ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخ
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد...
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنها
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_ودو با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت.. و من
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #شصت_وسه
_دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو #سرمیبره و #عقدت میکنه!
و نه به هوای سعد که از 🔥وحشت ابوجعده🔥 دندانهایم از ترس به هم میخورد..
و مصطفی مضطرب پرسید
_کی بهتون اینو گفت؟
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم
_دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه #تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!
هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
خون غیرت در صورتش پاشید و از این #تهدیدبیشرمانه از چشمانم #شرم کرد که نگاهش #به_زمین افتاد..
و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند...
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم..
و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد
_بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو #کرده_بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...
و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد
و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و #به_حرمت_حرم حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،..
قلبم به قفسه سینه میکوبید..
و دل مصطفی هم برای #محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد
_خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، #تازهرش_رونپاشه آروم نمیگیره!
شدت گریه نفسم را بریده بود..
و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم..
که پهلویم در هم رفت...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هفتاد
در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید...
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید..
و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد
_عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم.
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست.. و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست...
به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند..
که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از #ترس_تنهایی خالی!
امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم..
و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم...
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند.. و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم..
تا لحظه ای که مصطفی آمد...
ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی #متوجه خروجم از خانه نشود...
درِ عقب را باز کردم...
و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد...
دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت...
در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند..
که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتادوپنج از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هفتادوشش
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،..
دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است...
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد..
که سینه در سینه اش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید
_به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟
از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید،.. نگاهش پیش چشمان برادرم #به_زمین افتاد..
و صدای من میان گریه گم شد
_سه ماهه سعد مُرده!
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود...
که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد
_این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود..
که بلیط را در جیبش جا زد،..
چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت
_خداحافظتون باشه!
و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت... دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد...
و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد
_زینب...
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود..
و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم وحسرت حضورش را خوردم
_سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه #کنار مردم سوریه باشیم، اما #تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا #نجاتم داد!
نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید..
و انگار #بهترازمن تکفیریها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد
_اذیتت کردن؟؟
ششماه در خانه سعد..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_نه باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند .. و مادرش م
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که...
لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد
:«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید
:«وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست
و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم
:«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم .
:«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید
:«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم بر
ای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد
:«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت.
میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :
«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد 💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صدویک
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی،
فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود،
انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد
:«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد
و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم
:«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند
و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز،
تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد،
مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده ...
و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت
و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود،
دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
#ادامه_دارد....
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_پنج مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_شش
💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم،
اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد.
صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه،
از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد...
چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان،
سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود،
مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند.
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سیزده 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته . و او تا #ح
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهارده
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد
:«ببخشید منو...»
و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که...
دلواپس حالم صدا زد
:«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد...
که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته
و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوخت
م که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود
و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم
و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت
. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود
که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید
:«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد
:«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!»
چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد
که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که ...
بیاراده پیشش درددل کردم :
«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود
که میان کلامم عطر عشقش پاشید...
:«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان فصل اول💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶ آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر)
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟