#روایٺــ_عِـشق ✒️
وقتی از من خواستگاری💍 کرد، سرم پایین بود 😥 تا آن زمان او را ندیده بودم ❌ . خانواده ام می گفتند : پسر خوبی است 💯 و من این خوبی را در تمام سی سال📆 زندگی مشترک با او 😍 ، دیدم و لمس کردم. #همسرم ابتدا در تهران بود. درس طلبگی میخواند. بعد به مشهد آمد، رفت دنبال کار خیاطی✂️. شلوار مردانه👖 میدوخت و کارش خوب بود. یک سالی که در عقد بودیم 😇 ، خیلی سخت گذشت💢؛ چون او از من دور شده بود 😞 . رفته بود به جبهه 💥 . در جبهۀ ایران بود. کنار برادران ایرانی خود با صدام 👿میجنگید. دشمن آمده بود و خیلی از جاها را گرفته بود ⛓ و سیدحسین رفته بود. میگفت: ایران و افغانستان ندارد 💯 . همه باید برویم. مسلمان با مسلمان مرز ندارد. ❌ همه برادریم 😍 . بعد از مدتی که از جبهه برگشت، در همین منطقۀ پیچ تلگرد مشهد زندگی مشترک مان را شروع کردیم و خداوند سیداحمد را در سال 1368 به ما هدیه داد. من به او افتخار میکنم 😇 . در سوریه میجنگد. برای همان #هدفی میجنگد که پدرش قبل از او جنگیده بود ‼️و سر بر سر پیمان گذاشته بود 🔰 . این، داستان 📜 زندگی ماست: پدری که میرود و پسری که پا جای پای پدر میگذارد 👌 .
✍ به روایت همسربزرگوار شهید
#شهید_سیدحسین_حسینی 🌷
🏴 @taShadat 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت38
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
-نه. ازدواج یه رابطه دوطرفه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین #هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده.
من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم...
بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...
وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:
_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن روزی حلال هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام مطمئن باشم حلاله.البته انتظار هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید.
-جالب بود برام.
-حتی اگه درآمدکم باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا حلال باشه..قبول میکنید؟
-خیلی خوبه.ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید،تذکر بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه.
-من سؤال دیگه ای ندارم.
اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.
باتعجب گفت:
_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!
-نه.
-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!
-واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج مانع سوریه رفتن تون بشه؟
چیزی نگفت....
سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.
-آقای رضاپور
چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟
جواب نمیداد....
بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:
_خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود.
گفت:
_خوبم.نگران نباشید...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸