🔰همسرشهید
10 سالی از ازدواجم💍 با مهدی میگذرد، اگرچه این 10 سال بسیار کوتاه و #زودگذر بود ولی در این مدت آرامش را به معنای واقعی حس کردیم🌸. ثمره زندگی مان هم #امیدومحمد شدند..
🔸شهید مهدی نه تنها یک همسر خوب بلکه یک #رفیق و دوست خوب هم برای من بود. همیشه در تصمیمگیریها با من مشورت میکرد. مهدی #پشتیبان ولی فقیه و ارادت خاصی به ولی فقیه داشت و همیشه گوش به حرف حضرت آقا بود🌹
♦️گفت: از وقتی این لباس سبز را تنم کردم یعنی #سرباز_امام_زمانم باید برای دفاع از اسلام در هر مکان و هر زمانی آماده باشیم. حرم #خانم_زینب، حرم رقیه سه ساله این ها مکان های مقدس ما مسلمانان است.👌
یکبار اسیر شدند و ما اجازه #اسارت دوباره نخواهیم داد📛 این جنگ برای ما امتحان است. وقتی این ها نباشند نسل های آینده و بچه های ما چه چیزی را #الگوی خودشان قرار بدهند
#شهید_مهدی_خراسانی🌹
🌷 @tashadat 🌷
👇👇👇
🌷بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم🌷
🗓امروز 20 خرداد 99
🌷 #60_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
🌺در سینہ دلیست ڪہ اسیر اسٺ
✨از هر چه ڪہ غیر ٺوسٺ سیر اسٺ
🌺دردیسٺ عجیب فصل دورے
✨شصت روز تا غدیر اسٺ
🌷 #اشهد_ان_علیا_ولے_الله
نسرین افضل از دیگر زنان شهیده که در راه اعتلای کشور به شهادت رسیده است. در نخستین تلاشهایش، به عنوان جهادگر در یکی از روستاهای مجاور شیراز(روستای دودج) برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاسهای فرهنگی همت گماشت ☝️و آنان را با اصول و معارف انسانساز اسلام مأنوس و مألوف کرد.✅
سپس فعالیت خود را در روستای «دشمن زیاری» ادامه داد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب مبادرت ورزید👌.
در نخستین روزهای بهار ۱۳۶۱ با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و تابستان همان سال در شامگاه هنگامی که از مراسمی به منزل باز میگشت سوار خودرویی شد اما در مسیر به کمین عوامل ضدانقلاب افتاد و در آن جمع، تنها، شهیده نسرین افضل مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.💔
شهیده نسرین افضل🌹
🌷 @taShadat 🌷
🔻همسر شهید عبدالحسین برونسی:
♦️بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم.
روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد.
♦️گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه.
♦️حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچهی قد و نیم قد، توی این خونهی بیدرو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی.
♦️خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشتبام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
♦️الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش.
♦️حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
🍃ولادت: ۱۳۲۱
🍂شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳
🌹شادی روحش صلوات
🌺شهید عبدالحسین برونسی
@tashadat
روزای بی تو _170419095101.mp3
4.86M
🌺 ترانه بسیار زیبا
❤️ روزای بی تو
🎤🎤 حامد جلیلی
🌺 #امام_زمان عج #صلوات
🍃
🌸🍃 @tashadat
از بچگی این شهید را میشناسم وی روحیه انقلابی داشت و از زمانی که عموی شهیدش در دوران جنگ به مقام شهادت رسیدند روحیه جنگ و جبهه داشت و در 13 سالگی عازم جبهه حق برعلیه باطل شد و از آن لحظه زندگی این شهید با شهادت رقم خورد.✅
روحیات و چهره شهید نشان میداد که عاشق امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودند❤️ و تا زمانی که جنگ تمام شد در قرارگاه جهادی و بسیج شرکت میکردند و دست مردم را می گرفتند.☝️
شهید زندگی سادهای داشت و دنبال تجملات نبود، در بسیج حضور فعال داشت و آخر به هدفی که میخواست رسید.💔
شهید مدافع حرم سید رضا حسینی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
🌷 @taShadat 🌷
#اطلاعیه
سردار عزیز اسلام، جانباز شیمیایی سردار عزیز الله فرجی بعد از تحمل سالها رنج و بیماری به یاران شهیدش پیوست😔
ایشون اهل گرگان و جانبازشیمیایی بودند و در قلبشون هم ترکش بود و سالها درد و رنج فراوانی رو تحمل کردند وبخاطر عوارض اون مجبور ب ترک گرگان شدند و در مشهد ساکن بودند
سردار شهید عزیز الله فرجی🌹
@tashadat 🌷
#سالروز_شهادت 🌷🍃
#شهید_عباس_دانشگر🌺🍃
#شهادت ۱۳۹۵/۳/۲۰ 💐
شادی روح شهدا صلوات 🌸🍃
#ارسالی_کاربر 🌹🍃
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_صدو_هشت
🔹رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
ـ سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷