#نوشته_های_شهیده✨
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام من به یوسف گمگشته دل #زهرا
و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ،
آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند #خورشید صبحدم
از درون پنجره های دلم عبور می کند
و دل تاریک و سیاه مرا #نورانی می کند...💫
من تورا محتاجم.
بیا ای انتظار شبهای بی پایان،
بیا ای الهه ناز من،
که من از نبودن تو هیچ و پوچم.
بیا و مرا صدا کن،
دستهایم را بگیر و بلند کن مرا.
مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر.
بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار.
صدایم کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن،
من #فدای صدایت باشم.
چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند
و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم
و اشک هایم هر جمعه صفحات
#دعا_ندبه را خیس می کند.
من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود.
به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید .
یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک🌸
دوستدار #عاشقانه شما
راضیه...
1⃣1⃣
@tashadat
همسر صبـــور شهید میگوید✨
اوایل که من مخالفت میکردم سعی نمیکرد که با صحبت کردن مرا راضی کند بلکه ترجیح میداد که با #رفتار کاری کند تا من با قلبم راضی شوم.🌹
وقت رفتن به او گفتم اگر دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدند چه بگویم؟🍂
گفت: بگو خودش رفت، با #عشق هم رفت، بگو خودش را #فدای اهل بیت(ع) و #دینش کرد. 💛
5⃣
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #سی_ویک _با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #سی_ودو
دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال #خط_خون مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند...
سعد میترسید #فرار کنم..
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست...
دستم در دست سعد مانده..
و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده..
و #همین_اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.
🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت...
و #نذری که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود..
تا نام مرا #زینب و نام برادرم را #ابوالفضل بگذارد؛
🕊ابوالفضل 🕊پای #نذرمادر ماند..
و من تمام این اعتقادات را #دشمن_آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود خدا و دین و مذهب را به #بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،..
در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که
_ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!"
و من #هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم #فدای عشقم کردم که به #همه_چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین #نام_زینب آتشم میزد...
و سعد بیخبر از خاطرم...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_دوازده اگر دوباره به سراغم آمده بودند... دیگر زنده رهایم نمیکر
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سیزده
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته .
و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته
و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،
نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند،
ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که ...
سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :
«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که ...
با همین نفسهای خیس نجوا کرد :
«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷