#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_سیزدهم
استاد پناهیان:
☝️ قدم اول برای اینکه خوب نماز بخونیم اینه که باید نگاهمون رو به نماز درست کنیم..
👀
ببین خدا میخواد با نماز حالتو بگیره.
👈 "تو هم حالتو بده به خدا"
💠 بگو خدایا حالمو بگیر قبولت دارم
💠 میخواد بزنه بذار بزنه
🚩تازه مگه چقدر سختی داره نماز ..❓
❗چقدر سختی داره به موقع بلند شدن و نماز خوندن⁉️
مگه چقدر سختی داره از نماز دزدی نکردن...
"به اندازه کافی وقت بذار.."
آقا عجله دارم❗️
وایسا ! کجا میخوای بری..❓
🔹 بترس از خدا
🔸👤 یکی به من گفت: حاج آقا شما قبلا از عشق به خدا و اینجور چیزا حرف میزدید
حالا دیگه افتادید رو اینکه بترس از خدا و پا بکوب و...
گفت روال رو عوض کردید ‼️
💢گفتم : آخه هرچی از عشق خدا صحبت کردیم مردم فقط لذت بردن اما رفتارشون تغییر پیدا نکرد.
❗💠❗
😯 بابا "خدایی که ازش حساب نبری رو نمیتونی عبادتش کنی...."
نمیتونی عبادتش کنی....
متاسفانه بعضیا هستن که خدا پیششون بزرگ نیست...
ادامه دارد....
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_دوازدهم 🔹با من بمان این زمان، به سر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_سیزدهم
🔹بی تو هرگز
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ...
حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ، با همه قطع ارتباط کردم ...
حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ...
امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم .....
ادامه دارد....
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_سیزدهم
🔹رقابت
امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_دوازدهم💗 محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت: -کمربندتم ببندی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سیزدهم💗
( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰)
- فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها!🙄
عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد:
-کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟
حسین سر از سجده برداشت و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت:
+باید برگردم عباس😊
-قبلا درموردش حرف زدیم
+حرف من همونه که گف...
-تو یه نظامی هستی حسین پس باید از مافوقت اطاعت کنی😠
حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت:
-مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که...😠
+خیلی بهش فکر کردم😇
-دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده بعد...😤
+بخاطر اون نیست🙂
-پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟😡
+اواخر جنگ یه بار که برا شناسایی رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم جونمو همه هستیمو برا دفاع از انقلاب و خاک کشورم بدم ولی حالا...حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر...دلم لرزید😔
-کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین!💔 اونم...بعد از اون سه تا پسری که هیچکدوم برات نموندن...🖤😞
+من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی...🙁
-ببخشید نباید اونطور می...😔
+هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم
-نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه
+عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این ستون پنجمیا برخورد کنم👊🏻
-برا یه عملیات مهم اینجا بهت احتیاج دارم
+تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری
-ولی به هیچکدومشون مثل تو اعتماد ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن
+خب؟
-کوروشم جزء اون پنج نفره
+اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو ماموریت مهم....😳
- ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون جاسوس دو تابعیتی اعتراف کرده...
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 #مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوازدهم نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!! خوب گفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بی خیال منصور و بچه هاشون شدم...
ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد!
نمیدونم چی شد ولی جرقه ی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ...
ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ...
دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحله ی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که می گفتن تو هنوز بچه ای ! مگه با این شهریه ی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها....
البته از نظر مالی بیراه هم نمی گفتن و خدایش با این شهریه ای که ما داشتیم ازدواج پیش کش ، زنده می موندیم هنر بود!
اما من تصمیم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریه ی کم برکت داره و روزی دست خداست
یه بار توی جمع چند نفر از بچه هامون بودم که اتفاقا ایمان هم بود گفتم: دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه...
که ایمان برگشت گفت: می دونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟
هر کسی یه چیزی گفت...
اما ایمان ادامه داد: نخیرررر جانم!!!
علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه!
صدای خنده ی بچه ها رفت هوا...
من گفتم: آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا!
اصلا کم نیاورد گفت: من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک....
هیچی دیگه.....
میدونستم در مقابل شوخی های ایمان من شکست خورده ام و ترجیح دادم تسلیم بشم....
بعد از این ماجرا اتفاقا خود ایمان اومد پیشم و گفت: مرتضی حالا واقعا تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟!
با شناختی که ازش داشتم گفتم: ایمان بی خیال!
من غلط کردم گفتم زن میخوام!
باور کن همه ی انسانها جایز الخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار!
خیلی جدی گفت: عه! واقعا!
من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه!
حالا من نمیدونستم ایمان واقعا داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟!
ریسک نکردم و بی خیالش شدم!
ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد...
خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم...
اومد پیشم و گفت: آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمه ی گمشده رو...
سرم رو انداختمپایین و گفتم: سید جان هیچ کس آستین برامون بالا نمیزنه!
خانوادم که کلا مخالفن!
رفقا هم که ماشاالله هیچی نگم دیگه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: شما سوژه رو پیدا کن، بقیه اش هم درست میشه انشاالله ...
گفتم حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچه ها میگن چنین سوژه ای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست...
چشمکی زد و گفت: خوب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاک هات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه!
نشستم و خیلی مفصل از کسی که مد نظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت: برادرم اینی شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!!
شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مدافع_حرم 💗
#قسمت_سیزدهم
با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند میگوید:
- ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند.
مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر میگوید.
نور مستقیم آفتاب، حالم را بد میکند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در میکنند، گوشم را پر میکند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجرهام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی.
🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنهی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟
- از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون.
🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسرهی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسهی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸