eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
عطری پیچیده توی شهر میگن ک مهمون اومده رفیقی بی نام و نشون به قلب زارم سر زده جنگیده بود برای دین، مردونگیشم بی حده گوشت و خونش رو هدیه کرد، با استخونش اومده .... حالا که اومدی عزیز، سؤالی دارم به مادرت خبر دادی، کجایی یارم؟ چند ساله چشم به راهته، با هر بهونه لقلقه زبونشه، برگرد به خونه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 از مادرت گفتم ولی، غصه نخور یکی میاد همونکه مادر همه است، سربندشو زدی زیاد همونکه انتقامشو گفتی میگیری از عدو همونیکه یه وقتایی از محرمش گرفته رو 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 نمی‌دونم تشنه بودی با دست بسته؟! یا که شبیه فاطمه، پهلوت شکسته؟! سرت جدا شده بگو، یا که دو دستات؟! یا مثل عباس علی، تیری به چشمات؟!. . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 آمد خبری در راه است پیکر یار حسین بن علی در راه است😔😔😔😔😔🌷 😭😭 خبر امده ک پیکر مطهر شهید،حاج احمد جلالی نسب بزودی ب وطن باز میگردد ازطرف خادمین گروه خدمت همه اعضای محترم و نسب_ک در گروه حضور دارند تبریک و تسلیت می گویم واقعا ک خدا چه عیدی بزرگی را ب ما و مخصوصا خانواده شهید دادند😭😭 شنیدن این خبر هم خوشحالمان کرد و هم قلبمان رامالامال از غصه و عشق ب شهدا 🌷 خوش امدی بهارمان را لاله باران کردی 🌷🌷🌷🌷 @taShadat
🗞 🔺اعلام خبر بازگشت پیکر مطهر شهید علی جمشیدی از کربلای خانطومان به خانواده شهید توسط فرمانده سپاه کربلا و سردار رستمیان فرمانده مدافعان حرم استان مازندران 🌷 @taShadat 🌷
قسمت چهاردهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی،نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت _چرا زودتر نگفتی؟من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟ _نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد اما باد، ها رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! . 🌷 @taShadat 🌷
تم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه. بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی. -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو. -کی گفتم؟!!! -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم. -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!! -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم. بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب. بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم. خنده م گرفت. پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم. فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم. مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم. دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد. ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن. دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود... سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود. رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.آروم صداش کردم: _وحید نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.وحید هم فقط نگاهم میکرد. وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم. هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....