ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت #هشتادوهشت 💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادونه
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد
:«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم
:«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!»
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد
:«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد،
دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت
:«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره!
اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :
«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷