#روایٺــ_عِـشق ✒️
وقتی از من خواستگاری💍 کرد، سرم پایین بود 😥 تا آن زمان او را ندیده بودم ❌ . خانواده ام می گفتند : پسر خوبی است 💯 و من این خوبی را در تمام سی سال📆 زندگی مشترک با او 😍 ، دیدم و لمس کردم. #همسرم ابتدا در تهران بود. درس طلبگی میخواند. بعد به مشهد آمد، رفت دنبال کار خیاطی✂️. شلوار مردانه👖 میدوخت و کارش خوب بود. یک سالی که در عقد بودیم 😇 ، خیلی سخت گذشت💢؛ چون او از من دور شده بود 😞 . رفته بود به جبهه 💥 . در جبهۀ ایران بود. کنار برادران ایرانی خود با صدام 👿میجنگید. دشمن آمده بود و خیلی از جاها را گرفته بود ⛓ و سیدحسین رفته بود. میگفت: ایران و افغانستان ندارد 💯 . همه باید برویم. مسلمان با مسلمان مرز ندارد. ❌ همه برادریم 😍 . بعد از مدتی که از جبهه برگشت، در همین منطقۀ پیچ تلگرد مشهد زندگی مشترک مان را شروع کردیم و خداوند سیداحمد را در سال 1368 به ما هدیه داد. من به او افتخار میکنم 😇 . در سوریه میجنگد. برای همان #هدفی میجنگد که پدرش قبل از او جنگیده بود ‼️و سر بر سر پیمان گذاشته بود 🔰 . این، داستان 📜 زندگی ماست: پدری که میرود و پسری که پا جای پای پدر میگذارد 👌 .
✍ به روایت همسربزرگوار شهید
#شهید_سیدحسین_حسینی 🌷
🏴 @taShadat 🏴
#روایٺــ_عِـشق ✒️
💠انقلاب که پیروز شد، یک سال بعدش ازدواج کردیم. بعد هم مثل بقیه یک گوشه کار را گرفت. با بقیه دوستانش سپاه مشهد را راه انداختند. اینقدر درگیر کار شده بود که زمانی که ازدواج کردیم معلم بچههای پرورشگاه بود. در قباله من، شغلشان را معلم ثبت کردند تا اینکه سپاه شکل گرفت. اسکلتش با زحمت اینها بود که سرپا شد. گاهی وقتها یک ماه میشد خانه نمیآمدند. به خاطر فشار کاری فقط با چکمه میآمدند از جلوی در سلام میکردند و میرفتند. میگفتند در حال آمادهباش هستم.»
💠آقا مهدی، فرمانده سپاه منطقه، شد، بعد به معاونت لشکر5 نصر رسید. اما از همهشان استعفا داد. میگفت: «زمانی که از ریاست ستاد استعفا دادم، برای خیلیها در خور درک نبود. چرا ؟در پاسخ برایشان نوشتم : «فاصله زیاد ستاد تا شهادت، باعث دلسردی و رنجش شده بود ... »
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_فردوئی🌷
🌷 @taShadat 🌷
#روایٺــ_عِـشق ✒️
‼️ماه رمضان بود. جهاد نیمه شب تماس گرفت و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که ازافراد مورداعتماد جهاد بودند بگويم حاضر شوند، میخواهیم برویم جایی...
‼️ساعت نزدیک 3 ، 2:30 صبح بود در محلی که قرار گذاشته بودیم جمع شدیم. همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود و بگوید که چرا مارا اینجا جمع کرده،
‼️جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد. در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی ندارند.
‼️از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم، بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بيا.
‼️گفتم جهاد این چیه؟ گفت کمی خوراکی هست برو ... چند قدم که رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد وگفت راه برو دیگر ..... رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت، تشکرکرد و رفت داخل خانه ..
‼️آن لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای آن ها چیزی میفرستاده و ما بیخبر بودیم، حالا هم برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد.
‼️تنها چند نفر از خانواده اش این را میدانستند، آن
هم فقط به این خاطر که ماه رمضان که دیروقت می امد نگرانش نشوند. بعد از شهادتش بود که فهمیدند، جوانی که شبهای رمضان، سفارش مولایش امیر المومنین را ترک نمیکرد، شهید جهاد مغنیه بود.
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
#سالروز_شهادت
#روایٺــ_عِـشق ✒️
🔰برای انجام یک دوره آموزش غواصی رفته بوديم قشم. چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف قشم...
🔰به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت. و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه.
🔰بعد از گفتن حاجی، بلند شد
وباكمال عصبانيت به من گفت: اگه بيام و به گناه كشيده بشم تو مسوليتشو قبول ميكنی؟؟؟
🔰اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم، فقط گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا ميشن.
🔰مسعود از چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد. هرکس می خواد راه مسعود رو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه.
#شهید_مسعود_عسگری🌷
#سالروز_شهادت
🌷 @taShadat 🌷