eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲ مقابل آیه و ارمیا نشست: _خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست. ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید: _چی؟! چرا افسرده؟ رها: _این بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن شما داره، همه براش تنش و اضطراب‌آوره که در نتیجه افسرده شده. هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید. آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن. رها: _تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم. آیه دلجویانه گفت: _ببخشید رها، حالم خوش نیست. رها: _حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه. آیه: _از کجا فهمیدید؟ رها: _صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته. ارمیا: _اتفاقی افتاده؟ آیه: _بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم. زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود: _صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟! ارمیا: _ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم. سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت: _کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر. ارمیا دست سید محمد را گرفت: _ممنون. رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانه‌اش در واحد پایین رفت. سیدمحمد جویای احوالش شد و در آخر گفت: _بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کش‌مکشای تو و احساست از بین بره. ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت: _مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛نمیتونم. سیدمحمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همهی شما مرده‌پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همه‌ی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه. آیه اخم کرد: _مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت! _جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطوره‌ای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. آدم‌ها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی. ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد: _دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم. سیدمحمد: _به فکر زینب باشید! سید حمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت: ِ _آیه‌ی خودتو بساز برادر من! ارمیا لبخندی به برادرانه‌های سیدمحمد زد: _من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه *** رها، مهدی را روی پایش نشانده بود ، و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را، شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه‌ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد: _پسر مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟ مهدی: _این قد دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه‌ی زیاد را دیده یا نه. رها: _انقدر زیاد؟ مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همه‌ی عاشقانه‌های مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت. رها با همه عشقش، مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود. و دلش یک بغل و بوس‌های سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقهه‌ها و مامان نکن‌های نصفه نیمه میخواهد. صدرا که وارِد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا واقعی بی‌ریا و به‌دور از تظاهر و تفاخر. بودن رها در زندگیاش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود ..