eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠عباس ي است كه در ما به علقمه زد 🌷 🔰بغداد ميزبان اجلاس سران عدم تعهد بود و اجراي آن، خدشه ناپذير اين شهر را نشان ميداد و به شدت روي آن تبليغ مي كرد. ايران هرچه كرد تا با ها، محل اجلاس تغيير كند نتيجه اي نگرفت. تصميم براين شد كه بغداد ناامن شود. ارتش مامور اين كارشد 🔰صدام مي گفت: هیچ جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد را ندارد❌ هوايي بغداد با مسكو مقايسه ميشد. 🔰ساعت ٥:٣٠ صبح⏰ ۳۰ تیر ۱۳۶۱ شش خلبان با ٣ فروند فانتوم براي این عملیات آماده شدند. فرمانده آنها سرهنگ خلبان بود. 🔰طرح اين بود: ٣ فروند فانتوم مسلح به پرواز درآیند. هرسه تا مرز بروند. ٢ فروند از مرز گذشته و به هدف شوند. فانتوم سوم بايد رزرو ميماند هدف🎯 فانتوم ها، «الدوره»، اتمی و ساختمان الرشید یا محل اجلاس در بغداد بود. 🔰هواپیماها در۳۰کیلومتری بغداد با ۳ دیوار آتش🔥 مواجه می‌شوند. چند گلوله به هواپیماي 🕊 برخورد می‌کند و موتور سمت راست از کار می‌افتد، حاضر به لغو عمليات نيست❌ 🔰هواپیماها✈️ به‌سمت جنوب شرقی بغداد (پالایشگاه الدوره) ادامه مسیر داده و تمام را روی آن ميريزند. 🔰بعداز تخلیه بمب‌ها💣، به مسیری ادامه می‌دهند كه به سالن محل اجلاس ختم می‌شد. درهمین زمان، عقب هواپیمای نیز مورد اصابت💥 قرار می‌گیرد. 🔰علائم و نشانگرهاي كابين از كار مي افتد و منصور کاظمیان (خلبان عقب) مي كند.عباس دوران بيرون نمي پرد و هواپيماي نيمه سوخته را به مكاني در نزديكي هتل محل اجلاس مي كوبد 🔰عمليات به نتيجه رسيد. با ناامن شدن بغداد، اجلاس سران عدم تعهد نيز به دهلي نو منتقل شد. بقاياي پيكر ٢٠ سال بعد در ٣٠تيرماه ٨١📆 به ميهن بازگشت و در زادگاهش به خاك سپرده شد. شادی روح این قهرمان وطن @taShadat
🌹 اولین تصاویر منتشر شده از پیکر مطهر شهدای امنیت مهندس مصطفی رضایی و مرتضی ابراهیم که توسط اشرار آشوبگر در دو روز گذشته بشهادت رسیدند در معراج شهدا😔😔 🌷🌷عماران حضرت آقا فدایی امنیت ما مردم شدند 🇮🇷🕊🕊 #امنیت #بچه_حزب_اللهی #فتنه_بنزین #فدایی_سیدعلی #رهبر 🌷 @taShadat 🌷
🔴 توجه کردید که #روشنفکرنماهای_غربزده ، بسیجی ها و حزب الهی ها را امل و عقب مانده و‌ تفکرات آنها را متحجرانه می شمارند ✔️اما همین #بسیجی ها با این تفکر بقول برخی عصر حجری شون #زیردریایی ساختن، #کشتی ساختن ، #پهباد ساختن ، #تانک ساختن ، #ماشین_زرهی ساختن ، #ماهواره فرستادن فضا ، #شهر زیرزمینی زدن ، #پالایشگاه زدن ، #اورانیوم غنی کردن ، #سلولهای بنیادی ساختن #مناطق محروم آباد کردن #منطقه رو دست گرفتن ، #امنیت ایجاد کردن... 🔻 ولی همان #روشنفکرنماها بخیال خودشون با تفکرات بروزشون ! چکار کردن ؟؟!!! - عقلاشون سگ گردانی میکنند - باکلاساشون پارتی میگیرن - باسواداشون همونهایی هستن که چند جمله از نیچه حفظ کردن - وطن پرستاشون مملکت رو آتش میزنن و بفنا میدن - زرنگاشون هم جاسوس میشن ✔️ خلاصه ، اسطوره هاشون ، اراذل و اوباشن 🌷 @taShadat 🌷
ای آلاله های زیبا🌷 ما #مدیون خونتون هستیم برادر بریر که امشب #سالگردته انگار حاج‌قاسم میدونست که روز شهادت شما #شهید میشه🕊 و روز خاکسپاریتون میشه روز خاکسپاری خودش. پارسال همین موقع #شب_وداع شهید بریری🌷 بود و فردا روز خاکسپاری. برای شما #سرداردلها هم امشب شب وداع و فردا روز خاکسپاریتون هست😔 برادر بریر میدونی که این روزها ایران🇮🇷 ما عزادار شده، دعا کن که به حق خون پاک #شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی و همرزمانش👥 و همچنین شما #شهدای‌ گرانقدر🌷 ایران ما از اینکه #سردارش را از دست داده ولی در دل‌ همه‌ ایرانیان‌♥️ جا دارد انشاءالله همیشه که با بودن حاج قاسم ایران ما دارای #امنیت و آرامش بوده و الان هم باشد👌 هیچ وقت یادمون نمیره سالگرد #شهید_بریری و#شهیدقاسم‌سلیمانی میشه 17دی😭😭 شهدای گرانقدر و والامقام ما #شرمنده‌ایم به شما😔 هر قدمی هم برایتان بگیریم به اندازه یک قدم شما برای ما نمیشود❌ما به پدر، مادر، همسر و فرزندان گرامیتون بدهکاریم و همیشه شرمنده #خونواده_شهدا هستیم. #شهید_قاسم_سلیمانی #شهید_علیرضا_بریری 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر یکی از شهدای حادثه سقوط #هواپیمای_مسافربری: 🔹حاضران در این تجمعات، کاری به خانواده‌ها ندارند و صرفاً نمک به زخم می‌پاشند. 🔹ما رضایت نداریم که بخواهند از مراسم این جان‌باختگان سوءاستفاده کنند. 🔹 پسر من عاشق #رهبر بود. عاشق #نظام بود .. میگفت هر وقت رهبرمان حرف میزند، جامعه #آرامش میگیره 🔹اشتباه یک فرد نمی‌تواند عملکرد کل مجموعه را تحت‌الشعاع قرار دهد و ما هم پشت #نیروهای_مسلح را خالی نمی‌کنیم. #اصفهان #دانشگاه_صنعتی_اصفهان #سردار_حاجی_زاده #روحانی #توییت_روحانی #امنیت #آمریکا #هواپیمای_اوکراینی #ترامپ #بی_بی_سی #مجلس #سپاه #اصلاحات #اصلاحطلبان #سرطان_اصلاحات #منوتو #ایران_اینترنشنال #دانشگاه #دانشگاه_بهشتی #دانشگاه_امیرکبیر #دانشگاه_شریف 🏴 @taShadat 🏴
زبان مادر مدافع امنیت اشکانی 🍃⚘🍃 دوست داشت حرم و راه دفاع از حرم شود. 9 ماه خدمت بود. او با خودروی پدرش در ساعت های بیکاری کار می کرد. با دختردایی اش هفت ماه بود عقد کرده و قرار بود پایان سال به خانه بخت بروند. شهیدم تازه 20 ساله شده بود. با آرزوی دامادی او بر دلم ماند.😔 یک هفته پیش از این که به آخرین ماموریت بی بازگشت برود، من خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در یک مزرعه پر از گل ایستاده و چفیه به دور گردنش انداخته است. می گفت: مامان من شده ام برایم بی تابی نکن. از خواب که بیدار شدم، خیلی دلنگران بودم.صبح که می خواست به کلانتری محل خدمتش برود، خوابم را برایش تعریف کردم که گفت: مامان نگران نباش است. یک هفته بعد از آن خواب او به ماموریت رفت و دیگر بازنگشت. او برای در اش شد.😔 🍃⚘🍃 4⃣ •♡ټاشَہـادَټ♡•
های اولیه نوجوانی که مصادف با سال های اول جنگ (۶۰ و ۶۱) بود بسیار مصمم بود که در فعالیتهای بسیج مشارکت کند و بخشی از زمان استراحت شب را صرف و محله می کرد.🍃⚘🍃 از بچگی در ۱۴ معصوم(ص)⚘ محل مداحی می‌کرد و محرم که می‌شدفقط در مسجد و هیئت بود. آخر هفته‌ها هم به بهشت زهرا(س) می‌رفت و سر مزار شهیدش عاشورا می‌خواند.🍃⚘🍃 3⃣ •♡ټاشَہـادَټ♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فیلمی دیده نشده از مظلومیت ‌مدافعان ‌حرم‌ چاشنی ‌بمب ‌داخل ‌دهنشونه‌ به‌محض ‌رهاکردن ‌منفجر میشه ‌و شهید میشن ‌از زانو بهم ‌بسته‌شدن‌🥀💔 اتفاقی •♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتاد در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با لحنی ساده شروع کرد _چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن. خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند.. که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد _من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد... _اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم تو و ، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم. به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد _من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره. با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد... و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید _سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته... و خبر نداشت ۸ ماه پیش... وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم _بله! و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،.. نذری که ادا شد... و از بند سعد آزادم کرد،... دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد _بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید. و هنوز از لحنش.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتادویک با لحنی ساده شروع کرد _چند روز پیش دوتا ماشی
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ هنوز از لحنش حسرت میچکید.. و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید _ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟ جواب این سوال در و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم کند... و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید _ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید... و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم... که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم _چقدر مونده تا برسیم حرم؟ فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد _رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد... پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم.. و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد... او دنبالم میدوید.. تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم... و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود... میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد.. که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد _خواهرم! اینجا دیگه قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم! و عطش چشمانم برای زیارت را.... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🔺️امنیت، واژه‌ای که این روزها بیشتر به آن می‌اندیشم... واژه‌ای که برای ثانیه ثانیه‌اش خون ده‌ها شهید بر زمین ریخته شده است و خانواده‌هایی برای همیشه از نعمت پدری، همسری، برادری و یا فرزندی محروم شده و داغدار گشته‌اند... قدردانتان هستیم شیرمردان عرصه امنیت ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خلبان ایرانی کاری میکنه که برگای خلبان عراقی میریزه :) خلبان شهید اسدالله بربری 🇮🇷 🌴💎🕯💎🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 قسمت ۱ و ۲ مقدمه: تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨ امروز که دنیا درگیر و دار نبردِ بی‌سرانجام ِ قدرت است،... امروز که غرب دست در دست اشرار داده و امنیت قاره‌ی کهن را در خطر انداخته است،.... امروز که برای خواب آسوده‌ی کودکانمان هشت سال زیر گلوله‌ باران همان قدرت‌ها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،... و برای همین ، همین آرامش، همین خنده‌ها، مردانی را فدا میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیده‌اند... ««آیه»»قصه‌ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصه‌ی کودکانی است که پدر ندیده‌اند، که پدر میخواهند؛ ««آیه»» قصه‌ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم‌های بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کرده‌اند.... قصه‌ی زنانی که بالِ پروازِ مردانشان می‌شوند و... بهشت همین نزدیکی‌‌هاست..... بسم الله الرحمن الرحیم برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم‌الجثهاش تکیه داده و کاپشن موتور سواری‌اش را بیشتر به خود می‌فشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی‌تفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمی‌گذاشتم!" مرد شصت ساله‌ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که می‌وزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه‌ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. _سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! +سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. _هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه‌رویش دوخت و تکرار کرد: +بیام تو ماشین شما؟! _خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟ طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. _«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا» حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! «آیه» در خاطراتش غرق شده بود.... و صدایی نمی‌شنید.صدای صحبت‌های ارمیا و حاج علی محو و محوتر می‌شد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد: 🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت: _شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟ 🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه! آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش...‌. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد: _آیه جان... بابا! بیا این آب‌جوش رو بخور گرمت کنه! به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت: _لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه! استکان را به بینی‌اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست. حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی! لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود..... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صدرا: _چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود ، و صدای گریه‌ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم! صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه. آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم! اعتراف سنگینی بود برای مردی که خط‌مقدم بوده، چه کرده‌ای بانو که نقطه ضعف شده‌ای برای این مرد! صدرا: _حواسمون به زن و بچه‌ت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد ، و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313