😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هردودستش را از بازو بریدند😭،بادستگاه های برقی تمام صورتش راسوزاندند😭، بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جرحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭، اومرتب قرآن زمزمه میکرد😭.
سرانجام اورا داخل دیگ اب جوش انداختند 😭و همان جا به دیدار معشوق شتافت، 😭کومله ها جسدش را مثله نموده وجگرش رابه خوردهم سلولیهایش دادند😭و مقدارش را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولی کسانی توی این مملکت مسئولند حاظرنیستندحتی نام کوچها بنام شان باشد.شهدا شرمنده ایم😭😭😭
🌷 @taShadat 🌷
✅☘شهیدی که کارگر نانوایی حضرت علی(ع) شد✅☘
شهید علی ناز کاظمی پور تحصیلات ابتدایی خود را در مدارس عشایری سپری کرد و مقطع راهنماییاش را در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی یاسوج با موفقیت به پایان رساند. وی دانش آموز رشته تجربی بود،عزم خود را برای ورود به دانشگاه جزم کرده بود،اما دم مسیحایی امام)ره( و شور حسینی وی را به دانشگاه انسان سازی که در آن روزگار راه صدساله را یک شبه در آن می پیمودند، یعنی جبهه کشاند.
قبل از شهادت ایشان گفت:در خواب دیدم که حضرت علی(ع) نانوایی دارند و من به عنوان کارگر ایشان مشغول به کار هستم.
قبل از شهادت شهید یکی از همسایگان خواب دید که از طرف جهاد جهت معرفی دامدار نمونه به روستایمان آمده بود و پدرم به عنوان دامدار نمونه معرفی شد. چند روز بعد از این ماجرا خبر شهادت برادرم را آرودند.
یکی از همرزمان شهید به نام سید علی عسکر تیموری در مورد شهید چنین بیان می کند:در دوران انقلاب با توجه به سن کمی که داشت نسبت به پخش اعلامیه های حضرت امام(ره)تلاش می کرد. پس از آغاز جنگ وی عاشق جبهه و جنگ شد و در جبهه رشادت های بی نظیری از خود شنان داد. در روزهای آخر که با هم در منطقه هور العظیم بودیم،یک روز به من گفت:«من به همین زودی شهید می شوم»خیال می کردم شوخی می کند.گفت:جدی می گویم،زیرا حقایقی را من می بینم که شما نمی بینید». سرانجام در تاریخ 9 دی ماه 1366 در منطقه عملیاتی هور العظیم در حال گشت زنی در آبراها سوار بر قایق مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و در جا جانش از کالبد خاکی به افلاک پر کشید.
🌷 @taShadat 🌷
#دستنوشته_بسیارزیبای_شهید
«دوست دارم در منتهای بیکسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانهروز بماند. دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میکنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.
🍀دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشارهای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!»
#شهید_نوید_صفری🌷
#سالروز_شهادت
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ تو جان منی
🎁 تقدیم به تمامی عاشقان امام سید علی خامنه ای و حامی ولایت فقیه
میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو
تو جان منی جان منی جان 😍
😊ارادت به #امام_خامنه_ای
کمی #انتظار ۹۹%
تا #شهید شدن در رکاب مهدی
🌷 @taShadat 🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️
@tashadat🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️
@tashadat
#شهیدان
تازه میخواست #ازدواج کنه
به #شوخی بهش گفتم:
خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی
ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا،
یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو #فکر
گفت داداش جان: #خدا_جبران_کنندس
گفتم یعنی چی؟
گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم #دوقولو بده
داداش جان اگه #نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس
وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت...
#شهید #محمد_پورهنگ🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷 @taShadat 🌷
•• 🌿🌸
#کلام_شهیدان ....
❤️❣️ #شهیدمحسنحججی ❣️
یک طوری زندگی کن که خداعاشقت بشه اگه عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه.
❤️❣️ #شهیدمرتضیعطایی ❣️
یاامام رضا:توکه آخرگره رووامیکنی پس چرا امروزوفردامیکنی.
❤️❣️ #شهیدحسینمعزغلامی ❣️
تامیتوانیدبرای ظهوردعاکنیدکه بهترین دعا هاست.
❤️❣️ #شهیدمحمودرضابیضایی ❣️
شیعه به دنیا آمدیم که موثردرتحقیق ظهورباشیم.
❤️❣️ #شهیدجوادمحمدی ❣️
دراون دنیا جلوی بی حجاب هاوآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.
❤️❣️ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری ❣️
آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رابگیرم.
❤️❣️ #شهیدرضاسنجرانی ❣️
نمازهایتان را اول وقت بخوانید که بهترین عمل است.
❤️❣️ #شهیدحسینمحرابی ❣️
هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم.
❤️❣️ #شهیدحسنقاسمیدانا ❣️
ازراه واهداف انقلاب وسخنان امام خامنه ای دورنشوید.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ زیبا
#شهید مدافع_حرم محمودرضا بیضایی 🌺🌿
شادی روح شهدا#صلوات
#پایان_شیطان
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۹ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 10 November 2019
قمری: الأحد، 12 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ورود حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه منوره
🔹انقراض حکومت بنی امیه، 132ه-ق
🔹هلاکت معتصم عباسی لعنة الله علیه، 227ه-ق
🔹موت احمد بن حنبل رئیس مذهب حنبلی، 241ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️22 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️28 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
🌷 @taShadat 🌷
✅ امام موسی کاظم علیهالسلام:
قِلَّهُ المَنطِقِ حُکم عَظیمٌ، فَعَلَیکُم بِالصَّمتِ فَانَّهُ دَعَهٌ حَسَنَهٌ وَ قِلَّهُ وِزرٍ وَ خِفَّهٌ مِنَ الذُّنوبِ؛
کم گویی، حکمت بزرگی است، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است.
📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص۳۲۱
🌷 @taShadat 🌷
وصیتے_ماندگار
شهید_نورعلے_شوشترے🍃
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!!
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا
ایمانمان💔
بو
میدهد.......
🌷 @taShadat 🌷
نوجوان زیباروی
عکسهایم به #شهادت رسید...
"محمد محمود نذر" خبرنگار شبکه تلویزیونی المنار، درحالی که مشغول فیلمبرداری از پیشروی نیروهای حزب الله و ارتش سوریه برای آزادسازی کامل شهر حلب بود، به دست تکفیریها به شهادت رسید.
عاشورای سال ۱۳۷۴ در شهر نبطیه در جنوب لبنان، برای اولین بار چهره زیبا و جذاب محمد نظرم را جلب کرد و از او عکس گرفتم...
سال ۱۳۷۷ هنگامی که به روستای عربصالیم در جنوب لبنان رفتم، محمد را دیدم و مجددا از او عکس گرفتم.
بعدها شنیدم محمد به صفوف مقاومت اسلامی پیوسته است؛ خیلی دنبالش بودم تا ببینمش...
سرانجام محمد که در تبلیغات نظامی مقاومت اسلامی (اعلام الحربی) فعالیت داشت و با شبکه المنار کار می کرد، در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۹۴ به دست تکفیریهای داعش در سوریه به #شهادت رسید.
خدا شرّ تکفیریها و صهیونیسم را از سر جهان اسلام کم کند.
روحش شاد
حمید داودآبادی
#حزب_الله_لبنان
#شهید_محمد_محمود_نذر
🌷 @taShadat 🌷
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...✒️
تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️
@tashadat🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 8⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️
تقدیم به نگاه پر مهر شما 🌺
@tashadat🕊
شرط رزمندگی - شهید مهدی زین الدین.mp3
5.3M
شرط رزمندگی؛ صحبت های دل نشین 🌹شهید سردار حاج مهدی زین الدین🌹
شرط رزمندگی غلبه بر هوای نفس و .....
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید #شهادت
🌷 @taShadat 🌷