#رهـــبــرانـــہ🌸🍃
🔹به بهانه سالروز تولد حضرت آقا: در میان نظامیان که میآیی هِیبت "فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را میلرزاند.
🔹روز پدر که میآید میشوی مهربانترین بابای دنیا.
🔹روز جانباز که میشود، همه دست جانباز تو را به هم نشان میدهند.
🔹 ۹ دی که میرسد قصه "علی" میشوی در جمل.
🔹راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تو را به ما بخشید، برایت تولد میگیریم.
و همه اینها بهانه است آقا جان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است. خدا را برای این نعمت شکر میگوییم🤲🌸🍃
🌸🍃تولدت مبارک ای مردانهترین صدای حقیقت و کوبندهترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان
تولدت مبارک پدر اُمت و سایهات تا ظهور منجی مستدام.
🕊بهصلابتحیدریاشصلوات🕊
🌸🍃برای سلامتی و طول عمر حضرت دلبرصلوات🌸🍃
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹ میکردند،آه میکشم از ته دل.... سرم را بلند میکنم،دو پسر،هم سن و سال خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰
:_بله استاد
:_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ..
صداي در،حرف استاد را قطع میکند.
:_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادري با صورتی سبزه و چشم و ابرویی
مشکی،در چهارچــوب در ظاهر میشود.
اولین چیزي که نگاه را درگیر میکند،چهره ي معصوم و دوست
داشتنی اش است،که بدون آرایش،قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روي سرش خیره می شوم.
:_ببخشید استاد
:_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی
جدیدتون هستن.
دختر به طرفم میآید و وسایلش را روي صندلی کنار من میگذارد.
:_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین
:_منم نیکی نیایش هستم.
هردو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱
استاد سرفه ي کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول
نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت
راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را بالا
میآورد،اخم روي ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان
می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می
اندازد و ریز میخندد.
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد
که مامان همیشه میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده،میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم
میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم
باشد اما....
ناچار دست می دهم:معلومه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲
میخندد،لبخند،زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه
کردم،شاید....شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی برایم
شود،جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی،کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند،شرمم
میآید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمامان مثل پتکـــ بر سرم فـــرود میآید:
همه ي مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی کــه دارن تو ظاهــــره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف هاي مامان،کاسه ي سرم را می ترکاند:تو فکـــر میکنی
همــه ي مذهبیا مریم مقدس ان؟ نهـ جونم،این همه چادري،همه
شون دوست پسر دارن..کاراي اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن
امثال توعه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۳
سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما....
از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا
نمیگذاشتم....
صداي موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است،راننده ي تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟
:_آقاي اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین
سیستم مشکی شرکت جلوي پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود
تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم،آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت،در رو براي من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست
براي داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود..
یاد حرف هایعمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا
میشه،حالا اگه دو تا چادري،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۴
نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده
میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را
تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند
ساعت،دلم براي صحبت با خدایم تنگ شده!
*****.
بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم.
مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر
خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باري که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟
منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم
به همه چی هست.
:_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 19 April 2023
قمری: الأربعاء، 28 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا عید سعید فطر
▪️8 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️16 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️26 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت