📖 تقویم شیعه
☀️ امروز پنجشنبه:
شمسی: پنجشنبه - ۲۴ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 14 November 2024
قمری: الخميس، 12 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهم السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️21 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️31 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺38 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️47 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
@tashahadat313
#حدیث
امام علی علیهالسلام:
🔹انسان بزرگ زمانی که به دانایی برسد، متواضع و فروتن می شود.
📚عیون الحکم،ح3075
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان بسیار پر بار شهید #محمدابراهیم_همت
@tashahadat313
روانشناسی قلب 65.mp3
10.64M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 65
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️تا، کسی رو نشناسی، وقشنگي هاشو نبینی؛
محاااله عاشقش بشی!
🔻پاشو؛
به شناخت دیگران اکتفانکن؛
💝وقتشه که خودت بشناسیش،تا عاشقش بشی.
@tashahadat313
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔ایام #فاطمیه هست این صحبتهای آقای #رئیسی در مورد توسل به #حضرت_فاطمه_زهرا سلام الله علیها را حتماً ببینید
@tashahadat313
⭕️تصاویر شهدای عملیات پاکسازی امروز صبح شهرستان راسک از تروریستها
@tashahadat313
مداحی آنلاین - بهار خونه ما - رسولی.mp3
4.72M
هوای این خونه زمستونه
پا به پای چشمات سجادت گریونه
بهار خونهی ما چرا شدی خزونی
برا خودت دعا مادر کن دم اذونی
#استودیویی🔊
#ایام_فاطمیه🏴
#مهدی_رسولی🎙
@tashahadat313
#بیو ✨
#فاطمیه 🖤
کاش حضرت زهرا حرم داشت
میرفتم جلوی ضریحش مینشستم
با بغض و گریه میگفتم :
اُماه ، اُماه ، اُماه :)💔
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 214
برای امنیت بیشتر، دوربینها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمیفرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، میرفتم خانه تا دوربینها را چک کنم و حافظهشان را خالی کنم.
حدس میزدم امشب بالاخره شاهماهیای که میخواستم در تورم افتاده است؛ شاهماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدسهایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانهی پدر و گالیا میزدم که اگر درست بود، میتوانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته!
وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاقهای خانه سرک کشیدم و کارتهای حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجرهاش ببینم گالیا و پدر در چه حالاند.
گالیا دم در بود و رانندهاش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو میخورد، معلوم بود که نمیتواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بیسروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد.
یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمتهای خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیشپاافتادهای خودش وارد عمل نمیشود، از سویی، برملا کردن چنین رسواییهایی دیگر یک حقه قدیمی شده.
پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدمهای بلند برمیداشت و به چپ و راست متمایل میشد. داشت با خودش حرف میزد، کلماتی نامفهوم که به آواز بیشباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن میگردم.
یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندانهایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست.
-وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع....
کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهومتر داشت با خودش میگفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین میکردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 215
به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد.
-واای! ایلیا! تو اینجایی؟
از پشت میز بلند شدم، تکهای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر!
نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟
طوری مست بود و کبکش خروس میخواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه میخواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم.
پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلیها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمههای بالای یقهی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمیاش میشد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کمپشت جوگندمیاش آشفته و چهرهاش قرمز و برافروخته بود.
برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمیخورین بابا؟
لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع...
و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده میشد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه میکرد. شاید داشت چرتش میبرد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد.
-ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...!
دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی میدادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لبهایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸