🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#مزد-خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دهم
دسته ی سوم بچه هایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما اسیر نمره نبودن!
بیشتر اهل کار بودن تا حرف!
لوتی و مشتی و بامرام !
پایه و اهل ورزش و تفریح!
خلاصه همه چیزشون سر جاش بود!
جایی لازم بود از خودشون میزدن برای دیگری میگذاشتن!
ولی نمیدونم چرا خیلی ملت مسئول باهاشون حال نمیکردن؟! شاید به نظر بعضی هاشون طلبه باید سرش به کار خودش باشه و درس و بحثش!
در هر صورت روحیه ی من این تیپ شخصیتی رو بیشتر می پسندید و همین باعث شد که کم کم و نم نم عضو این دسته شدم...
به جز این دسته ی سوم که تعدادشون زیاد هم نبود سال اول طلبگیم توی حوزه آدم های متفاوتی رو می دیدم! از استاد گرفته تا هم حجره ای!
بعضی هاشون صد و هشتاد درجه با چیزی که فکر میکردم تفاوت داشتن! (اینکه میگم بعضیا بی حکمت نیست! تحت تاثیر صحبت های شیخ مهدی بود که خیلی تاکید داشت جمع نبندم و یادم باشه خوب و بد همه جا هست!)
البته من فکر میکردم این تفاوت روحیه خیلی هم بد نباشه و یه تهذیب نفس توفیقی و خودکار محسوب میشد تا گاهی از خود خواهی های درونیم کم کنم و یاد بگیرم با افراد کنار بیام! خصوصا با بعضی از طلبه های ترم بالایی!
بعد از گذشت یه مدت چون این مطلب رو اشتباه متوجه شده بودم، سر جاش و توی یه موقعیت سخت چنان ضربه ای از این کنار اومدن با همه، خوردم که با گوشت و پوست و استخونم فهمیدم و یاد گرفتم امام علی (ع) هم که باشی، نمی تونی همه رو از خودت راضی نگه داری!
بالاخره یه عده همیشه ازت ناراضی هستن!
و اصلا درست هم همینه که حدیث داریم فقط منافق می تونه همه رو از خودش راضی نگه داره اون هم بخاطر روحیه نفاق و دو رو بودنش هست!!!!!
بخاطر همین همون سال اول، تصمیم گرفتم فقط یه نفر رو از خودم راضی نگه دارم و اون هم خدا بود و تمام...
سر همین مسئله یه بار که با سید هادی کنار هم نشسته بودیم و من داشتم گله میکردم که چرا باید اینطوری باشه ! چرا بعضی ها اینجورین!؟
بعد هم قاطع گفتم: به این نتیجه رسیدم دیگه شخص برام مهم نیست و فقط خدا مهمه و کاری به کسی ندارم!
که سید هادی گفت: مرتضی یه چیزی میگم همیشه آویزه ی گوشت باشه!
توی حوزه خدا نکنه آدم یه مطلبی رو اشتباه بفهمه!
اون وقت هم خودش میفته توی چاه! هم ملت رو هول میده داخل چاه!
که بعد به سختی میشه دوباره همون مطلب رو درست بهش فهموند! تازه اگه قبول کنه!
اما اینکه میگی فقط رضایت خدا برات مهمه ولا غیر خیلی عالیه! ولی باید بدونی رضایت خدا کجاست و در چیه مثلا: رضایت خدا در رضایت پدر و مادر !
رضایت خدا در رضایت همسایه است!
رضایت خدا در رضایت صله ارحام!
رضایت خدا در رضایت همسر...
رضایت خدا در....
و این یعنی دقیقا برای رضایت خدا باید شخص برات مهم باشه! افراد برات مهم باشه! خصوصا که دیگه الان طلبه شدی!
فقط با توجه به این نکته که بیراهه نری! مهم برات رضایت خدا باشه نه نفعی که از رضایتمندی دیگران بهت میرسه!
گرفتی اخوی مطلب رو...
حرفهاش خیلی کمکم کرد خصوصا نکته اولش!
از وقتی که بخاطر مشغله ی شیخ مهدی کمتر میدیدمش، سید هادی هر وقت گیر میکردم کمکم میکرد...
یه اتفاق بدی که بعد از یه مدت توی حوزه برای بعضی از طلبه ها می افتاد عوام زدگی بود...
یعنی اون انگیزه و اون اهداف بالایی که انسان داره از دست میره و دچار روز مرگی میشه!
اما به لطف خدا این دسته از بچه ها که من هم توفیقا مدتی جزئی ازشون بودم نمیگذاشتن این حالت براشون پیش بیاد و اگر یکی انگیزه ی خونش می افتاد، سریع بقیه وارد عمل میشدن تا حال طرف درست بشه...
در کنار ما، بچه های شیخ منصور هم خیلی فعال بودن و انگار هیچ وقت انگیزشون نمی افتاد و این برای من خیلی جالب بود!!! خوب یادمه سال دوم طلبگیم بود که...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#مزد _خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_و_چهارم
بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین...
در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم...
کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده!
احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیر قابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم.
مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این جوونهای معصوم میدادن!
هنوز ناراحتی توی چهرهاش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: یاعلی برادر...
ناچار غذاها رو میگیرم و راه می افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه، با خودم درگیر بودم که با این غذا ها چکار کنم؟
هنوز از کوچه ی هیئت خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟
ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم بفرمایید حاج خانم ، دعا کنید عاقبت بخیر بشیم و دیگه منتظر حرفی نموندم و راه افتادم...
تا رسیدن به خونه چندین بار حرفهای منصور رو مرور کردم و با خودم فکر میکردم واقعا چقدر صبر کرد تا توی یه موقعیت خاص و با یه پیشنهاد وسوسه برانگیز، این حرفها رو به من بزنه که من راحت بپذیرم!
حالا خوب مفهوم حرفهای سیدهادی رو می فهمم که گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه!
دستی به محاسنم کشیدم و با ناراحتی به خودم نهیب زدم و گفتم: یعنی خاک عالم تو سر یزید، آخه مرتضی چرا اینقدر دیر اصل مطلب رو گرفتی! سید به من گفت: هر محبتی نشانه ی دوستی نیست ولی من توجه نکردم!
همه چیز رو که آدم نباید تجربه کنه! یکم دیگه پیش رفته بودم خیلی احتمال داشت منم تفکراتم چپ کنه! نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که از چاله به چاه نیفتادم!
درست بود که خیلی بهم ریختم و باورش برام سخت بود که شیخ منصور اینقدر راحت به قدرت عقلش پشت پا بزنه! اما یه انگیزه ی قوی درونم بوجود اومده بود برای اینکه مصمم تر برای اهدافی که اومدم قم تلاش کنم...
حقیقتا فکر میکردم با جوابهایی منطقی که به منصور دادم که کاملا مشهود بود ناراحت شد چون اصلا به ذائقه اش خوش نیومد، کلا بی خیالم بشه، اما در کمال تعجب دیدم فردا صبح باهام تماس گرفت!
دو دل بودم جوابش رو بدم یا نه!
پیش خودم می گفتم : ما دیگه حرفی نداریم که با هم بزنیم چرا با من تماس گرفته؟!
از یه طرف هم، چون خودش گفت سر یه فرصت مناسب بشینیم با هم صحبت کنیم، فکر کردم شاید بخواد بشینه و منطقی حرف بزنه!
در نهایت تصمیم گرفتم جوابش رو برای آخرین بار بدم ببینم چی میگه!
در کمال تحیر و تعجب دیدم برگشت بهم گفت:....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸