eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 وقتی ضارب را با چاقو زد ... ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم پیرمردی آمد وگفت : خوب شد؟؟؟همین و می خواستی؟؟؟ به توچه ربطی داشت؟؟؟چرا دخالت کردی؟؟؟ باصدای ضعیفی گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست ... [من از ناموس شما دفاع کردم ...] ☝️ 🕊 @taShadat 🕊
4_6046315669224424216.mp3
14.06M
#نماهنگ #امام_خوبی_ها باصدای #کربلایی_محمد_نوبهاری @taShadat 🕊 #پیشنهاد_ویژه_ادمین #پیشنهاد_دانلود
#شهید_علی_اکبر_حاجی_پور #شهید_دفاع_مقدس نــام : علی اکبر نـام خـانوادگـی : حاجی پور نـام پـدر : شمس علی تـاریخ تـولـد : ۱۳۳۰ دیـن و مـذهب : اسلام شیعه مـلّیـت : ایرانی مسئولیت نظـامی : فرمانده تیپ عمار لشکر۲۷ محمدرسول الله(ص) جـزئیات #شـهادت تـاریخ #شـهادت : ۱۳۶۲/۸/۱۶ کـشور شـهادت : 26 مـحل #شـهادت : پنجوین نـحوه #شـهادت : حوادث ناشی از #جنگ اطـلاعات مـزار مـحل مـزار : شهدای بهشت زهرا(س) وضـعیت پـیکر : مـشـخـص موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا قـطعـه : ۲۴ شـماره : ۷۴ 🕊 @taShadat 🕊
#سالگرد_شهادت🕊 ❣️كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بي كرانه ترين سمت ، آسمان خدا و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا❣️ #سالروز_آسمانی گل صـــ🌸ــلوات هدیه به روح پاکشان #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ #شهید_اکبرجان_نثاری #شهید_حسین_جان_نثاری 🕊 @taShadat 🕊
تصويري منتشر نشده از 👆 #ذخائر_واقعي_انقلاب در حال استراحت آنهايى كه نه تنها سهمي از #انقلاب نگرفتند بلكه جانشان را هم دادند تا ما آرام و در امنيت بخوابيم... 🕊 @taShadat 🕊
💠اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنه‌ای (مدظله العالی). 🔹یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنه‌ای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی🌷 پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️ 🔸با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی💞 #شهید_صیاد_شیرازی 🕊 @taShadat 🕊
#تسلیت_امام_زمانم پدری‌در دم‌مرگ است وبه بالین پسرش پسری اشک فشان است به حال پدرش پدری جام شهادت به لبش بوسه زده پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش #السلام_علیک_یا_ابا_لمهدی_ع #آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
zeynab: گل نرگس: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣6⃣1⃣ قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣6⃣1⃣ چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید. ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما @tashadat🕊
zeynab: گل نرگس: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!» گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.» با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.» دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.» گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.» ادامه دارد... ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣ گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.» چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.» به خنده گفتم: «با این همه بچه.» گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.» گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.» گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.» استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!» بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!» گفتم: «سه ماهه ام.» گفت: «مطمئنی؟!» گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.» ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما 🌺 @tashadat🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️مولای غایب غریبم! سرسلامت باد ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت. ◾️ #شهادت_امام_حسن_عسکری (ع) تسلیت باد. اقاجون ، امام خوبم بهتون تسلیت میگم اجرک الله یا صاحب الزمان(عج) 🏴 @taShadat 🏴
salavat-emam-askari_142-2.mp3
506.4K
💠صلوات خاصه امام حسن عسکری علیه السلام
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘ ۸_به_وقت_امام_هشتم🕗 تاخراسان راهی نیست...✋ دست بر سینه و عرض ادب 🌷بسم الله الرحمن الرحیم ‌‌‌‌🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک... تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام... به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام... خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری.... 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا 🏴 @taShadat 🏴
#پروفایل #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
#پروفایل #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۵ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 06 November 2019 قمری: الأربعاء، 8 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام حسن عسکری علیه السلام، 260ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️9 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️26 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️30 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️32 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🏴 @taShadat 🏴
🌷 امام حسین (علیه السلام) : ☘ کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود 🏴 @taShadat 🏴
✨ ♥️شهید آویــنــے سربازانِــ امام زمانــ از هیچ چیز جز... : گناهانــِ خویشــ نمے‌هراسند... #تعجیل_درظهورش... #گناه_نڪنیم✋ #سلام_صبحتون_شهدایی 🏴 @taShadat 🏴
الـلّـهُمــَّ ڪـُن لــِوَلــِیّڪـَ الــْحُجــَّةِ بــْن الحسن صلواتــُڪـَ عـَلیــْهِ وَ عَلى آبــائِهِ فــی هذِهِ الســّاعـَةوفــے ڪُلِّ السّاعَةٍ وَلــِیــّاً وَ حافـِظـاً وَ قـائِداًوَ نـاصـراً ودَلیلاً وَ عـَیْناً حـَتّىٰ تــُسـْڪِنــَهُ أَرْضَڪ َطَوْعاً وَ تـُمــَتـِّعـَهُ فـیها طـَویلـاً.
شهید ملا محمود محمدی(بانه) نام پدر: ملا علی تاریخ تولد: 1296/4/20 محل تولد: روستای آرمرده شهر بانه محل شهادت: بمباران هوایی بانه تاریخ شهادت: 1363/3/15 🏴 @taShadat 🏴  
💠 #امام_خامنه_ای : موافقان، شیعیان، مخالفان، غیر معتقدان، همه به فضل امام حسن عسگری (ع)، به علم او، به تقوای او، به طهارت او، به عصمت او، به شجاعت او در مقابل دشمنان، به صبر و استقامت او در برابر سختی ها، شهادت دادند و اعتراف کردند این انسان بزرگ، این شخصیت باشکوه، وقتی به شهادت رسید،فقط بیست و هشت سال داشت، این میشود الگو. #رهبر 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری 📹 روایت یک دنیا عشق و محبت #شهیدمدافع_حرم_محمدپورهنگ 🌷 🏴 @taShadat 🏴
#ستاره‌های_زینبی ‼️علی یک‌سال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. ‼️یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند. ‼️پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آن‌هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود. ‼️او وقتی می‌دید هر چه می‌گوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار می‌کند، می‌خواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزش‌­ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست می­‌کنم و این شد که عاقبت فروردین‌ماه رفت. #شهید_علی_جمشیدی‌🌷 #سالروز_ولادت
˙·‌•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙ #شهید_عزیزالله_باقری نام پدر : عبدالله محل تولد : فریدونکنارروستای ازباران محل شهادت : هورالعظیم تاریخ تولد : 1321 مرداد 06 تاریخ شهادت : 1364 آبان 15 #فرازی_از_وصیتنامه_شهید 👈تلاش کنیم دیگر نگذاریم ابوجهل ها مثل رضا خون‌خوار و پسرش محمدرضا یا بنی‌صدر لعنتی روی کار آیند که باز هم خون جوانان ما را بریزند😔 و خاک میهن ما راصدام اشغال کند😡 شعار ما این بود که نهضت ما حسینی رهبر ما خمینی💚 از اول شعار بود و فعلاً باید عمل کنیم حسین زمان ما آمد می‌گوید هل من ناصر ینصرنی آیا کسی است که مرا یاری کند❓ اگر ما فعلاً جواب این رهبر عزیز مان را ندهیم یقین بدان که در روز عاشورا فرار می‌کردیم. والسلام* درخواست من این است که رهبر را دعا کنید🙏🙏 #سالروز_شهادت
شهدا عاشق اند  معشوقشان شاگردند؛ معلمشان  (ع)است... معلم اند... درسشان  است مسلح اند... سلاحشان  است مسافرند، مقصدشان است مستحکم اند، تکیه گاهشان  ست...🍃 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات✨ 🦋 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
zeynab: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️ @tashadat🕊