eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۳۹ و ۴۰ تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطرمرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۴۱ و ۴۲ _برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه‌ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه‌ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ اما به نظر من این زن ! خودشو ! داد و فریاد ؛ انگار دوست دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش ! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی خون بود اما هنوز صدای گریه‌هاشو . این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون همسراشون فرق داره! سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی این زن! مسیح و یوسف چشم در خانه می‌چرخاندند، خانه‌ی حسرت‌های ارمیا...خانه‌ی آرزوهای ارمیا... حاج علی با همکاران مرد‌ِ آیه زد. حواس آیه در پی مردش بود. بدون شنیدن حرفها هم میدانست مردش نزدیک است، مردش دارد می‌آید.اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام می‌کنی...دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد.. "آرام باش قلب من! آرام باش که یار می‌آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله‌ی سرخم می‌آید. " صدای لااله‌الا‌الله می‌آید. بوی اسپند می‌آید.آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده‌ای مرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟ این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده‌اند! بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می‌آزمایی؟ من آیه‌ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مرد!" در آسانسور باز شد... قامت مردش نمایان شد.. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان‌نوازی بلد بودی! تو که مهمان‌نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مرد سرو قامت من! بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه‌ات روم! بلندشو مرد من! قرار نبود بی‌ من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!" ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه‌ی همکارش آمده است!" آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است: _بابا! میخوام صورتشو ببینم! +الان نه بابا جان! الان وقتش نیست! آیه التماس‌گونه گفت: _خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا! کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت سفید شده‌ی مردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!همه‌ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها! دست روی قلب مردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش! سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباند. به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا رفتی مرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه... دخترت دلتنگ دخترِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..." رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود. ارمیا نگاه به مردی داشت ، که خوب می‌شناخت. که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مردی که حالا میدانست اصلا هیچ شناختی از او نداشته. "شهادتت مبارک همرزم!" آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند...حاج علی که خم شد و صورت سیدمهدی را بست، مردان کلاه سبز بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی!..... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸