی رمزش رو نه؟ کیف پول رو نداده که نگاهش کنی، قرار بوده ازش استفاده کنی. درسته؟ سلما در لپ‌تاپ را بست و روی صندلی به طرفم چرخید. شمرده‌شمرده و کمی خشمگین گفت: الان می‌خوای چه نتیجه‌ای بگیری؟ و چشمانش را تنگ کرد. دقیقا مثل بازجوها شده بود. دوباره با یک مانع امنیتی دیگر مواجه شدم؛ تلما هیچ‌جوره چیزی درباره رابطه‌اش با دانیال وا نمی‌داد. کم و بیش خودم جواب سوالم را می‌دانستم؛ به هرحال دانیال با دست خودش کیف پول را به تلما نداده بود. حتما ایرانی‌ها آن را به دست تلما رسانده بودند یا خودش بین وسایلش آن را پیدا کرده بود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که به گذشته تلما ناخن بزنم و ببینم رابطه‌اش با دانیال چطور بوده. یک احتمال وجود داشت که بین‌شان احساساتی بوده و آن احساسات هنوز در تلما زنده باشند و بخاطر همین به من روی خوش نشان نمی‌داد. دست و پایم را جمع کردم. تلما درست مثل یک آتشفشان در آستانه فوران بود؛ یک آتشفشان نیمه‌خاموش. اگر فوران می‌کرد دیگر نمی‌شد نزدیکش شوم. گفتم: هیچی، منظور خاصی ندارم... پرید وسط حرفم. -تو فکر می‌کنی من اونو دزدیدم یا همچین چیزی، مگه نه؟ خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. سریع گفتم: نه نه... اصلا... مطمئنم تو همچین کاری نمی‌کنی. اگرم کرده باشی حتما براش دلیلی داشتی. گدازه‌های آتشفشان از چشمان خاکستری تلما به سمتم پرتاب می‌شدند و فهمیدم با جمله آخرم اوضاع را بدتر کرده‌ام. باید سریع‌تر یک جان‌پناه پیدا می‌کردم. گفتم: خب البته دانیال خیلی ناگهانی مُرده... طبیعیه که وقت نکرده بهت رمز رو بگه. تلما چشمانش را تنگ کرد. کسی در درونم فریاد می‌زد که: بگو تو هم عامل ایران هستی. بگو همکارید. بگو که انقدر به تو بی‌اعتماد نباشد. از ایران خرج کن و اعتمادش را بخر...! ولی می‌دانستم فایده ندارد. تلما ابداً چنین چیزی را باور نمی‌کرد؛ یعنی مطمئن بودم ایران برای چنین ماموریتی یک آدم ساده‌لوح انتخاب نمی‌کند. در نتیجه، لب‌هایم را به هم فشار دادم که حقیقت ازشان بیرون نزند و دستانم را بالا بردم و تسلیم شدم. -باشه باشه... قرار بود فضولی نکنم. تلما همچنان خشمگین بود؛ هرچند دیگر قصد فوران نداشت. من اما از این بی‌اعتمادی و نفوذناپذیری‌اش خسته و دل‌آزرده بودم. یک لحظه به سرم زد یک کار احمقانه بکنم؛ کاری که در این شرایط مسخره‌ترین کار ممکن بود، بچگانه‌ترین کار ممکن. و من انجامش دادم. از مقابل نگاه توبیخ‌گر تلما فرار کردم و بدون زدن هیچ حرفی، فقط به سمت در خروج قدم تند کردم. از گوشه چشم تلما را می‌دیدم که همچنان سر جایش ایستاده بود، با همان خشم و غرور قبلی. نه حرفی زد و نه دنبالم آمد؛ شاید چون مطمئن نبود چکار می‌خواهم بکنم. بغض داشت گلویم را فشار می‌داد. تقریبا مطمئن بودم تلما دنبالم نمی‌آید. خب واقعیت این بود که من برایش مهم نبودم. داشتم قبر خودم را اینطوری می‌کندم فقط. با این حال، نمی‌دانم این عزم از کجا آمد که برنگردم. در خانه‌اش را باز کردم و بدون خداحافظی کفش‌هایم را پوشیدم. وقتی برگشتم که در آپارتمان را ببندم، دیدم که همچنان با خشم سر جایش ایستاده بود و از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید اندکی بهت و تعجب با خشمش درآمیخته بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۲ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 12 November 2024 قمری: الثلاثاء، 10 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ جمل، 36ه-ق 🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام @tashahadat313
✨ امام هادی علیه السلام: دنيــا بـازارى است كه جمعی در آن سود مى ‏برند و گروهى زیان می بينند. [تحف العقول ص۷۷۴📮]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار حاج قاسم سلیمانی: هر جا گیر می کنم، به شهید بزرگوار میرحسینی ،توسل می کنم ... 🌷 شهید حاج قاسم میرحسینی ، قائم مقام سردار سلیمانی در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که در سال ۱۳۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. @tashahadat313
روانشناسی قلب 63.mp3
10.38M
63 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️تو به اندازه وسعت قلبت به آسمون راه پیدا میکنی! اما؛ وسعت قلبت،درگروی میزان عشقته😊 💓هرچی عاشقتر؛قلبت وسیع تر پروازهاتم بلندتر! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی که دید.. ولی کاش بعد از این دیگر کسی میان شعله، نبیند نگارش را...💔 ‹ 🥀 ›↝ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ماشین تخلیه چاه فاضلاب در خرم آباد 😀😀 ـــــــــــــــــــــــ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 208 به نیمکت که نزدیک‌تر می‌شوم، ایلیا را می‌بینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا می‌کند نفس بکشد و نمی‌تواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زنند و از همینجا می‌توانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک. بدون این که هول شوم، در آرامش می‌ایستم و جان‌کندنش را تماشا می‌کنم. می‌دانم که نمی‌میرد و زود تمام می‌شود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیک‌تر می‌شوم و دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم. -هی... ایلیا... تنه‌اش را رو به بالا هل می‌دهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر می‌تواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفس‌های بلند و صدادار، به زندگی برمی‌گردد. کبودی چهره‌اش از بین می‌رود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش می‌افتند. یک بخش از وجودم می‌گوید شانه‌هایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر می‌گوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو. من اما به هیچ‌کدام توجه نمی‌کنم. فقط همانجا می‌نشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه می‌شود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا می‌پرد و وقتی من را می‌بیند، نفس راحتی می‌کشد. -اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا می‌میرم. -همیشه همینطوره ولی هیچ‌وقت نمی‌میری... متاسفانه. اخم می‌کند، شاید دارد با خودش فکر می‌کند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم می‌گوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر می‌گوید سرش داد بزن که انقدر بی‌موقع به فکر قهر می‌افتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچ‌یک گوش نمی‌کنم. فقط لباسش را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم می‌زد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 امیدواری‌ای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا می‌خشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟ - سلیقه‌ت توی انتخاب عطر افتضاحه. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم می‌زند. -صبر کن... هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بی‌حوصله می‌گویم: می‌خوام برم خونه. -می‌شه قبلش منو برسونی خونه؟ دستانش می‌لرزند و عرقش هنوز خشک نشده. -من؟ -اوهوم. حالم خوب نیست. نمی‌تونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد. از هر جنبه‌ای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر می‌رسد. حتی ساده‌ترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایت‌کارِ دیوانه را پنهان کرده باشند. می‌گویم: خب تاکسی بگیر. -الان دیگه تاکسی گیر نمیاد. خودش را کمی روی نیمکت جابه‌جا می‌کند و ملتمسانه به چشمانم خیره می‌شود. -خواهش می‌کنم... فقط دم در خونه پیاده‌م کن. قرار نیست بیای تو! با یک دست چاقوی ضامن‌دارِ داخل جیب شلوارم را لمس می‌کنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز می‌کنم. -باشه، سوییچ ماشینو بده. لبخند بی‌رمقی روی چهره رنگ‌پریده‌اش می‌نشیند. سوییچ را می‌دهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کرده‌ام راه می‌افتد. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 210 *** در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش می‌دادم و او با جدیت به روبه‌رو خیره بود. منتظر بودم درباره قهر ناگهانی‌ام حرفی بزند، عذرخواهی‌ای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرم‌افزار مسیریاب برخورد می‌کرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زنده‌ی آزرده‌خاطر. و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت می‌کردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم می‌کرد. با دست به خانه‌ی بزرگی اشاره کردم؛ خانه‌ای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوته‌های گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود. بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانه‌مان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه. کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد. -خب، شبت بخیر. انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد. -ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا. -اشکال نداره، پیاده شو. حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید. -من از این که درباره گذشته‌م بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم... نگاهش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... می‌خوام... با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان می‌کَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بی‌حسم تزریق شده باشد. می‌توانستم پرواز کنم. ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
👌 تو‌ تاکسی🚕، رادیو‌📻داشت‌قرآن‌پخش‌می‌کرد مسافر‌پرسید‌کسی‌مرده؟! راننده‌یه‌لبخند‌معنا‌داری‌زد‌؛ و‌گفت: آره... دلِ‌من‌و‌تو🖤..!'🚶 @tashahadat313
🌷 شَهـادَٺ! حکایٺ‌عاشقانہ‌آنانۍ‌اسٺ‌کہ‌دانستَند؛ دُنیا‌جاۍ‌مـٰاندن‌‌نیسٺ‌باید‌پرواز‌کرد💚! ‌   ‌     ‌‌      ‌   ‌     ‌ @tashahadat313
سلام به همراهان هیشگی کانال تاشهادت✨ شبتون بخیر تو ناشناس منتظر پیامهاتون در مورد کانال درد و دلاتون و یا هرچیز دیگه هستم 🌹 http://harfeto.timefriend.net/16663665120560
https://eitaa.com/maha_128/3145 حالتونو خوب می‌کنه خیلی قشنگه؛ حتما ببینید:))) -ممنون🌸