#اجابت_دعای_عروس
💠 قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیدهام که #عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی که #چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید و اگر به خوشبختی من میاندیشید، لطف کنید و از خدا برایم #شهادت را بخواهید. از این جملهی علی تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک #عروس، در استثنائیترین روز زندگی، بینهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم، اما علی #قسم داد در این روز این دعا را در حقش کرده باشم. به ناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبهی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم برای علی طلب #شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم.
آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. از نگاهم فهمیده بود که خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهید آیت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمیدانم این چه رازیست که همهی پاسداران این مراسم، داماد مجلس و آیت الله مدنی، همگی به فیض شهادت نایل آمدند!
راوی: همسر #شهید_علی_تجلائی
@taShadat
قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
🌷 @taShadat 🌷
#شهید_جاویدالاثر_امیرکاظم_زاده 🕊🌺
"جزء #اولین شهداےمدافع حرم"
#نحوه_شهادت همراه انفجار مهیب در تانک که چیزی از پیکر مطهر باقی نماند... #شهادت ۱۴خرداد۹۲
#خاطره_ای_از_شهید #کارهای_بدون_ریا 🕊🌺
همه کارهاشو دوست داشت #بدون اینکه کسی #بدونه انجام بده .بدون #ریا، مادرشون نقل میکنند بعد از ازدواج شهید و ازدواج خواهران .، با توجه به بیماری و تنهایی مادر یه روز نزدیک عید بود که شهید ساعت 6صبح از در وارد شد و سریع مشغول نظافت منزل شد . مادر میگفت مگه نمیری سره کار ؟ شهید گفت امروز مرخصی گرفتم فرماندم مادرمه در اختیار اونم ولی باید #قسم بخوره به کسی #نگی من اومدم کارای خونرو کردم.
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂